حسام- حسن
اشاره
حسن حسام در رشت به دنیا آمد و شاعر نوپرداز است. کتابهای «بر جاده رهایی» (1357)، «آواز خروسان جوان» (1357) از او انتشار یافته است.
شب تازان
وقتی نظامیانبا سوتهای ممتد وحشت
شب را قرق زدند؛رزمآوران کفنپوش
بر سطح تیرهی شب،شعلهای شدند.
حقیپور- رحمت
اشاره
رحمت حقیپور به سال 1340 در فومن دیده به دنیا گشود. از این شاعر نوپرداز کتاب «ایستگاه صبحدمان» دفتر شعر او منتشر شده است.
از جهان آنان
اشک در چشم وآه در گلو
به جستجوی آرزوهای خویش میآیندشبها که خفتهایم و نهان میشوند،
روزها، که بیدار میشویم.ما از جهان آنان
چیزی نمیدانیمو آنان کلامی با کسی نمیگویند.
تنها اشک میفشانند و آه میکشندو از کوچهها گذر میکنند
آن زمانکه ما
خفتهایم
خداجو- علی
اشاره
علی خداجو به سال 1316 شمسی در رشت دیده به دنیا گشود. او شاعری گیلکیسرا، فارسیسرا و نوپرداز است. اشعار گیلکی و فارسی او از سالها پیش در مطبوعات انتشار مییابد.
بخشی از ساحل کاج
تو در این موج نمیرقصیتو در این باد
- با تو یک روز گشودم به فراموشی پروازتو مرا در گذر موعود
که پرستوی خیالم راکه در آن پنجره میروئید
در تمامی شایدتا به همخوابگی شبپرهگان بردی
تو نمیدانستی؟
ص: 597
دیوار بلندیتا ساحل کاج
در نهانخانه برج نهرزیر آن گنبد شن
باغ روئیدن نیست
*
دست لرزانیاز فراسوهای این کمرود
به سوی ساقه بیماریکز برو باغ جدا مانده است
یالافشان آمدتو نمیخوابی در من
زیر این پهن پر از پولکپشت آمادگی شورش
خورشیدی- محسن
اشاره
محسن خورشیدی به سال 1339 شمسی در فومن دیده به جهان گشود.
غزلسرا و نوپرداز است.
زبان رود
در دل گلسنگهاراز خلوت مردابی خاموشم
به نجوائی غریب و پریشان.اما تو
چنان قطرهایمرا به زبان رود میخوانی
و به دریا میرسانی
خوشدل راد- رضا
رضا خوشدل راد به سال 1347 در لاهیجان به دنیا آمد. خوشدل راد لیسانسیه زبان و ادبیات فارسی و شاعری نوپرداز است.
پرتاب میکند زمانهرسال خنجری
سوی منبر من گذشته است
بیست و سه سال و کمی بیشو اینک تنم از جراحت بیست و دو خنجر پوشیده است
یکسال، زمانیک شاخه گل سویم
پرتاب کرده استسالی که با تو آشنا شدهام.
خویشتندار لنگرودی- احمد
اشاره
احمد خویشتندار لنگرودی به سال 1326 در لنگرود به دنیا آمد. گیلکی سرا و فارسیسراست. کتابهای «الفبای فارسی» و «کتاب هوش» از او انتشار یافته است.
نماز شهادت
ای کاش!چشمها
دورتر را میدید.چگونه سرنیزهها
عشق را میفهمندو برادر، چه عاشقانه
با دود باروتغُسل میکند در آب و خون
*
ای کاش!میدیدی برگ را
میفهمیدی آب را.و میخواندی
قصه زیستن بعد از مرگ را،در معنی بلند «شهامت»
و تو، دریغ!چه غریبانه میگذری
وقتی مننماز سرخ «شهادت» میخوانم.
خالقی- ضیاء الدین
ضیاء الدین خالقی در لنگرود به دنیا آمد. غزلسرا و نوپرداز است و بیشتر به «موج نو» گرایش دارد. کتابهای: «رؤیایی به رنگ آتش و خون» و «سیب اتفاقی است که میافتد» 2 مجموعه شعر تاکنون از او منتشر شده است.
ای کاش همان ساقه نازک نجوا بودماز نسیم
در رقص و حسرتاما، باد ناچارم کرد
درخت زمخت غریو باشم
رجبزاده- کریم
اشاره
کریم رجبزاده به سال 1326 در لاهیجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در لاهیجان و لنگرود به پایان رساند و در تهران رحل اقامت افکند.
رجبزاده در همه زمینهها طبعآزمائی کرد، بیشتر (نوپرداز) است.
«از شرق خون» و «آوازخوانی بیزبان» 2 مجموعه شعر از او منتشر شده است.
ص: 598
خروس میخواند
خروس میخواندولی نمیداند
برای مردهدلانصبح و شام یکسان است
بوی ترانههای سوخته
چشمها را بگشائیدکمانداران
عشق را به نیزه بستهاندو اسبان بیسوار
در خون و آتش،شیهه میکشند
*
پنجرهها را بگشائید،بوی ترانههای سوخته میآید،
بوی آوازهای پرپر.یاران نماز آخرین را،
با خون وضو گرفتهاندو اینک،
سوار بر دوش آفتاب و ستارهشروهخوانان
از فتحی تازه برمیگردند
رضیئی- عباس
اشاره
عباس رضیئی به سال 1326 در لنگرود زاده شد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. شعرهایش با نامهای «مجد و آشوب» در نشریات چاپ میشود.
پل خشتی[852]
ای استوار،که با قامتی بلند
از عهد «نادری»،ایستادهای در قلب لنگرود،
برابر چشمان «لیلکوه[853]».
در جامرود، مینگری روزگار را
در سینه صد حکایت ناگفتنیتر استخاموش ماندهای؟!
رواهیج- محمد علی جواهری
اشاره
رواهیج (محمد علی جواهری) شاعر، روزنامهنگار، ادیب، دبیر دبیرستانهای تهران و سیاستمدار در گیلان به دنیا آمد. دوره دبیرستان را در رشت به پایان رسانید و به تهران آمد و در رشته ادبیات و زبان خارجه در دانشسرای عالی موفق به اخذ لیسانس شد. از سال 1311 شاعری را آغاز کرد و به وسیله شادروانان دکتر خانلری و صادق هدایت با شعر اروپایی آشنا شد.
او یکی از پیشگامان شعر منثور فارسی است. تازگیها از رواهیج، کتاب شعر «غربستان» انتشار یافت.
نودنبال
از لنگرود با نودنبال، در رودخانهبه سوی چمخاله روانیم
هنوز پاسی از شب تابستان نگذشتهبه سوی هدف، آرامآرام نودنبال ما را
نودنبالچی پیش میبرد
*
این شب کوتاه تابستان استاما مانع این نیست که من پهلوی مادرم به خواب روم
حتی صدای پاروی نودنبالچی و صدای آب مرا بیخواب نمیکند
*
چقدر راه پیمود نودنبال ما؟نمیدانم در خواب بودم در خوابی عمیق
ناگهان با تکان عمیق «نودنبال» از خواب میپرمچشمم به نور خورشید میافتد
نودنبالچی میگوید: ما نزدیک چمخالهایمپس ما اکنون نزدیک مقصدیم
*
روشنائی آسماندرخشانی آب
مرا غرق مسرت میکند
*
غرش دریا از دور به گوش میرسداما خیلی زود نودنبال به نزدیک سکوئی ثابت میماند
آن طرف رودخانه، دریا پیداستاین دریا خزر است
ما در رود به سوی آن میرویمتا با دریا همآغوش شویم
روحانی- سید محمد رضا
سید محمد رضا روحانی به سال 1325 در خانوادهای روحانی به دنیا آمد.
لیسانسیه رشته اقتصاد از دانشگاه تهران شد و دوره تکمیلی را در تورنتوی کانادا گذراند و اکنون استاد رشته اقتصاد در دانشگاه گیلان است. روحانی از شاعران نوپرداز است. داستانهای او در مجلات نگین و ... چاپ شده است.
و این دستی است
ص: 599
برآمده از آستین شبدر کنار پردههای خیال
که پردهها را کنار نمیزندخیالها را میدرد
آنسان که آهسینه پهلوانان را.
ستارهها را پیر میکندآنسان که شعر، شاعران را
و مرگ، زندگی راو این دستی است که میچرخاند
زمین را در پردههای هولدر آه سینه پهلوانان
در شعر شاعراندر مرگ، در زندگی
خورشید در حیرت بدرقه میشودماه در تکهپاره (تکهتکه) های خیال
رهرو- اردشیر نوزاد
اردشیر نوزاد در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند و در تهران موفق به اخذ درجه لیسانس شد. کتاب بازگشت (مجموعه شعر) در 1335 شمسی از او انتشار یافت.
برگرد سوی من،ای مایه امید
شعرم چو برگ یاس،برگرد ماهتابی زیبای گردنت
طرح تلالوی رخ خورشید میکشد
*
ای آرزوی پاکبر برج آسمان فروزنده خیال
در ژرف چشم دوزخ این شام تیرهرنگتنها تو شمع خاطرهافروز محفلی
برگرد سوی من،سوی دیار کشور این قلب بیچراغ
برگرد سوی من.
تهران 1334
رئوفی ماسوله- محمود
اشاره
محمود رئوفی ماسوله به سال 1340 در پیربازار رشت دیده به دنیا گشود.
به شعر نو بیشتر گرایش دارد.
نسیان
طوفان که بازمیماندمن از سکوت آوارها بیرون میآیم.
با سرهائی در دستانم.سوگوارها که میآرامند
من از همهمه فراموشیها میآیم
ریحانی- مهدی
مهدی ریحانی به سال 1335 در صومعهسرا به دنیا آمد. ریحانی نوپرداز است.
دهان میگشایم و میخوانمتویرانگری باد بین
که صدا را میپراکندو تنها زمزمهای گنگ
در گوشت میوزدبیآنکه بدانی
و سر برگردانیکه ایستادهام و میخوانمت
در گذر بادیویرانگر
1368
ساحلنشین- حسن غلامعلیپور
اشاره
حسن غلامعلیپور در انزلی به دنیا آمد. دفتر شعر او «ماهی سرخی است تحفه ماهیگیر» در فروردین 1358 انتشار یافت. ساحلنشین شاعری نوگراست و کتاب بعدی او «بر سنگهای موجشکن» نام دارد.
آخر پائیز
سیلی تبر سزای توست،ای درخت سرد و پیر
خندههای روزهای رفته را به خویش گیرخندهها برای توست.
اینک این غروب و این سکوتانتهای ماجرای توست.
ای درخت بیثمرنگر
که رهگذارها،از برای یادگار هم
تیغ خویش رابا تن تو آشنا نمیکنند.
اینک از برای هرپرندهایشاخههای بیبهار تو،
لانه امید نیستای درخت بیثمر
سیلی تبرسزای توست.
ص: 600
سادات اشکوری- کاظم
اشاره
کاظم سادات اشکوری به سال 1317 شمسی در نارنه اشکور (شرق گیلان) به دنیا آمد. شاعر، نویسنده، مترجم، محقق و گیلانشناس است. اشکوری، در همه زمینههای شعر، آثار بسیار دارد و بیشتر نوگراست. آثاری که از او تاکنون منتشر شده است عبارتند از:
آنسوی چشمانداز (شعر)- از دم صبح (شعر)- با ماسههای ساحل (شعر)- چهارفصل (شعر)- از برکهها به آینه (شعر)- در کنار جاده پائیز (شعر)- شبنم بر خاک (داستان کوتاه)- با اهل هنر (مقالات در شعر و شاعری)- برگها میریزند (داستان)- افسانههای اشکور بالا (تحقیق) و چند کتاب ترجمه داستان.
غروب
کوهها، خاموشبه صدای آب،
گوش میدادند.
*
تیر خورده (زَرَج[854]) روز، به آرامی،بالوپر میزد و جان میداد.
*
قله آرنگ[855]
لکههای خون را میشست،
از دامن ابر.
*
جنگلِ دامنه کوه،هراسان بود.
غم جان دادن روزخیل گنجشکان را
به تلاطم واداشت
*
منبوتهای بودم
روئیده به دشت!
شیراز
چشمی ز خشم پرلم داده بر مخده مخمل.
- من تشنهام، ز کاسه چشمانخونی بریز
جلاد!تا این پیاله
- چونان لاله-رنگی دوگانه یابد.
این کیست میخروشد- بر کرسیی حکومت شیراز-
از طعنه «عبید»؟در خانه «امیر مبارز»
دیگرخنجر نمینهند به حلقومی
زان شماستزینپس
اسب و یراق وجامه زربفت.
یک سبزهبا صراحیی می
رفت- از پشت شیشههای رنگین-
در جامه بنفش.کو آن شراب کهنه
که- میگفتید-مردافکن است؟
«حافظ» نشسته استدر ایوان
حافظ، حفاظ حافظه و مانیست
شطیست- از ترانه و غم-
سرشاردر کوچههای قدیمی
بازار هلفروشان راتعطیل کردهاند.
مهر 1351- شیراز
سایه- هوشنگ ابتهاج
اشاره
هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه به سال 1306 شمسی در رشت به دنیا آمد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند. سایه نهتنها از بزرگان شعر گیلان، بلکه از صاحبنظران شعر فارسی است. او در همه شیوههای شعر دانا و توانا و پل میان «یوش» و «تبریز» است. واژهها در شعرهای سایه، مایه ویژهای دارند. زبانش، زبان غزل است و در نوسرائی نیز، بیان تغزلی دارد. سایه، شاعر نامدار و انسان خوب روزگار ماست. کتابهای شعر نخستین نغمهها- سراب- سیاهمشق- شبگیر- چند برگ از یلدا- زمین- تا صبح شب یلدا- یادگار خون سرو- و آینه در آینه از او منتشر شده است و چند کتاب پژوهشی آماده انتشار دارد.
ص: 601
بهانه
ای عشق همه بهانه از توستمن خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهیوین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانماین گریه بیبهانه از توست
ای آتش جان پاکبازاندر خرمن من زبانه از توست
افسون شده تو را، زبان نیستور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گر نه، غم نیستکاین مستی شادمانه از توست
من میگذرم خموش و گمنامآوازه جاودانه از توست
چون «سایه» مرا ز خاک برگیرکاینجا سرو آستانه از توست
احساس
بسترم،صدف خالی یک تنهائیست
و تو چون مروارید،گردنآویز کسان دگری ...
تهران 1331
آزار
دختری خوابیده در مهتاب،چون گل نیلوفری بر آب
خواب میبیند.خواب میبیند که بیمار است دلدارش.
وین سیهرؤیا، شکیب از چشم بیمارشباز میچیند.
*
مینشیند خستهدل در دامن مهتابچون شکسته بادبان زورقی بر آب.
میکند اندیشه با خود:- (از چه کوشیدم به آزارش؟ ...)
وز پشیمانی سرشکی گرممیدرخشد در نگاه چشم بیدارش
*
روز دیگر، باز چون دلداده میماند به راه اوروی میتابد ز دیدارش.
میگریزد از نگاه او،باز میکوشد به آزارش.
رشت 1330
صبوحی
برداشت آسمان راچون کاسهای کبود
و صبح سرخ رالاجرعه سرکشید
آنگاهخورشید در تمام وجودش طلوع کرد
1352
سعیدزاده- احمد
اشاره
احمد سعیدزاده به سال 1315 شمسی در شهرستان صومعهسرا دیده به دنیا گشود. مجموعه شعر «از باغ به باغ» در سال 1357 از او انتشار یافت و اشعارش در مطبوعات گیلان و تهران چاپ میشود.
تکرار در خاطرههای سبز
در نفس بادهای آغاز ایستادهامفراروی آبیها.
نگاه روزدر فرار راه عطر و بهار
در افراز است.و من به نظاره،
به فراز.
*
بر مخمل آبها و خاطرههاابرها میگذرند
سپیده در قفای ستارگانچهره میتابد
و جاشوان نور و رنگباز میرسند
زان سوی دریاها و خوابهاتحفه میآرند؛
حریر دنیاهای دیگر راو در بهار خاک و
گل و سبزهمیتابند و میبارند.
*
بر گداز سحابها و توفانهاچکیدهام- باز
رودرروی سلسلههاو زادنها.
روزها
ص: 602
در توالی آمد و رفتنهانیلوفر خواب را
به رویاهای دیگر میبافدزمین تاب میگیرد
دیگربارو من
در خاطره سبز بارانهاتکرار میشوم
سمیعی- عنایت الله نجدی
اشاره
عنایت الله نجدی سمیعی شاعر، معلم، ویراستار به سال 1323 در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند و از دانشکده هنرهای دراماتیک تهران فارغ التحصیل شد.
آثار چاپشده وی شعرهای کلاسیک و نو و مقالاتی در زمینه نقد ادبی در مجلات ایران، بسیار است.
ظهور
همیشه،همانجا
- در آستانه در-میایستاد و
رفتهام را آه میکشید ونیامدهام را در یاد،
خانهبهخانه جستجو میکرد.
*
حالا،میبینمش،
میبینمش که با چه تقلائی،میخواهد از پس همین کلمات
ظاهر شود.
نقطه پایان
جهان،از میدان صیقلان
کوچکتر بود وانسان، بزرگتر از جهان
و ساعت بلدیه نقطه پایان کهکشاندر نقطه پایان کهکشان، جهانم کو؟
میدان صیقلانم کو؟
شجاعیفرد- جواد
جواد شجاعیفرد به سال 1321 در سیاهکل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را تا اخذ درجه لیسانس مدیریت بازرگانی ادامه داد. وی شاعری نوپرداز است. کتابهای «شب تار» در 1342 و «آهنگ بال رهائی» را به سال 1357 در قزوین منتشر کرد.
وقتی شاهبالها،بر شکنج صخره میشکنند
عبور پروازاز ارتفاعی
حقیر و کمآهنگدر راستای مبدأ و مقصدی محدود
میگذرد.به راستی، خط پرواز من
چه کوتاه است؟وقتی حجم لرزانش
در امتداد بادی مقرررسم میشود
و سرانجام سر بینکالبدش را
در مرداب عفن، مینشاند.
شکیبائی لنگرودی- ابراهیم
اشاره
ابراهیم شکیبائی لنگرودی به سال 1319 شمسی در لنگرود دیده به دنیا گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. شعرهای خوب گیلکی او در کتاب «لاکوی» منتشر شده است و مجموعه شعرهای فارسی او نیز آماده چاپ است. شکیبائی با آنکه غزلهای خوب میسراید؛ نوپرداز است.
کدام جاده رفتنیست؟
کدام جاده رفتنیست؟مسافری که رفته بود
و خسته بازگشته بودگفت:
به گفته اعتماد نیستبه پای خویش تکیه کن
تمام جاده رفتنیست!
زن گیل
دست تا آرنج در گل،پای تا زانو.
شانه زیر تابش خورشید،دل پر از امید.
مینشاند (توم[856])
در بجارش[857] باز گیلزن، با نغمه و آواز
لنگرود 1351
ص: 603
گیلمردان
چشمهاشان پر اشک،داسهاشان بیکار،
اوفتاده لب مرز،گیلمردان ده دور، دعا میخوانند:
- ابر، ای ابر سیاه!ما به تو محتاجیم
لاهیجان 1352
شمس لنگرودی- محمد
اشاره
محمد شمس لنگرودی به سال 1330 در خانوادهای روحانی- فرهنگی، در لنگرود به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود آموخت و لیسانسیه بازرگانی و اقتصاد از تهران شد. شمس از شاعران فارسیگوی گیلان و از پژوهشگران و صاحبنظران «شعر نو» ایران است. کتابهای شعر رفتار تشنگی- در مهتابی دنیا- جشن ناپیدا- خاکستر و بانو- قصیده لبخند چاکچاک و کتابهای تحقیقی سبک هندی و کلیم مکتب بازگشت- تاریخ تحلیلی شعر نو از او منتشر شده است.
آزادی
ماه را در گلو پنهان میکنمزمین را در گلو پنهان میکنم
خونابه را در گلو پنهان میکنمخنجر را در گلو پنهان میکنم
گل سرخ درخشانی که در دل من میچرخدستاره شفافی که جنگل دلگیر را روشن میکند
موج عظیم تو اماآزادی!
در گلو، پنهان نمیشود
تاریکی
ماه در تاریکیستارگان پراکنده
شببوها یاس ...در کوچه
نعش شهیدی را میبرنددر خانه
رخت جهازش را دختر میدوزد،(و چندان که صدایش را نشنوند
شادمانهترانهیی میخواند)
این نعش کدام شهیدی میتواند باشد!تنها، دکمههای رخت عروسی مانده است
شمیسا- دکتر سیروس
دکتر سیروس شمیسا در رشت به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا اخذ درجه دکترای زبان و ادبیات فارسی به پایان رسانید و اکنون استاد دانشگاه است.
کتاب شعر- وزنهای پائیزی خواب (1363) و کتابهای تحقیقی- فرهنگ عروضی (1354)- عروض (1356)- قافیه (1359)- سیر غزل (1362)- آشنائی با عروض و قافیه (1366) و فرهنگ تلمیحات (1366) از دکتر شمیسا انتشار یافته است.
هر آوازدریغا مرغی
که میآمد و منقار اوگریه بود
میآمد ودر هنجار جنگلی بادها
دریا دریااز بال
میچکیداینک من این راز شبانه را بر تو میبارم
هرآوازرازی است
که بال رابر اوجی از خیال
در کوهستانهای مهبه شعر میزند
*
در دریا گوشههای عاشقی توگاهی که از بیمناکترین سطحی از منقار
آوازمرا بر تو میریخت
باران همواره در بیشههای گیسوان توبیدار بود
اردیبهشت 1356
شیون فومنی- میر احمد فخرینژاد
اشاره
میر احمد فخرینژاد به سال 1325 شمسی به دنیا آمد. پس از گذراندن دوره متوسطه، به آموزشوپرورش گیلان پیوست و دبیر دبیرستانهای رشت شد. شیون با آنکه شعرهای فارسی هم سروده است بیشتر توفیق او در اشعار گیلکی است که در چندین نوار (کاست) به شیفتگان شعر و ادب گیلان عرضه داشته است.
گزیده از شعر بلند سردار چوقاپوش
... بر صخره کینه، گرگی بود ...دلواپس قوقوی بیوقت کبوترها
درد آزمونی چنگودندان تیز
ص: 604
محتاط،- در آمدوشدِ خورشید.خاموش،
- در بیداری فانوس ...میرزا چنین، شایسته مرگ بزرگی بود.
میآمد از اقصا نقاط انتظار خلقماننده رود سپید جاری گیلان
- سردار چوقاپوشبرخاسته از گور بابکها
بر باره البرز، یالافشان ...
*
میآمد از آغوش کلپردار،با جبه شالی و دستار صبور چای
کسما بلندآوازه از نامش.ماسوله شادیخوار پیغامش
فومن چموش- پاتاوه، همگامشهمراه حشمتها ...
صالحی- بهمن
اشاره
بهمن صالحی به سال 1316 در رشت به دنیا آمد؛ در رشت و تهران تحصیل کرد و شاعری را آغاز نمود. ابتدا چون دیگر گویندگان، به قصیده و قطعه و غزل و رباعی روی آورد و بعدها به پویندگان راه نیما (شعر نو) پیوست.
بیانش گرم و گیراست و در هردو شیوه، شعرهای خوب دارد. در غزل «صالح» تخلص میکند. کتابهای شعر او عبارتند از:- افق سیاهتر- باد سرد شمال- سلام بر مرگ- کسوف طولانی- نخل سرخ- بانوی آب و ...
نفس تازه عشق
باز صبح آمد و شب چهره ز آفاق نهفتگل خورشید شکفت
باغ بیدار شد از زمزمهی مرغ سحرآسمان تازه و تر
بوسه پاک نسیمچشم گلها را از خواب زمستان واکرد
نفس تازه عشقدم شیرین مسیحای بهار
معجزی داد و زمین جان دگر پیدا کرد
*
- باز کن پنجره رایکصدا بود که انگار، آرام
از فراسوی زمانگفت به من:
- ای همه درد و دریغای همه حسرت ایام کهن
در چنین صبح بهاری روشن«خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ ...»
صدیقی کسمائی- کامبیز
اشاره
کامبیز صدیقی کسمائی به سال 1320 شمسی در رشت به دنیا آمد.
تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. او از راهروان راه نیماست. دو اثر از او به نامهای «در جادههای سرخ شفق» و «آواز قناری تنها» انتشار یافته است.
گورستان
گفتم: کنار بقعهی خاموش بیقرار«خوشبخت کیست؟»
پیری که خسته پای چناری نشسته بودبا دست خود اشاره به آن دور کرد و گفت
«خوشبخت اوست»!کردم نگاه با چه شعف، اما
دیدمدر وسعت غمآور گورستان
یک مرده را که قاری پیری برای اودر پای گور، سورهی یاسین میخواند
ضیایی- ایرج دهانی زیتونی
آغشته دهان زندر ریشههای زیتون
کودکی میآیددستیش
دریادستیش
بیابانزن
در دایره بوسهها میمیرد
طاهر نوکنده- محسن
اشاره
شاعر- مترجم و منتقد است. کتاب: «ماه و آتش»، ترجمه این شاعر نوپرداز است.
سخن از چشمان تو نیست
بیغبار از آفتاب میگذرماز پونههای درهم آنسوی رود
تا اولین گلخانهچند روز مانده است؟
باد مرا به شهر صداهای دور میبرد
ص: 605
کلاهم را در علفها گم کردهامو خواب با دستمالی آبی ذهنم را خنک میکند
عشق رهگذری استکه از باران
به خانه پناه میبرددر باران آوازی دیگر دارم
مرگ عریان میگذرددر غفلت ماه،
جگنها بر آب سایه میزنندکوچهای با پنجرههای بسته
و بوی سرگردان شنسخن از چشمان گیاهیِ تو نیست
طیاری- محمود
اشاره
محمود طیاری به سال 1317 در رشت به دنیا آمد. او داستاننویس، نمایشنامهنویس و شاعر نوپرداز (گیلکیسرا و فارسیگوی) گیلان است.
سالهاست با مطبوعات ایران همکاری دارد. از طیاری، کتابهای زیر منتشر شده است: خانه فلزی (1341)- طرحها و کلاغها (1344)- کاکا (1346)- گلبانگ (1350)- مار خانگی (1358) و نارنجستان.
میرزا
جنگل، بیتو، گمنام است وپرنده را آوازهای نیست.
درخت، باید ایستادن رااز تو بیاموزد میرزا- میرزا ...
زمستان،تکرار برف است و برف.
تکرار سرخ شرم ...آنک بر قتلگاه تو
توفان چه غمگنانه نشسته است.کیستی
پاتاوهپوش پیر!با گیسوان جنگلی انبوه
اینسان که توبه مسلخ تاریخ رفتهای
لبهای ما رابر گلوگاه تو
بوسهای دو باره باید!
عبدلی- علی
اشاره
علی عبدلی به سال 1330 شمسی به دنیا آمد و در رضوانشهر زندگی میکند. عبدلی شاعر و محقق است و اخیرا به دریافت «دکترای افتخاری» از باکو نایل شده است. کتابهای تحقیقی: تالشیها کیستند؟- فرهنگ تاتی و تالشی- ترانههای شمال- کتاب جنگل و جنازه (شعر) از او منتشر شده است.
برزخ
خنیاگر شیدای عشق راگلو
بر آماسیدهستاما نه از نیش زمستان و از عقوبتی
که از کدام ریسمانو یا از کدام پنجه فرسوده است
خنیاگر دلتنگ عشق را بگوکه ما را دیگر
وارهیدندر برزخ سکوت بهتر
که اکنوناز تف نیمروز غربت
اگر زنده به گلبرگ سایهای باشیباغ دریغت میدارد
بیشه دریغت میدارد
فخر یاسری- ف. لنگرودی
اشاره
از دیار «دیارجان- دیلمان» است. کتاب «زمستانی داغ» (مجموعه شعر) از او منتشر شده و با نوسرایان همگام است.
بخشی از شعر زرافشان
زرافشان!زر بیفشان!
در دشتهای گندمزار دیارجان[858]
و درو کن ایمان را
با انگشتهای ظریف تاولبستهاتدر امواج گندمزار عاشورآباد[859]
*
زرافشان!ای دختر زیبای روستا!
در میدانهای شهرهمهجا و همهجا، نام تو بود.
آنروز که خشم توفنده خلقدر جامه انقلاب
با ستیز چاروداراناز سوی لارنه و لیارو
ص: 606
املش و لنگرود پدیدار میشد.
*
تو اشکواره،درهای اشک خود را،
به پای برادران گالشجاری میکردی
حتی در کهنهترین روزهای تاریخیاز هجوم شکمگندههای شهری،
در امان نبودی.
فروحی- دکتر علی
دکتر علی فروحی به سال 1308 شمسی در صومعهسرا به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود و متوسطه را در رشت و عالی را در دانشکده پزشکی تهران به پایان رساند و دوره تخصصی را در انگلستان گذراند.
فروحی، جراح باتجربه، همولایتی مهربان، محقق و شاعری داناست و «ترانهسرائی» را نیز تجربه کرده است.
قطعه زیر گزیده از شعر بلندی است که وی در 1333 تحت تأثیر «باران» گلچین گیلانی سروده است:
باز یارم عاشقانه، خواند در گوشم ترانهباز او مستانه سر داد آن سرود جاودانه
باز آن آهنگهای شور و مستیکرد جانم را رها از قید هستی
*
من به سوز نغمههایش دل نهادهدست را در زیر چانه تکیه داده
رفته با امواج سحرآمیز و نُتهاسوی بالا
*
آسمانهای طلائیجای نور و روشنائی
جای صلح جاودانی!
*
آه! ای آوازهای عاشقانهای نهال عشق را رؤیا جوانه
آه! ای فریادهای شادمانیای نشاط و سرخوشیهای جوانی
من شما را میپرستم
*
میپرستم خندهها را اشکها راخنده پرمهر و اشک باصفا را
میپرستم عشق و مستیعشق دور از خودپرستی
فریدونی- دکتر عطاء الله
اشاره
دکتر عطاء الله فریدونی به سال 1314 شمسی در گیلان به دنیا آمد. چراغ عمر این پزشک خوب و شاعر نامدار، به سال 1368 در رشت خاموش شد.
کتاب شعر «آوازهای جنگلی باد» در سال 1349 از فریدونی منتشر شده است.
رگبارها
اینک شروع بارانبر خاکهای خشک
بر ساقههای زردبر بامهای تشنه!
تا آخرین شقایق معصومپرپر شود
رگبارهابا تیغهای آخته
بر گردن لطیف شقایقبوسه میزنند.
فغان- فریدون گیلانی
اشاره
فریدون گیلانی در رشت به دنیا آمد. او نویسنده، مترجم، روزنامهنگار و شاعری نوپرداز است. مجموعه دوبیتیهای تازه او در کتاب «تمیشه» سالها پیش به بازار آمد و چند کتاب دیگر نیز دارد.
شب مهتاب
زمین و آسمان در خوابه امشبدل من خسته و بیتابه امشب
تو ما را وعده در مهتاب دادیبیا جانم ببین! مهتابه امشب
رنجور
چراغ چشم چاره کوره امشببیابون سرد و جنگل دوره امشب
مزن ای باد سر بر سینه منکه رهرو خودبهخود رنجوره امشب
جادوگر
دل سنگت طلسم بیشکستهدو چشمت جادوی آتشپرسته
نمیدانم کجا خواندم که هرگزکسی از بند جادوگر نرسته
فلاح- مهرداد
اشاره
مهرداد فلاح در لاهیجان به دنیا آمد. شاعر نوپرداز است و به موج نو گرایش دارد. کتابهای شعر «تعلیق» به سال 1363 و «در بهترین انتظار» به سال
ص: 607
1371 از او منتشر شده است.
بر صفحه اول
باران سال گذشتههنوز
بر نرده چوبی ایوان، نشسته است.از پلکان نمور،
بالا میآیدسال تازه
و بر صفحه اول تقویم مینشیندتنها در سر سال است
که ماهی قرمز رادر تنگ بلورش میبینم.
قربانزاده- احمد
اشاره
احمد قربانزاده در آبکنار بندر انزلی به دنیا آمد. کتاب شعر «آنسوی فاصله» در 1357 از او انتشار یافت.
دانه کبوتران
کلامت رادر کوچه بیفشان
تا کبوتران دانه برچینندگیسویت را
در دشت رها کنتا باد
پریشانی بیاموزدنگاهت را
جاری کنتا خورشید را به مهمانی شب
دعوت کنمای پریشانی!
ای سبز!بیا تا باغ را
از بوی تنت بارور کنی.
کریم- علیرضا
اشاره
علیرضا کریم به سال 1325 شمسی در لاهیجان به دنیا آمد. لیسانسیه زبان فرانسه و فوق لیسانس مدیریت و دبیر ادبیات دبیرستانهای لاهیجان است. در همه شیوههای شعر طبعآزمائی کرده و به «شعر سپید» توجه بیشتری دارد.
جرعهای از مرا بنوش
میخواستم از تنهائی بگریزمبه تنهائی گریختم
تا با خود تنها باشممیخواستم از کلمات پلهها بسازم
پلی تا بام پلکهای صبحدیوار شد
*
چه ملالآور است کوههنگامیکه به افق میاندیشم
و چه سنگین استحضور ساحل
وقتیکه به چشمهای همیشه دریائی توخیره میشوم
*
پس کلماتم را با تو قسمت میکنمجرعهای از مرا بنوش
جرعهای از مرا با من بنوشاین سرشار از سرشاری اندوهی گیس مسموم را
در من کسی است که دوستتر داردسپیده را
با جوهر سیاه بنویسدنه سرخ
*
یلهی قوهای سیاهلفظبر گیسوان سپید ابر آبستن ذهن
رعد بغضبرق کلمات
هجوم شعرکاش از چشمی فرومیباریدم
کلکی- بیژن
اشاره
بیژن کلکی به سال 1317 شمسی در تهران به دنیا آمد و دیرگاهی است که ساکن آستاراست.
فالی زدیم و دریغا ...
باد آمد وبید بنانم
در آب و آینه لرزیدبا بوی صبح،
گل کاشتیمبه معبر جانان
حاصل ولی به بار نیامد
گلچین گیلانی- دکتر مجد الدین میر فخرائی
اشاره
شرح حال این شاعر گرانقدر در بخش «نامداران گیلان» به تفصیل آمده
ص: 608
است. در اینجا شعر معروف او را تحت عنوان باران میخوانید:
باران
باز بارانبا ترانه
با گهرهای فراوانمیخورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنهاایستاده
در گذرهارودها راه اوفتاده
شاد و خرمیک دو سه گنجشک پرگو
باز هردممیپرند اینسو و آنسو
میخورد بر شیشه و درمشت و سیلی
آسمان امروز دیگرنیست نیلی
یادم آرد روز بارانگردش یک روز دیرین
خوب و شیرینتوی جنگلهای گیلان
کودکی ده سال بودمشاد و خرم
نرم و نازکچست و چابک
از پرندهاز چرنده
از خزندهبود جنگل گرم و زنده
آسمان، آبی چو دریایک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل منروز، روشن
بوی جنگل تازه و ترهمچو می هستی دهنده
بر درختان میزدی پرهرکجا زیبا پرنده
برکهها آرام و آبیبرگ و گل هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشانآفتابی
سنگها، از آب جستهاز خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشستهدمبدم در شور و غوغا
رودخانه،با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختانچرخ میزد چرخ میزد همچو مستان
چشمهها چون شیشههای آفتابینرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزهسرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانهمیدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جودور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگریزهتا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چالهمیشکستم «کردخاله[860]» میکشانیدم به پائینشاخههای بیدمشکی
دست من میگشت رنگیناز تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرندهداستانهای نهانی
از لب باد وزندهرازهای زندگانی
هرچه میدیدم در آنجابود دلکش، بود زیبا
شاد بودممیسرودم
روز! ای روز دلارا!دادهات خورشید رخشان
اینچنین رخسار زیباورنه بودی زشت و بیجان
این درختانبا همه سبزی و خوبی
ص: 609
گو، چه میبودند جز پاهای چوبیگر نبودی مهر رخشان
روز! ای روز دلارا!گر دلارائیست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیباهرچه زیبائیست، از خورشید باشد
اندکاندک، رفتهرفتهابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیرهبسته شد رخسار خورشید درخشان
ریخت باران، ریخت بارانجنگل از باد گریزان
چرخ میزد همچو دریادانههای گرد باران
پهن میگشتند هرجابرق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها راتندر دیوانه، غران
مشت میزد ابرها راروی برکه مرغ آبی
از میانه از کرانهباشتابی
چرخ میزد بیشمارهگیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست بارانبادها با قوت خود
مینمودندش پریشانسبزه در زیر درختان
رفتهرفته گشت دریاتوی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدابس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگلبس ترانه
بس فسانهبس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود بارانمیشنیدم اندرین گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانیبشنو، اکنون کودک من!
پیش چشم مرد فردازندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا
گلسرخی- خسرو
اشاره
خسرو گلسرخی در بهمنماه 1322 در رشت به دنیا آمد. یکسال و نیم بعد، پدر را از دست داد و ناگزیر با مادر، به شهر قم، نزد پدربزرگ که مردی روحانی بود عزیمت کرد. در سال 1341 پدربزرگ را نیز از دست داد و راهی تهران شد. روزها کار کرد و شبها درس خواند و دوره دبیرستان را به پایان رساند و روزنامهنگار شد. شعرها و مقالات خسرو، در نشریات مختلف چاپ شده است. خسرو گلسرخی در سحرگاه 29 بهمن 1352 در تهران اعدام شد.
بخشی از منظومه دامون
جنگل!آیا صدای همهمه برخاست
در شهر برگریز؟آیا گرفت آتش بیدار
انبوه سبزگونه زلفت؟در آن دقایق سرخ
در آن دقایق صبحکه «کوچک» بزرگ
در برفهای گیلوانچشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلیاشمیان قلب تو،
ویران شد.
*
ای دستهای سبز «گلافزانی»تا آن شکفتن، گلوله شکفتن،
باید که در هجوم هرزه علفدرخت بمانی
بیسایهسار جنگلی تواین مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن، چگونه تواند بود؟ای دستهای سبز «گل افزانی»
باید درخت بمانی.
*
بالام! بالام! پاتاوانیآنان! آنام! آبکناری
گمنام خفته به جنگلدر آن ستیز سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت؟ ...
ص: 610
گورگین- تیمور
اشاره
تیمور گورگین به سال 1313 شمسی در چولاب رشت به دنیا آمد.
روزنامهنگار، پژوهشگر، نویسنده، ترانهسرا و شاعر (گیلکیسرا- فارسیگوی) است. در همه زمینههای شعر آثار زیادی دارد. ترانههایش با صدای گرم خوانندگان رادیو سالهاست که پخش میشود. اشعار گورگین با نامهای مستعار: مورچه رشتی- بیمخ میرزا- مقروض الشعرا- کاسگول گیلهمرد- مولانا رشتی، جوجهشاعر و ... در مطبوعات چاپ شده است.
کتابهای دختر رشتی، گلبانگ گیلان (شعر گیلکی)، امروز چه کسی میتواند شاعر باشد، طاغوت در تابوت، چهار دیوان، بررسی شعرهای زرگر، فایز، کفاش و شاطر عباس از او منتشر شده است.
این است پهلوان
او پهلوان نبود ...هرگز، به عمر خویش،
میدان پهلوانی مردان ندیده بودبر سینهاش نبود،
هرگز مدالهای طلائی افتخار!اما ...
او پهلوان زندگی سخت خویش بود:هرروز با «امید»
با «کار»، نان ز کوره خورشید میربود!شبها که تن به روزن کاشانه میکشاند،
فریاد شادمانی فرزند و همسرشپر میکشید بار دگر سوی آسمان:
- آورد «قرص نان»این است پهلوان ...
تهران 1368
گیلان
ذهن من بارانیست ...همه فکرم را
جنگل و سبزه و رود و دریا، پر کرده است!آی گیلان، گیلان!
باز آئینه و جام تو به دستم افتاد.عشق و یاد شیرینت،
بال پرواز خیالم را وسعت داد!
لمعه- منوچهر
اشاره
منوچهر لمعه شاعر، محقق، مترجم و نویسنده به سال 1317 در رشت به دنیا آمد و در 1360 شمسی پس از 43 سال زندگی، رخ در نقاب خاک کشید.
کتابهای «فرهنگ عامیانه عشایر بویراحمدی و کهکیلویه» (1349) و «همراهان» داستان (1355) و «بازی» از ساموئل بکت، ترجمه (1350) حاصل عمر کوتاه و پربار این فرزند گیلان است.
شمالی
در خون من ستارههای همه عالم میلولندو اگر
هرانسانی راستارهایست
من تمام ستارگان را دوست میدارمروح من سیال است
و تبارش به ابرها میرسد- هرلحظه به شکلی-
و در ترک روحم نسیم میوزد و باد میآیدو سرانجام تو میآئی
تو که چون قطرهی بارانتو که چون ذرهی شبنم
در لابهلای روحم خلوت گزیدهایباید خوشههای تبآلود برنج را
آبیاری کنمو از ملخهای بیترحم صادقانه بخواهم
تا مزارع اولادانم را نیالایند
محمدیپور- فرامرز
اشاره
فرامرز محمدیپور به سال 1341 شمسی در لنگرود به دنیا آمد و در همانجا زندگی میکند. در شعر، همراه نوپردازان است.
آستان عشق
در ابتدای ظلمت شبای دوست
یادت، ستارهایستدر آسمان خالی بخت من.
و من،شرقیترین ترانهی حافظ را
در آستان عشقبا نام نازنین تو میخوانم
شاید، آرامشی بیابددیوانهی همیشگیام
دل!
مرادی- غلامرضا
اشاره
غلامرضا مرادی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر به سال 1327 شمسی در صومعهسرا به دنیا آمد. لیسانسیه فلسفه از دانشگاه تهران شد. وی در همه شیوههای شعر آثار زیادی دارد و از گویندگان نامدار گیلان است. غزل، گرچه در نهانخانه دل او بیشتر راه مییابد، اما به شعر نو، شیفتگی ویژهای نشان میدهد. خورشید بر بام شرف، لحظههای آبی عشق، گهوارگی خواب، مجموعه
ص: 611
اشعار و کتاب سفال، کاشی و سرامیک ... تاکنون از او چاپ و منتشر شده است. چند مجموعه دیگر نیز آماده چاپ دارد.
ترانه شالی
لطف گل، روح آئینه داردنقش پای پرندینه دارد
نازکآرا، تن زندگی رامهربان، آشنا، نازپرورد
خفته بر بستر سینه داردجسمی از سبزه و خاک و خورشید
جانی، از آب و آئینه داردقامتش شاد و شیرین و سرشار
در هوای شکفتن، رسیدنشور پرواز دیرینه دارد
سایه پرورد رنج است و با خویشدامنی پر ز گنجینه دارد
تا نروید، نجنبد، نخیزدروح بالندگی در تنش، گرم
با نثار صمیمانهاش، آه ...روح اهریمنی، کینه دارد
*
خوشه در خوشه،بوی طراوت
ساقه در ساقه،سبزینه دارد
م. راما- محمد امین لاهیجی
اشاره
به سال 1326 در لاهیجان دیده به دنیا گشود و در 1364 شمسی در دریای کلاچای غرق شد. در سال 1350 شمسی درجه مهندسی کشاورزی را از دانشگاه تبریز گرفت. به زندان افتاد و در انقلاب 1357 آزاد شد. در کارنامه ادبی عمر کوتاه و پربار او، کتابهای: مشت و درفش- غزلهای بند (شعر فارسی)- اوجا (شعر گیلکی)- جمهوری دموکراتیکسازها (قصه کودکان)- آسودهخاطر (ترجمه داستان) و ترجمه چند کتاب دیگر به چشم میخورد.
اشعار راما، شاعر نوجو و نوسرا بیان آرزوها و پویائی است. راما، در دریای کلاچای، به کمک انسان درماندهای شتافت اما خود به کام دریا رفت!
آخرین کلام- از سرزمین یادها
با پوست سیاهم،با رخت سادهام،
با قلب عاشقم،من در شیارهای آبی ذهنم نشستهام.
*
بالای ذهن من،یک تکه آسمان آبی گیلان
پائین ذهن مندر خاکها، رطوبت لاهیجان
و خون،خون خزر
در بندبند رگانم جاریاز سمت شرقی ذهن من،
بوی مرافعه میآید،بوی «دوشنبهبازار»،
بوی تصاعد روغن،بوی طویله،
بوی تکلّم چمپا[861]
اینجا
یک روستائیخم میشود
و خواب خاک راآشفته میکند
اینجا همیشه صدائی است:- لاکو![862] باران نیامده است ... دعا کن!- ریکا![863] به درد و رنج قناعت کن
*
در سمت غربی ذهن منمن با تمام وجودم،
یک شرقیامحس میکنم طناب تسلسل را
بین دو دست و زحمت و زنبیلهای چایو چای خوردن آقایان ... بر روی مبل!
حس میکنم:اندام یک دهاتی را
در عطر و طعم میوهحس میکنم
لبخند دختر (چایباغ) رادر استکان چای.
*
با پوست سیاهم، با رخت سادهام، با قلب عاشقم!
مقصدی- رضا
اشاره
رضا مقصدی به سال 1328 در لنگرود به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و
ص: 612
متوسطه را در لنگرود به پایان رساند و از دانشگاه اصفهان لیسانسیه زبان و ادبیات فارسی شد. همه زمینههای شعری را تجربه کرده و بیشتر به شعر نو تمایل دارد. کتاب شعر «دریچه» در 1357 از او منتشر شده است.
بخشی از یک شعر بلند اندوهواره
در امتداد رویش صدها ستاره بودما را به سنگ فاجعه بستند.
سنگ از کدام ناحیه بارید؟سنگ از کدام ناحیه میبارد
میدانی؟!
*
اینک مرا حکایت غمگینی است،از دور دور؟ نه از نزدیک.
از وحشت غروب غمانگیز یک طلوع.در لابهلای جنگل آزاده شمال
از مرگ یک ستاره؟نه از خورشید
خورشید روشنائی آگاه.
*
بعد از تو ای سخاوت سبز سپیدرود،بعد از تو ای جلالت دریاچه خزر
بعد از تو ای صلابت البرز،با خنجری نشسته به هرسینه داغ بود.
زیباترین شقایق جمعیت اسیر،غمگینترین شقایق غمگین باغ بود.
*
بعد از تو آه ...زخم بزرگ قلب مرا التیام نیست
خواهر!با مادرم مگوی،
پیراهن سیاه مرا باد برده است.
*
جنگل،این عاصی خجسته آزاد.
این سرنوشت سرخ بهارآفرین سبز.زیباترین ترانه پیروز لنگرود.
بار دگر به شوکت دیروز دوردست،بیدار گشته است
با قدرت تمامی استادگان خاکروح بزرگ «کوچک جنگل»
این جاری همیشهی بیدار میدمد
لنگرود 1350
منصور- سید علی میر باذل
اشاره
سید علی میر باذل به سال 1335 شمسی در رشت به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در زادگاه خود فراگرفت و در رشته پیراپزشکی فارغ التحصیل شد.
غزلهای زیبای او در مطبوعات منتشر میشود ولی به «شعر سپید» گرایش بیشتری دارد.
کوچه و ماه
صدای سایهای را میشنود،در را میگشاید.
نگاهی به کوچه میاندازدو نگاهی به ماه.
در را میبنددو در گوشهای
به انتظاری شیرینگیسوان سپیدش را
با نور ماهحنا میبندد.
کلید
چشمهای تو اگرو نگاه من نیز
همجهت میدیدندرویش صبح و ظهور شب را
قفلها را میشدبا کلیدی سوزاند.
م. مؤید- محمد حسین مهدوی سعیدی
اشاره
محمد حسین مهدوی سعیدی به سال 1322 شمسی در نجف اشرف به دنیا آمد و همراه با پدر مجتهد و فاضل خود، شیخ محمد مهدوی لاهیجانی به زادگاه بازگشت.
مؤید لیسانسیه زبان و ادبیات عرب از دانشگاه اصفهان شد و اکنون در لاهیجان زندگی میکند. او شاعری نوپرداز است.
شب باز
اینجاست که من نشستهامفراز درخت کندر و بر پهندشت روشن بیلک
ابری روشن آسمانممهر روشن زمینم
و منگرم میان دو خاکستری
شبِ باز
*
شبِ باز
ص: 613
اینجاست که من نشستهامبازوئی روان
همراستای کافور
مهری آتیه- عباس
اشاره
عباس مهری آتیه به سال 1334 در رودسر به دنیا آمد. شعرهای گیلکی او دلنشین است. اشعار فارسی وی در نشریات چاپ میشود. غزل، خوب میسراید اما بیشتر نوپرداز است.
گزیدهای از شعر امروز، وحدت نماز ماست
میرزا!اسب اراده،
ایستاده به درگاه!با زین و برگ مهیا،
گامی سوار شو!ماسوله، دیرگاهیست
که نشنیده استسُمضربههای اسب ترا در خود.
بازارهای رشت، سجاده کردهاندحضورت را.
و ز غرب تا به شرق فومن و لاهیجانآشوب گامهای ترا آه میکشند.
*
میرزا!تقواسرشت، اهورا- مرد!
چوقای عافیت برگیر،از جالباسی پرگرد ...
میر فطروس- علی
اشاره
علی میر فطروس، شاعر، محقق و مترجم در لنگرود به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در لنگرود آغاز کرد و تحصیلات عالی را در دانشگاه ملی تهران به پایان رساند. در شعر، نوپرداز است و اشعار او در «آوازهای تبعیدی» به سال 1352 و «سرود آنکه گفت نه!» به سال 1357 منتشر گردید.
دو اثر تحقیقی «حلاج» و «نهضت حروفیه و پسیخانیان» تاکنون از وی به چاپ رسیده است.
خروسخوان
ده،با سرخی زلال «خروسخوان»
بیدار میشود،در ازدحام بیل و بازو.
*
مردان، میان مزرعه، زنها نزار و زاردر میانه شالیزار
و دختران دهکده، امادر باغهای چای،
در جامههای رنگین،با گیسوان حنا بسته،
گوئی بهار بیمضایقهای هستند.
*
دریا، این هستی زلالاین وسعت مقدس و مانوس
از صخرههای ساکت (لیلاکوه) پیداست.ده، در عصر چای و خستگی و سیگار، جاری است،
با قصههای غصه مردان،یاران، سرودخوانان،
بر جادههای دهکده، باران است
لنگرود 1354
مرثیهسرایان
باقر- لاهیجانی (محمد- حاج باقر)
حاج باقر معاصر ناصر الدین شاه بود. گویند ناصر الدین شاه این یک مصرع مرثیه را ساخت و از ادامه آن بازماند و دیگر مرثیهسرایان عاجز ماندند.
باقر چنین ادامه داد:
«نه فلک در خون اگر غلطد رواست»، در عزای شاه دیناین مصیبت را خدا صاحبعزاست، وای بر اعدای دین
ای سپهر بیمروت تا به کی، باشی از انصاف دوردر حق آل پیمبر کی رواست، کجرویها اینچنین
شمع خور بر کف به رسم ذاکران، عیسی مریم مدامنوحهگر بهر شهید کربلاست، در سپهر چارمین
قرة العین رسول مجتبی، دور از یار و دیاردر میان کوفیان بیوفاست، با غم و محنت قرین
درگه آن سفلهطبعان گر دو روز، شد محل گیرودارآستان آل حیدر ملتجاست، تا به روز واپسین
آفتابی کز شرف بودش مقام، دوش آغوش رسولمانده اکنون در حجاب اختفاست گرد کلفت بر جبین
بیگل روی حسین شد لالهسان، سینهها لبریز داغیک دل خالی ز سوز غم کجاست در همه روی زمین
ای دل از حرمان سراپا داغ شو، زان که مهجور از وطندر غریبی خسته تیغ جفاست، نقد خیر المرسلین
هرکسی را تکیه بر لطف کسی است، در دم واماندگیلطف خدام تو ما را متکاست، یا امام المتقین
ص: 614
ز آتش آهی که بر گردون رسید، از نهاد شیعیانحضرت روح الامین را داغهاست، بر دل اندوهگین
شمر مردود لعین نابکار، آن سگ روباه بازدر کمین یکه شیر خداست، یا رسول الله ببین
«باقر» از جور مخالف ناله کن، تا شوی در روز حشربا حسینی مذهبان از راه راست، داخل خلد برین
پشیمان- حاجی آقا موسیپور
اشاره
پشیمان در سال 1308 در شرفشاده لنگرود متولد شد.
وداع مهر و مه
عشقبازان صفا را، هرچه باداباد عشق استچشم پوشیدن ز مال و مکنت و اولاد عشق است
گنج قارونی چه باشد؟ رنج از استاد عشق استصد چو خسرو رفت، اما ناله فرهاد عشق است
الغرض هرکس ز بند نفس شد آزاد، عشق استغافلی زینب چه آید صبح فردا بر سر من؟
این جماعت میکشند از کینه یارویاور منمیبرند دست از تن عباس و فرق اکبر من
میزنند تیر جفا بر حلق پاک اصغر منبا چنین غم، حجلهگاه قاسم داماد عشق است
بعد من زینب تو یار این همه آوارگانیدر اسارت همرهان را تو امیر کاروانی
گرچه میدانم ز داغ نوجوانان ناتوانیلیک خواهر زین مصیبت صبر کن تا میتوانی
گر بریزند خاکروبه بر سر سجاد عشق استدر طریق شام و کوفه من به پیش و خود تو از پی
گر زنندت کعب نیزه، میزنندم سر روی نیگر برندت در خرابه، میبرندم مجلس می
در رضای دوست صابر باش تا این ره کنم طیکاین شهادت، وان اسارت، پایه و بنیاد عشق است
خواهرا در شهر کوفه بایدش غوغا نمائیآل سفیان را به عالم لابه و رسوا نمائی
دین و قرآن خدا را زنده و احیا نمائیپرچم اسلام را بر تارک دنیا نمائی
در ولای ما «پشیمان» قابل ارشاد عشق است
خائف لاهیجی- شیخ محمد رضا ناصر الاسلام
اشاره
در سال 1251 خورشیدی در خانوادهای کشاورز در آبادی تجن گوکه لاهیجان به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را نزد مکتبداران طالقان آموخت و به لاهیجان رفت. فقه و اصول را در خدمت شیخ احمد شیرجوپشتی و شیخ خلیل مجتهد فقهای نامدار و فلسفه و کلام را در خدمت حجت الاسلام شیخ عبد الرحیم (راجی) فراگرفت و در سلک وکلای دادگستری درآمد. از راه کشاورزی امرار معاش میکرد.
در دوره مشروطیت از آزادیخواهان بنام گردید. خائف، طبع سرشار خود را صرف مراثی آل پیغمبر کرد و خود نیز در مبارزه با یزیدیان روزگار، هرگز از پا ننشست و تا پایان عمر به نیکنامی زیست و در آبان 1318 بدرود حیات گفت.
او را در جوار مزار شیخ زاهد گیلانی (شیخانهبر) به خاک سپردند.
از خائف، غیر از مراثی غمیانگیز، اشعار نغز و دلنشین نیز به یادگار مانده است.
مجموعه مراثی او تحت عنوان «نغمههای حسینی» در 2 مجلد چاپ شده و جلد سوم نیز زیر چاپ است
مرثیه شب یازدهم محرم
امشب به صحرا بیکفن جسم شهیدان استشام غریبان است
امشب نوای بیکسان بر بام کیوان استشام غریبان است
امشب به دشت کربلا نالان بمانندتا صبح گریانند
امشب به روی کشتهها در ناله مرغانندچون نی در افغانند
بر خاک بیغسل و کفن رعنا جوانانندخوابیده عریانند
بر غربت اجسادشان عالم پریشان استشام غریبان است
امشب به بالین حسین زینب عزادار استدر غم گرفتار است
امشب سکینه بر سر نعش پدر زار استتا صبح بیدار است
امشب فلک حیران ز حال عترت زار استاز دیده خونبار است
زهرا به دور کشتهها با خیل حوران استشام غریبان است
امشب سلیمان زمان در گوشه هامونغلطیده اندر خون
اندر هوای خاتم او بجدل ملعوندیوانه و مجنون
سازد جدا انگشت شه آن بیحیای دونای چرخ شو وارون
کی خاتم محبوب حق در شأن دیوان استشام غریبان است
امشب تن چاک حسین در نینوا بیسردر بحر خون اندر
خوابیده بیغسل و کفن با اکبر و اصغربا یاوران یک سر
اما ز ظلم خولی مردود سگ کمتردر کنج خاکستر
در کوفه رأسش در تنور گرم مهمان استشام غریبان است
امشب جناب فاطمه تا صبح در زاریاشک غمش جاری
«کامی» بحال دختران اندرپرستاریاشک غمش جاری
«کامی» کند در مطبخ خولی عزاداریاشک غمش جاری
از نالههای زار او «خائف» نواخوان استشام غریبان است
شمس گیلانی- جعفر
اشاره
حجة الاسلام شمس گیلانی، امام جمعه لنگرود به شیوه شاعران متقدم میسراید. غزلهای عرفانی حجة الاسلام شمس دلنواز و مراثی او جانگداز است. به خاندان عصمت و طهارت، صمیمانه ارادت میورزد.
یا ثار الله
تا ترا از تشنگی جان و جنان آتش گرفتهدل مرا ای سرور لبتشنگان آتش گرفته
ص: 615
غنچه از داغت گریبان چاک زد در طرف گلشنآنچنان افروخت گوئی بوستان آتش گرفته
آسمان در ماتمت از دیده ریزد اشک خونیناز شفق گوئی که قلب آسمان آتش گرفته
بانگ هل من ناصر تو سوخت قلب یک جهان رااز غم تنهائیات پس یک جهان آتش گرفته
گفت راوی در زمین کربلا دیدم ز اعداخیمهگاه سرور آزادگان آتش گرفته
کودکان شاه دین سرگشته در صحرا به هرسوواله و حیران چو مرغ آشیان آتش گرفته
آن یکی را زیور از تاراج کین برباد رفتهو آن دگر را معجر از ظلم خسان آتش گرفته
جملگی چون دانه اسپند زان آتش فراریلیک زینب چون سمندر جا در آن آتش گرفته
آن یکی گفتا مگر پروانهای تن از چه سوزیگفت تن را چون کنم از من روان آتش گرفته
این بگفت و خویش در دریای آتش زد هراساندید گرد مسند آن ناتوان آتش گرفته
در بغل زد وارهاند از آتش جانسوز جانشکس چه داند حال او جز خانمان آتش گرفته
دختری آمد برون از خیمهگه، چون ماه تابانبر تنش پیراهنی دامنکشان آتش گرفته
در بیابان میدوید از هول جان میگفت بابابین مرا دامن چو قلب خونچکان آتش گرفته
گفت راوی اسب همت تاختم شاید نشانمآتش از دامان آن شیرینزبان آتش گرفته
کودک از وحشت به خود لرزید و گفتا از چه آئیدر قفای کودکی زار و نوان آتش گرفته
من یتیمم هستیم از شامیان تاراج رفتهبینوایم خانهام از کوفیان آتش گرفته
من که تن در آتشم دیگر مرا دل از چه سوزیگو چه خواهی زین یتیم جسم و جان آتش گرفته
گرچه خامش کرد از دامان او آتش و لیکن«شمس» را هم خامه و نطق و بیان آتش گرفته
طلوعی- شیخ علی اکبر (1314- 1264)
اشاره
تحصیلات ابتدائی را در مدارس قدیمه گیلان و «سطح» را در قزوین و تهران و قم به پایان رسانید. دوره استادی و مرتبه اجتهاد را در نجف اشرف در محضر مراجع تقلید (محقق نائینی و عراقی) گذراند و به مرتبه اجتهاد رسید.
کتاب «دیوان طلوعی» از اوست.
در واقعه شب عاشورا
به بزم ما چه کسی اهل حال نیست نباشدهرآنکه طالب عیش و وصال نیست نباشد
سری که جز ز پی ملک و مال نیست نباشدبه یاد احمد و یاری آل نیست نباشد
ز حال بود و نبودش خیال نیست نباشدمرا که کربوبلا کعبه مناست رسیدم
ز بهر ذبح به جائی کهام مناست رسیدممقام قرب که معراج مصطفاست رسیدم
به اسوه تا به مکانی که جای پاست رسیدمبراق و رفرف و عز و جلال نیست نباشد
سپیدهدم که عروس فلک نقاب بگیردچهار جانب ما خصم بیحساب بگیرد
اجل ز شش جهت ارواح شیخ و شاب بگیردچنانکه گرد سپه روی آفتاب بگیرد
به جز رماح و سیوف و قتال نیست نباشدبیا تو قاسم و میگیر دست مادر خود را
برو ببر به سلامت از این سفر سر خود راز داغ خویش مکش غَم زار و مضطر خود را
مکن ز سم فرس پایمال جسم اطهر خود راترا که نیروی جنگ و جدال نیست نباشد
ایا برادرم عباس، رو به سوی مدینهنجات ده ز اسیری، تو خواهران حزینه
مرا گذار غریبانه دست فرقه کینهچه باک گر ز عطش دستوپا زده است سکینه
فرات بر لب عطشان حلال نیست نباشدعلی اکبرم ای نور دیده و دل لیلا
ز باب چشم بپوشان ببند محمل لیلاممان که کشته شوی صبح در مقابل لیلا
چو موی خویش کنی تار و تیره محفل لیلاطلوعی را، تاب مقال نیست نباشد
زنان شاعر
اسد اللهی- ملاحت
اشاره
ملاحت اسد اللهی به سال 1349 شمسی در رشت متولد شد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در رشت به پایان رساند و به دانشکده علوم پزشکی دانشگاه گیلان راه یافت.
(دل خون شد از امید و نشد یار، یار من/ هلالی جغتائی
ص: 616
نالد به حال زار من امشب سهتار من/ شهریار)
غزل ملاحت، ردیف و قافیه شعرهای هلالی و شهریار را به عاریت گرفته است؛ اما غزل «ملاحت» ملاحت و تازگی خاص خود را دارد!
جان آینه
دل خرده میگرفت، به تصویر تار منوقتیکه بود چشم تو آئینهدار من
همرنگ شب شدم، تو کجائی؟ ستاره چشم!بیتو سیاه میگذرد روزگار من
من، آن توام، که اینسوی دیوار مانده استبردار از میان تو و خود، حصار من
بُنبستِ سرخ، کوچه کوچ چکاوک استزرد است فصل، پس تو کجائی بهار من؟
آخر چرا عبار تو بر دل نشسته است؟جسمی ز جان آینه دارد غبار من
یادش به خیر! ساقی چشمت که میشکستگاهی پیاله دل و گاهی خمار من
اشرف- معصومه مشکوتی
اشاره
معصومه مشکوتی متخلص به اشرف به سال 1294 شمسی در لاهیجان به دنیا آمد. از فرهنگیان با سابقه بود. در غزل و قصیده و مثنوی طبعآزمائی مینمود و همگام با نوسرایان، چهارپارهسرایی را نیز تجربه کرد.
در مسابقه انجمن ادبی ایران و پاکستان، در سال 1330 شمسی، بین 700 شرکتکننده، برنده جایزه انجمن ادبی شد. اشرف، بیشتر در زمینه آزادی و سرافرازی زنان ایران سروده است. «تالار آئینه» مجموعه بخشی از سرودههای اوست.
تا کی بنشینم که رسد از تو پیامی؟شادم بکن آخر به سلامی و کلامی
بیدادگری پیشه مکن، چونکه به عالمبیداد و جفا، هیچ نکرده است دوامی
گر صاحب جاهی، دل درویش نگهدارمشکن دل یاران، چو رسیدی به مقامی
صیاد مشو، صید مکن، دام میفکنزنهار! که صیاد بس افتاد به دامی
تا چند در این میکده، هشیار توان بود؟ساقی بده آن می که شوم مست، ز جامی
جواهر دشت
کنار ساحل امید، روزیمن و تو شادمان با هم نشستیم
در آن دنیای زیبای طبیعتهزاران عهد بستیم
*
هوا، چون روی خوبت با لطافتزمین شاداب و دریا نیلگون بود
یکی قایق ز راه دور، پیدابه روی موج دریا رهنمون بود
به رنگ چشم مستت آسمان بودمثال چین زلفت موج دریا
دل ما پر ز شوق زندگی بودهمه، امید بیجا
*
ز روی آب، مرغان سبکبالشتابان عدهای پرواز کردند
کشیده سر به سوی آسمانهارهی آغاز کردند
*
ندانستند راه آرزوهارهی دور است و پایانی ندارد
هزار افسوس بر آن جان خستهکه سر در راه جانانی ندارد
*
در آن سمت چمن، گردانهای هستکجا پیداست، خود دامی نباشد؟
در آنجا گر گل و پروانهای هستبه یاد عشق ناکامی نباشد
*
«جواهر دشت» کوهستان زیباکشیده گردن از بهر تماشا
ز دورادور بر بالای آن کوهکمی برف از زمستان مانده برجا
*
نشسته باشکوه و باابهتهمیخندد به بزم آرزوها
همیگوید چو من ثابتقدم باشبه هرکاری، نه چون امواج دریا
پورزینال- ماهرخ
ماهرخ پورزینال به سال 1309 شمسی در بندر انزلی به دنیا آمد. به غزلسرائی و چهارپارهسرائی توجه بیشتری دارد. کتابهای «دلهای شکسته» در 1330، «گلهای مرداب» در 1335 و «خشم شاعر» در 1340 از شعرهای او منتشر شده است.
پاکدل بودم و تو غرق گناهم کردیتا به چشم هوی ای دوست نگاهم کردی
دوستت داشتم و عشق تو در دل کشتم!زانکه چون گیسوی شب، تیره پگاهم کردی
عشق من خون شد و از سینه به چشمانم ریختچه بگویم؟ که چه با روز سیاهم کردی
پس از این از می چشمان تو پرهیز کنمگرچه آلوده به دریای گناهم کردی
قدر گوهرچه شناسد رهی مُهرهفروشکیمیا بودم و بیهوده تباهم کردی
سوختم شمعصفت «ماهرخ» اندر ره دوستآتشی بودم و خاکستر کاهم کردی
توکلی- فریده
فریده توکلی به سال 1328 شمسی به دنیا آمد. شعر زیر از اوست:
دیریست، در انتظار خویشمچون گل، به ره بهار خویشم
از بس که ز دیده، ریختم اشکشرمنده چشمهسار خویشم
چون دانه به خاک، خو گرفتمدر حسرت برگ و بار خویشم
ص: 617
دل گشت اسیر و من اسیرشصیاد خود و شکار خویشم
چون ساقه سبز باغ هستیمنّتکش نو بهار خویشم!
گوئی همه عالم است با منآن لحظه که در کنار خویشم
ای عشق، «فریده» را صدا کنعمریست در انتظار خویشم
ثابتکار- مرضیه
اشاره
مرضیه ثابتکار به سال 1324 شمسی در بندر انزلی به دنیا آمد. کتاب «وقتی برای گریستن نیست» مجموعهای از اشعار اوست.
بخشی از شعر بشارت
چشمانش آیههای رسالت رادر رساله شبانگاهی زمان، تکرار میکند
و مرا به عمق عمیقترین لحظه، به فکر میکشاندبه فکر روز و شب
لحظهی طلوع و غروبروز و شبی که در طلوع همیشه طالع او پیداست
مرا تا انتهای لطیف سحرگاهان به سجده میدارداینک سر به آستانش
سر به آستانه میسایملبانش لبریز از تلاوت اوراد سحرگاهیست
و نگاهش بیانتهاترین فروغ جاودانهستارهای که به صبح بشارت میدهد
بشارت به آخرین ستاره طلوع را به یاد میآورد
خدیوی- مهین
مهین خدیوی به سال 1332 در لاهیجان دیده به دنیا گشود و پس از طی دوره دبیرستان به دانشگاه راه یافت. شاعرهای نوپرداز است. کتاب «سکوت جنگل زخمی در صبحگاه بیداری» بخشی از اشعار او در پائیز 1356 منتشر شد. و مجموعه شعرهای پس از آن، به زودی منتشر میشود.
در مرداب روز،لحظههایم
نیلوفری است،آغشتهام،
از درد؛و نمناک
از خون.شامگاه را
به یاد بسپار!غربت توان نداشت،
بودن را،شقاوتی است. [864]
کتاب گیلان ؛ ج2 ؛ ص617
ف یک ستاره،یک آسمان،
یک جَرقّه،یک گل سرخ،
یک بلور،و هزاران هزار زخم.
نطفه را حکایتی است،بارشی طولانی،
باید!!!
*
چراغ افروختیم،و از کوچههای شهر گذشتیم،
فریاد شبانه،پردهی شب را،
درید.و چهرهی ماه را،
چاکچاک کرد.اسب،
شیهه کشید.و پلنگ،
هزاران هزار گریست!
*
یورش باد،خشخش،
زخمی برگ،ماه لب فروبست.
و زمین،به نفرین نشست!
سکندری- پری
اشاره
پری سکندری به سال 1317 در رشت به دنیا آمد. بیشتر اشعار او در قالب چهارپاره؛ و در زمینه مسائل زنان است.
بخشی از شعر دیوانه
شبی با خویشتن دیوانهای گفتچرا مردم مرا دیوانه خوانند؟
گمان دارند خود از عاقلانندبه جمع خود مرا بیگانه دانند
*
صفا کو، مهربانی کو، وفا کو؟چرا از رنج جانکاهم نکاهند؟!
به پیش چشم من این روسپیداندوروی و پرفریب و دلسیاهند
*
به دست مردم مجنونتر از خویشخداوندا، خداوندا، اسیرم
چرا باید، چرا باید، نخواهندکه من در گوشهای آرام گیرم
ص: 618
سکندری- مهین
اشاره
مهین سکندری به سال 1319 شمسی در رشت به دنیا آمد. بیشتر غزلسرا و چهارپارهسراست. کتابهای «عطش» و «حماسه تنهائی» از شعرهای او چاپ شده است.
گزیدهای از آخرین نامه:
آخرین نامه ترا ای مرد!وای، با اشک دیده بگشودم
زنده شد خاطرات دیرینهنامه را غرق بوسه بنمودم
گفتی از شهر آشنا دوریدر غریبان صفا نمیبینی
شکوه کردی که از پریرویانجز فریب و ریا نمیبینی
پاسخ نامهات چنین گویمکه مرا نیست شور دیرینه
سینه از بار غم شده خونیندل پر از درد و حسرت و کینه
ناسزا گفتمش ولی دانمکه مرا نیست غیر او یاری
مُردم از درد و غم، خداوندا!نیست بهر دلم پرستاری
سیاوش آبکناری- زهرا
زهرا سیاوش آبکناری به سال 1331 در آبکنار بندر انزلی به دنیا آمد. بافت کلام او در غزل تازه است.
خواهم شبی رؤیای چشمان تو باشمتا فجر هشیاری، غزلخوان تو باشم
دریای چشمت گر زند موج دورنگیآرامشی بر موج توفان تو باشم
گنجینه رمزیست در تو، من چو مارییک عمر میخواهم نگهبان تو باشم[865] خارم که روئیدم به سر تا پای ساقهتا در جسارت، دشمن جان تو باشم
دروازهبان روزگار روشنائیشادم اگر چندی به زندان تو باشم
ای گلبن احساس! ای سامان «زهرا»خواهم شبی ناخوانده مهمان تو باشم
شارمی- طاهره
طاهره شارمی به سال 1330 شمسی به دنیا آمد. غزلهایش درس زندگی میآموزد.
کاش میشد چون همائی، سوی جانان آمدنبا سرود زندگی، چون باد رقصان آمدن
با سپیدیها سیاهی را، به دام انداختنبندها، از هم دریدن، همچو توفان آمدن
هرنهال آرزو را، کاشت در دل آشکاربا نوید زندگی در سینه پنهان آمدن
بر لبان تشنه مردم چکاندن آب خضرخشکسالی را نوید مرغ باران آمدن
پرچم سبز عدالت، بر جهان افراشتنبا سلاح مهرآرائی، به میدان آمدن
بر لب خوشرنگ انسانها، نشاندن خنده راچون شقایق سرخگون اندر گلستان آمدن
کاش مرزی بین کشورها نباشد «طاهره»تا توان سوی بهشت آباد، با جان آمدن
صدرائی اشکوری- منیر
اشاره
منیر صدرائی اشکوری در خانوادهای روحانی در رشت به دنیا آمد و پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه به دانشکده پزشکی راه یافت و در بندر انزلی به طبابت مشغول شد. غزلهای منیر از لطف خاصی برخوردار است. شمع زندگی این پزشک شاعر در بهار 1366 بر اثر حادثه رانندگی، خاموش شد.
بخشی از شعر به من بتاب
به من بتاب که بیآفتاب میمیرمگنه، گنه که ز داغ ثواب میمیرم
نگه به چشم من آویز و مست مستم کنکه بینگاه تو، بیآن شراب میمیرم
ز های های دلم، آیه محبت خوانبیا که بیتو چو قوئی بر آب میمیرم
به اشک غرقهام و طاقت گریزم نیستچو موج خسته به صد پیچوتاب میمیرم
دلم، سرم، جگرم، سینهام ز حسرت سوختنه کافرم که چنین با عذاب میمیرم
نیاز جان و دل، ای صبح راستین «منیر»به من بتاب که بیآفتاب میمیرم
فیض ربانی- هما
اشاره
هما فیض ربانی به سال 1310 شمسی در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در رشت گذراند و به کار در دانشگاه تهران پرداخت.
غزلسرا و چهارپارهسراست. این شاعره سالهای دهه 30 در میان زنان شاعره ایران، نامدار بود.
سرود آزادی
چیست این سایه غم و اندوهکه به هرجا فکنده پرده خویش؟
این غبار ندامت و خشم استیا نشان تاثر و تشویش؟
*
بر رخ مردمان نمیبینمآن سرور و نشاط پیشین را
در نگاه کسی نمیخوانمدیگر آن رازهای دیرین را
*
لیک اینسان به جا نمیمانداین شب تیره نیست جاویدان
ص: 619
صبح زیبا و روشن فردابر تبهکاریش دهد پایان
*
بازمیتابد ای سپهر بلندبر فراز تو چهره خورشید
بازهم هردلی به شوق و سرورمیسراید ترانه امید
*
باز آن شعلههای افسردهجان بگیرد به آتشافروزی
بازآید به گوش مشتاقاننغمه دلنواز پیروزی ...
کاظمیان- ستاره
اشاره
ستاره کاظمیان به سال 1350 شمسی در لنگرود به دنیا آمد و عمر کوتاهش مجال نداد که غنچه طبعش گل خوشبوی باغ ادب شود. به سال 1372 در لنگرود به درود حیات گفت و ستاره وجودش در آسمان ادب خاموش شد.
کاشکی
کاشکی، غم چون کبوتر، از دلم پر میگرفتقصههای رنج ما، اینبار، آخر میگرفت
یک نفر میآمد و با دستهای پرتوانقلبهای خسته ما را ز خنجر میگرفت
از غزل میخواند و هردم بهر دلتنگی ماحرفهای ساده ما را به باور میگرفت
کاشکی میآمد و در تیرگیهای سکوتپندهای عاشقی را، باز از سر میگرفت
گم نمودم، خاطرات روزهای وصل راکاشکی احوال دل را مهربانتر میگرفت
ای «ستاره»! کشتی بشکسته تو، کاشکیدر کنار ساحل آن قلب، لنگر میگرفت
کاویانی سیاهکلی- رقیه (ر- دبیره)
اشاره
رقیه کاویانی سیاهکلی، شاعره نوپرداز به سال 1323 در سیاهکل به دنیا آمده است. کتاب شعر «رسم الخط خشم» مجموعه شعرهای 1356- 1346 از او منتشر شده است.
بخشی از شعر بلند بانوی روستائی
زادگاه منروستای کوچکی است؛
در انکسار آینهی سبز چایزار؛و انبوه جنگلی پربار،
لم داده بر تمایل کاکو[866]
با دامن معطر شالیزار،
و شریان رودخانههای نجیب،که با خوشخرامی مطلوبش،
نبض منظمی است،بیآنکه دست تطاولی
در طرح آب سالیشمنتی بگذارد
که سیراب از سخاوت پستان «چَلمَهرو[867]» است
*
همسایگان من،بیگانه از شقاوت دیوارهای بلند
و رنگ و رای شهر و شهروندبر چارچاک ایوان هاشان
سفرههای حصیر میگسترندو با مُشتهائی، به مهربانی دنیا
لقمههای محلی را تعارف میکننددر «روزهای بازار»
میدان ده، میدان پهلوانی و رزم استو پهلوان دورهگرد
با هایوهوی «ساز و نقاره»و جعبههای «مار و خدنگ»
بازوان ستبر و سوخته رادر مصاف زنجیر و مجمعه، خسته میکنند
و صلوات و سکه میگیرند
*
روستای منبا خانههای روئیده در باغهای چای و برنج
و شبکلاه، شالی ولت[868]
با مردمانی ساده و صبور
که بیدر و دروازه، با هم کنار آمدهاند ...
*
آه! من بانوی روستائیمگمگشته در محاصره دیوار
بیخلوت سپیده دیو بیدارباش خروسان دیواری ... تا ...
گلبرگ- صفورا محجوبی
صفورا محجوبی متخلص به گلبرگ به سال 1320 شمسی در لاهیجان به دنیا آمد. غزل به شیوه نو میسراید و شعرهایش سرشار از تعبیرهای تازه است.
کتاب شعر «پیش از طلوع» مجموعه اشعار اوست.
تو نیستی و شبم، درد بار میگذردبه گریه، شط غمم، از کنار میگذرد
ص: 620
شبانههای سکوتم، نفسنفس بیتوچنان چو مرثیه جویبار، میگذرد
عبور ماه ملول از دریچه پائیزخیال توست، که خاموشوار میگذرد
صدای هیچکس از هیچ سو نمیآیدهمین چراغ من از این مزار میگذرد
چو سبزه، بسته به تنهائیِ شب دشتمسوار سایه تو، از غبار میگذرد
غریب در وطن از حس غربتم سرشارببین! چه تلخ به من روزگار میگذرد
گلرخ- منصوره
اشاره
منصوره گلرخ در رضوانشهر به دنیا آمد، شعر زیر از اوست:
سرود سواران
سواران، در دل جنگل،به سوئی میروند آهسته و سنگین.
کدامین سمت، تا آتش رها سازند در خرگاه دشمن؟!نفس در سینه، زندانیست.
کسی را لحظهای یارای جنبش نیست.
*
... همه مردم به لب دارند، نامی را،نامی بس عظیم و پاک و زیبا،
نام کوچک خان!ابر مردی که تاریخ از برای خاطر او صفحهای دیگر مهیا ساخت
*
الا، البرز! ای کوه بلند و پاک!از تو آموزند مردان صبر و آزادی
من از گیلان سرسبز و مقاوم با تو میگویممن از آوردگاه شیر مردان،
من از «حشمت»، من از «میرزا کوچک خان» با تو میگویم
*
سواران در دل جنگلبه سوی قله البرز تازانند ...
1362- رضوانشهر
مهکامه- سرور محصص
اشاره
سرور محصص متخلص به مهکامه، فرزند احمد خان مستوفی، مادر اردشیر محصص نقاش نامدار معاصر به سال 1291 شمسی در لاهیجان به دنیا آمد.
به سال 1306 با خانواده خود به رشت رفت و ریاست سازمان «اکابر نسوان» رشت را به عهده گرفت. به سال 1335 شمسی عضو هیئت رئیسه کنگره نویسندگان ایران شد. مهکامه از دوستان نزدیک پروین اعتصامی شاعره بلندآوازه ایران و سالها دبیر زبان و ادبیات فارسی دبیرستانهای دختران و پسران رشت بود.
مهکامه در دیماه 1357 بدرود حیات گفت.
به یکسان آدمی را آفریده ذات ربانیشده کاخ مساوات و بنای عدل را، بانی
همه آیات سبحانند موجودات این عالمتو اثبات وجود او بجو، ز آیات قرآنی
کواکب از فروغ کوکب حق است رخشندهکه مهر از پرتو مهرش نماید نورافشانی
به عمر خویشتن، مدح و ثنا از کس نمیگویممگر دادار سبحان را کنم مدح و ثناخوانی
شناسد ار کسی خود را خدای خویش بشناسدکه انسان است خود از بهترین آثار یزدانی
بنای وحدت انسان بنا کرد از ازل یزدانچو از یک گل سرشته آدمی را رب رحمانی
چرا جوشیده از خون آفتاب و ماه را چشمهچرا پوشیده اکنون آسمان را ابر ظلمانی
چرا افتاده است اکنون بشر اینسان به جان همهلا! ای زاده انسان، بنه این خوی حیوانی
هزاران شهر ویران گشت و، دنیا گشت آشفتهکه میلیونها بشر گشته است در این جنگ قربانی
در صلح و صفا، میکوب، آبادی اگر خواهیکه از جنگ و ستیز آخر نیاید غیر ویرانی
برادر با برادر از چه کین میورزد اینگونهچرا شد یوسف ایران به چاه ظلم زندانی
بود سَروَر به گیلان سَروَر و گیلان به ایران سرچو باشد فخر ایرانی، یکی بانوی گیلانی
ببین در شعر مهکامه چسان کرده است هنگامهدر این هنگامه و غوغا که عالم هست توفانی
در رثای پروین اعتصامی بخشی از یک قطعه (ماده تاریخ)
چرا ای بلبل بستان دانشبخفتی در بهاران جوانی
چرا ای عندلیب داستانگوینخوانی آن نوای داستانی
بلند از خاندان «اعتصامی» استتو «پروین» اختر این خاندانی
جهان گر خرم از این گلستان استتو خرم گلبن این گلستانی
*
کند هنگامهها «مهکامه» از غمکند کلکش چو چشمش خونچکانی
نگهدارش چو جان، ای خاک تیرهکه بگرفتی به بر، جان جهانی
*
تو بودی سَروَر نسوان و «سَرَور»نخواهد بیتو دیگر زندگانی
ندید و مینبیند دیده ماچو پروین سرور قدس آشیانی
ص: 621
نور سیاره گیلانی- نور ارفع معینی
وی به سال 1293 شمسی در رانکوه (شرق گیلان) به دنیا آمد. از درویشان فرقه نعمت الهی است. نور ارفع (سیّاره) به شیوه قدما میسراید و شهرت ویژهای میان خواص دارد. او علاوهبر شاعری، با هنر نقاشی و موسیقی نیز آشنائی دارد.
جهان، روزی به کام این دل شیدا نمیگرددز بهر هیچکس یا از برای ما نمیگردد
گمان بردم که من دلگیرم از گردون، ولی دیدمکسی راضی ز چرخ واژگون پیدا نمیگردد
دل عاشق، به جز راه دلارامش نمیپویدکه غیر از سرزمین عشق در هرجا نمیگردد
بشو وارسته در راه قدم پردازی هستیکه باب دل، به روی خودپرستان، وانمیگردد
به دور چرخ اگر ناکامی و گر کام، دلشادمکه بر یک محور این گردون پابرجا نمیگردد
بکُن امروز، جان «سیّاره»، قربان در ره جانانکه هرگز عاشق صادق، پی فردا نمیگردد
ص: 623
فصل شانزدهم مشاهیر گیلان
مقدمه
در سرزمین عطرآگین و سرسبز گیلان مردان و زنان بزرگ و پرآوازه پرورش یافتهاند که تعداد آنها فزون از شمار است. در دورههای باستان قهرمانیهای سرداران رشید گیلان و دلاوریهای شجاعان پرتوان دیلم در سراسر جهان زبانزد همگان بود. خاطره دلیریها و نبردهای سهمگین و هرز دیلمی، ماکان کاکی و مرداویج زیار را تاریخ هرگز فراموش نخواهد کرد.
در دورههای بعد نامآورانی چون فرزندان بویه ارکان خلافت عباسی را به لرزه درآوردند و سلطه و اقتدار خویش را در سراسر سرزمینهای اسلامی بسط و گسترش دادند.
گیلان همچنین علما و فقهای بزرگی همچون سید کاظم رشتی و حجة الاسلام شفتی را در دامان خود پرورش داد که آراء و عقاید و احکام آنها مورد توجه و احترام جهان تشیع بود.
به جز سرداران رشید و علما و فقهای دانشمند، نویسندگان و سخنسنجان و شاعران خوشذوق و بلندآوازهای چون حزین لاهیجی، فیاض لاهیجی، ادیب دلاور، مخفی رشتی و حکیم صبوری در سرزمین پرطراوت گیلان پرورش یافتهاند که آثار و اشعار آنها بر غنای شعر و ادب پارسی افزوده است.
در این فصل با نهایت تأسف ما نتوانستیم حق تمامی آنها را ادا کنیم زیرا دسترسی به شرح حال تمام نامآوران به ویژه بزرگان معاصر امکانپذیر نبود.
بدینجهت اگر نام بزرگمردی از گیلان در این دفتر ثبت نشده از شخصیت و مقام او چیزی نمیکاهد بلکه تقصیر ما را سنگین میسازد. امید است در چاپهای بعد با همکاری و عنایت شخصیتهای معاصر گیلان و نزدیکان آنها و نیز فضلا و پژوهشگرانی که در شرح احوال گذشتگان به تحقیق پرداختهاند نام
ص: 624
بزرگان گیلان و شرح زندگانی و خدمات آنان زینتبخش کتاب گردد.
این فصل به دو قسمت تقسیم گردیده که قسمت اول به شرح احوال متقدمین و قسمت دوم به شرح حال معاصران اختصاص داده شده است. از نظر سهولت در مراجعه علاقمندان و نیز به سبب ابهامی که در مورد تاریخ تولد و مرگ و عصر زندگی برخی از نامداران وجود داشت ترتیب تاریخی رعایت نشد و فهرست براساس زمان حیات آنها ترتیب نیافت بلکه برحسب حروف الفبا منظم و مرتب گردید.
متقدمین
آقا ملک اشکوری
آقا ملک اشکوری که در بیشتر متون تاریخی به نام میر ملک[869] اشکوری آمده است از امرای قرن دهم و اوائل قرن یازدهم بود. وی از اعقاب کیاملک هزار اسبی اشکوری است و سپهسالاری اشکور را در زمان شاه طهماسب صفوی و خان احمد خان حاکم ولایت بیهپیش (لاهیجان) به عهده داشته است. آقا ملک اشکوری با خان احمد خان رابطه دوستانه و بسیار حسنهای داشت، بهطوریکه پس از مغضوب شدن خان احمد خان، وی ناچار از لاهیجان فرار نموده و در اشکور به منزل آقا ملک اشکوری پناه میبرد. معصوم بیک وکیل شاه طهماسب صفوی دستور دستگیری او را در سال 974 هجری صادر نمود.
اشرف خان حاکم تنکابن که همهجا در جستجوی خان معزول بود، پس از مدتها از محل اختفای خان احمد خان در منزل آقا ملک اشکوری باخبر گردیده و ناگاه به منزل امیر مذکور یورش برد و خان احمد خان را دستگیر و روانه لاهیجان نزد معصوم بیک نمود. طایفه «میان حیاطی» رحیمآباد از اعقاب آقا ملک اشکوری بوده و اکنون در رحیمآباد سکونت داشته و زندگی میکنند.
ابو الفتح گیلانی
ابو الفتح گیلانی، مسیح الدین بن عبد الرزاق شیرازی گیلانی، معروف به حکیم الدین ابو الفتح گیلانی (متولد حدود 955 وفات 997 هجری قمری)، حکیم و ادیب نامدار دربار جلال الدین اکبر شاه تیموری.
مؤلف کتاب «سبیکة الذهب»، که با 9 واسطه خود را منتسب به ابو الفتح گیلانی دانسته و خویش را از نوادگان عبد الرزاق به شمار آورده، نسبنامه حکیم ابو الفتح را با 21 واسطه به امام موسی بن جعفر (ع) رسانده است[870].
ابو الفتح در گیلان و در میان خانوادهای دانشور پا به عرصه وجود نهاد و در همان دیار نیز نشوونما یافت و نزد پدر خود و دیگر دانشمندان آن دیار از جمله حکیم عماد الدین محمود، علوم و فنون مختلف به ویژه دانش پزشکی و حکمت را آموخت[871] و در آن رشته سرآمد اقران خویش گردید. پدر وی دارای 3 فرزند به نامهای حکیم ابو الفتح، حکیم همام الدین و حکیم نور الدین بود به گفتهای حکیم لطف الله در سال 974 هجری قمری، از گیلان مهاجرت نموده و نخست به عراق و سپس به خراسان رفتند و بعد رخت مهاجرت به هندوستان کشیده و در سال 983 هجری قمری، در بیستمین سال سلطنت اکبر شاه به دربار وی راه پیدا کردند و به مقامها و مناصب شایستهای دست یافتند[872] و در این میان حکیم ابو الفتح که به گفته مورخان: «به مزاج روزگار آشنا و به نبض زمانه آگاهی تمام داشت» در دربار اکبر شاه پیشرفت بسیاری نمود و از موقعیت ممتازی برخوردار گردید. و اکبر شاه او را به عنوان پزشک مخصوص خویش برگزید، و روزبهروز بر اعتبار، قدرت و نفوذ وی افزوده شد، تا آنجا که نوشتهاند وی از نظر نفوذ و قدرت در دربار اکبر شاه به پایه جعفر برمکی در دربار هارون الرشید رسید و اکبر شاه در تمامی موارد با وی مشورت میکرد. وی گرچه از نظر منصب اداری از مرحله «هزاری» فراتر نرفت، اما در رتبه از پایه وزارت و وکالت درگذشت. حقوقی که ماهانه از اکبر شاه دریافت میکرد معادل 5 هزار درهم بود. حقوق برادرش همام الدین 3 هزار درهم و برادر دیگرش لطف الله معادل 2 هزار درهم تعیین شده بود. قدرت و مهارت وی در دانش پزشکی چنان بود که او را بزرگترین طبیب زمان خود دانستهاند. اکبر شاه در سال 987 هجری قمری، او را به صدارت و امینی صوبه بنگال و به روایت دیگر به ریاست صوبه لاهور منصوب کرد که تا پایان عمر در این مقام باقی بود و این مقام و ریاست پس از وی در خانواده او ماندگار شد و به فرزندان او و نوادگانش تعلق گرفت[873].
ابو الفتح اگرچه اهل جنگ و مرد میدان نبرد نبود، اما بنابر اعتمادی که اکبر شاه به حسن کیاست او داشت و به ضرورت زمان، دو بار در جنگهای اکبر شاه شرکت نمود: بار اول در سال 987 هجری قمری بود که اکبر شاه او را نخست به نمایندگی از جانب خود با هیئتی از درباریان برای مذاکره با یاغیان اعزام کرد و سپس او را در رأس لشکری به جنگ یاغیان فرستاد.
ابو الفتح در این جنگ شکست خورد و دستگیر و زندانی گردید، ولی به صورت شگفتانگیزی توانست از زندان فرار کرده و خود را به اکبر شاه برساند. وی بار دوم در سال 993 هجری قمری از جانب اکبر شاه به فرماندهی لشکری انتخاب شد که برای کمک به زرین خان فرمانده دیگر اکبر شاه به افغانستان اعزام میگردید، در این سفر فرمانده دیگری به نام «بیربر» آنها را همراهی میکرد، اما در اثر اختلافاتی که بین این 3 فرمانده روی داد، سپاهیان اکبر شاه به سختی شکست خوردند و بیربر در این جنگ به قتل رسید و اکبر شاه به شدت از کشته شدن بیربر ناراحت شد و از حکیم ابو الفتح رنجیده خاطر گردید، ولی بعد با وساطت فیضی یکی از شعرای دربار وی را مورد عفو قرار داد[874].
درباره مذهب وی چندان اشارهای در مآخذ نیامده است، تنها مأخذی که به صراحت او را شیعیمذهب معرفی کرده، کتاب «نزهه الخواطر» است[875]. عرفی شیرازی شاعر بلندآوازه دربار اکبر شاه در بیشتر موارد او را به عنوان میر ابو الفتح معرفی کرده است، بدینجهت باید او را پیرو مذهب شیعه دانست[876]. موسوی دهلوی، یکی از نوادگان وی، ابو الفتح گیلانی را از سادات و از نوادگان امام موسی بن جعفر (ع) معرفی کرده است[877]. ملا عبد الرزاق بدائونی که با ابو الفتح رابطه خوبی نداشته و نسبت به او حسادت میورزیده او را از نظر معتقدات دینی، سست و منحرف دانسته حکیم را عامل انحراف
ص: 625
اکبر شاه از دین خوانده است، اما از نظر دانش و حذاقت در علم پزشکی او را ستوده است[878].
ابو الفتح، حکیمی دقیقهشناس، هوشیار، بیداردل و بلندهمت بوده است. در کمک به نیازمندان و برآوردن حاجات خلایق کوتاهی روا نمیداشته است. از اینرو هرصاحب کمالی که از ایران به دیار هند میشتافت، از اکرام و فیوضات وی بهرهمند میشد، کسانی چون: خواجه حسین ثنائی مشهدی، کمال الدین حیاتی گیلانی، سرمدی اصفهانی، صرفی ساوجی، میر فتح الله شیرازی و به ویژه جمال الدین سعید بن زین الدین علی عرفی شیرازی و نوعی خبوشانی به وسیله او به دربار اکبر شاه راه یافتند[879]. ابو الفتح تعلق خاص به زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی داشته و خود نیز گذشته از احراز مقامات دیوانی و اشتغال به کارهای دولتی، شعر میگفته و از حامیان شاعران پارسیگوئی بوده که از ایران به دربار اکبر شاه میرفتند[880].
او مبتکر و مروج سبک هندی در شعر بوده و حقی بزرگ بر گردن دانشمندان و اهل سخن و شعر و ادب داشته است. منشات وی خود شاهدی گویا بر این مدعاست. از اشعار اوست:
چو نیم مرده چراغی است آتشینجانمکه در هوای تو در رهگذار باد صباست
سنگ میزان پشیمانی اگر نیست سبکجرم هرچند گران است خدا میبخشد
و یا:
ایام را ز دود دل ما ملالتستحاجت به شرح نیست که ما را چه حالتست[881]
ابو الفتح گیلانی با قاضی نور الله شوشتری مؤلف «مجالس المؤمنین» نیز ارتباط داشته و با هم مکاتبه داشتهاند، و گویا رهیابی قاضی نور الله به دربار اکبر شاه نیز به واسطه حکیم ابو الفتح بوده است، از نامهای که در 5 رجب 996 هجری قمری حکیم به قاضی نوشته به خوبی پیداست که قاضی نور الله تا چه پایه در دستگاه اکبر شاه و بر درباریان وی از جمله حکیم نفوذ و تأثیر داشته است.[882]
حکیم ابو الفتح در سال 997 هجری قمری موکب جلال الدین اکبر شاه را که برای گشودن و فتح کابل به آن دیار میرفت همراهی میکرد و در همین سفر بر سر راه کشمیر در قصبه دمتور درگذشت.
جلال الدین اکبر شاه از غایت عنایتی که به او داشت پس از مرگ وی در نامهای که به برادرش حکیم همام الدین نوشته گفته است که: حکیم تو را یک برادر بود، و ما را ده[883].
از آثار حکیم ابو الفتح گیلانی یکی منشات و رقعات او موسوم به: «چهار باغ» است که به کوشش دکتر محمد بشیر حسین از طرف اداره تحقیقات دانشگاه پنجاب لاهور در سال 1968 میلادی منتشر شده. دیگر «الطب الاکبری» نام دارد که به نام اکبر شاه نوشته است و چنانکه آقابزرگ تهرانی نوشته نسخهای از این کتاب را در کتابخانه آیة الله مرعشی نجفی دیده است.[884]
آثار دیگری هم به وی نسبت دادهاند که عبارتند از: «شرح قانونچه»، «شرح اخلاق ناصری»[885]، «دیوان شعر[886]» و «مظهر الاسرار» که یک مثنوی است و در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران موجود است.[887]
اسفار
اسفار (اسپار) شکل محلی خزری فارسی میانه اسوار است.[888] وی پسر شیرویه و یکی از رهبران نظامی دیلمی است که به حکومت علویان طبرستان در آغاز سده چهارم هجری قمری (دهم میلادی) پایان داد. حمزه اصفهانی در «تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء[889]» تبار اسفار را از قبیله ورداد آوندان یاد کرده است.
اسفار بن شیرویه در دهههای نخست سده چهارم هجری پس از فروپاشی تسلط خلیفگان عباسی در شمال غربی ایران، قدرتی در طبرستان، دیلم و نواحی واقع در امتداد حاشیه جنوبی البرز ایجاد نمود. او در خلال مبارزاتی که برای دستیابی طبرستان پس از مرگ حاکم علوی آن سرزمین یعنی حسن بن علی بن اطروش ناصر الحق در سال 304 هجری قمری (917 میلادی) انجام
ص: 626
داد بر روی کار آمد و به شهرت رسید.[890]
منابع از تاریخ تولد و آغاز زندگی او اطلاعاتی به دست نمیدهند و حتی درباره زادگاه او اتفاق نظر ندارند. بنا به نوشته سید ظهیر الدین مرعشی در «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران[891]» که به احتمال زیاد گزارش او حاصل برداشت نادرست از نوشته اولیاء الله آملی در «تاریخ رویان[892]» است، اسفار از اهالی لاریجان یاد شده است.[893] کلیفورد ادموند باسورث
C. E. Bosworth
احتمالا براساس نوشتههای سید ظهیر الدین مرعشی و اولیاء الله آملی لاهیجان را زادگاه او یاد کرده که درست نیست،[894] زیرا این انتساب در هیچیک از منابع تاریخی مورد پذیرش قرار نگرفته است.
علی بن حسین مسعودی در «مروج الذهب[895]» او را گیل پنداشته، در صورتی که دیگر منابع آن دوره از آنمیان «تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء[896]» و «نشوار المحاضره[897]» و «تاریخ قم[898]» اسفار را دیلمی معرفی کردهاند. خواجه نظام الملک طوسی[899] طایفهاش را وردادوندو ابن اسفندیار ورودادیه یاد کرده است.[900] اسفار در آغاز کار در خدمت ماکان بن کاکی یکی دیگر از سرداران مشهور دیلمی بود.[901] بعدها ماکان بن کاکی بر اثر تندخوییها و بدرفتاریهای اسفار بر او خشم گرفت و وی را از سپاهیان خویش بیرون راند، اسفار پس از آن نزد بکر بن محمد بن الیسع که والی سامانیان در نیشابور بود رفت و به خدمت او درآمد و بکر بن محمد وی را نواخت و نزد خود نگهداشت.[902]
هنگامیکه ری به دست داعی علویان افتاد و والی سامانیان از آنجا اخراج شد، خلیفه عباسی در نامهای که به امیر نصر بن احمد سامانی نوشت او را به سبب تسامحی که سپاهیان او در این نواحی به خرج داده بودند توبیخ کرد، از اینرو امیر سامانی اسفار را با لشکری انبوه به جنگ داعی گسیل کرد. در نبردی که بین این دو سپاه روی داد، سپاه داعی شکست خورد و اسفار با پرچمهای سیاه که شعار سامانیان و آل عباس بود به آمل وارد شد و از جانب سامانیان در طبرستان ولایت یافت.[903] در این ایام ماکان بن کاکی به طبرستان رفت و برادرش ابو الحسن علی را به جای خود گماشت. در آن زمان ابو علی محمد بن ابو الحسین اطروش نواده ناصر کبیر و داعی زیدی در زندان او بود،[904] اما شبهنگام ابو علی بر برادر ماکان بن کاکی دست یافت و پس از کشتن او از زندان گریخت. ابو علی پس از فرار از زندان اسفار را فراخواند و او نیز از بکر بن محمد اجازت خواست و به گرگان آمد. ابو علی از اسفار و علی بن خورشید که هردو از مخالفان و دشمنان ماکان بن کاکی بودند یاری جست و آن دو ماکان بن کاکی را از طبرستان بیرون راندند.[905] ابو علی محمد پس از چندی درگذشت و برادرش ابو جعفر محمد معروف به صاحب قلنسوه (کلاه بزرگ) به جای او نشست، اما اسفار از فرمانبری حاکم جدید سر برتافت و از طبرستان به گرگان رفت و بر برخی از شهرهای آن دیار چیره شد و به نام نصر بن احمد امیر سامانی خطبه خواند و خود در ساری رحل اقامت افکند.[906] اسفار پس از چندی هارون بن بهرام را که آهنگ آن داشت تا به نام ابو جعفر خطبه بخواند با خود همداستان کرد و او را امارت آمل داد و یکی از زنان اعیان آن دیار را به عقد وی درآورد، سپس به آمل یورش برد و ابو جعفر و دیگر علویان را دستگیر کرده و آنان را به بخارا فرستاد.[907] در سال 314 هجری قمری طبرستان مجددا به تصرف حسن بن قاسم و متحد او ماکان بن کاکی در آمد و اسفار به ناچار از ساری گریخت و به بکر بن محمد سپهسالار سامانیان در جرجان پیوست. اسفار در سال 315 هجری قمری پس از ناکامی در تصرف طبرستان دو باره در همان شهر به بکر بن محمد ملحق گشت.[908] آنچه عبد القاهر بغدادی[909] و خواجه نظام الملک[910] درباره گرایش اسفار به اسماعیلیان آوردهاند، به همین سالهای اقامت او در جرجان بازمیگردد.
به نوشته محمد بن حسن دیلمی در کتاب «بیان مذهب الباطنیه و بطلانه» یا «قواعد عقاید آل محمد» ابو علی، داعی اسماعیلیان در جرجان که احتمالا زیر نظر ابو حاتم رازی داعی برجسته اسماعیلیان در سده چهارم هجری قمری خدمت میکرد، اسفار را به آئین اسماعیلیان درآورد.[911] اسفار در سال 316 هجری قمری (928 میلادی) مرداویج بنیادگذار سلسله زیاریان را فراخواند و او را به سپهسالاری سپاه خویش برگزید. اسفار که در این سال به اوج قدرت خود رسیده بود به شهرهای گرگان، طبرستان، قومس، ری، قزوین، زنجان و ابهر تسلط یافت. در اینسال حسن بن قاسم مشهور به داعی صغیر، هروسندان بن تیرداد، شاه گیلانیان را- که دائی مرداویج بود- به همراه شش نفر دیگر از بزرگان گیل و دیلم به قتل رسانید؛ از اینرو بزرگان دیلم بر داعی زیدی شوریده اسفار را به ریاست خویش برگزیدند و به اطاعت فرمانروای خراسان درآمدند و از او جهت سرکوب حسن بن قاسم یاری خواستند، با کشته شدن سران دیلم کار داعی آشفته شد و از گرگان به طبرستان رفت، آنگاه به ماکان بن کاکی پیوست.[912]
اسفار پس از کسب قدرت همانند دیگر رهبران دیلمی از علویان روی گردانید و بر ضد حسن بن قاسم و ماکان بن کاکی به نبرد پرداخت[913] و داعی زیدی را شکست داد.[914] حسن بن قاسم پس از شکست از اسفار به دخترش در شهر آمل پناه برد، دشمنان او رد خونی را که از تن داعی زیدی میریخت پی گرفتند و در آمل گروهی از مردم شهر را دستگیر و تهدید کردند که نهانگاه داعی را فاش سازند، سرانجام نشان خانه را دادند و ایشان آنجا را محاصره کرده به درون رفتند و چون حسن بن زید آنان را دید به نماز ایستاد و ایشان کارش را بساختند.[915] ابو اسحاق صابی در کتاب «المنتزع من الکتاب التاجی فی اخبار الدولة الدیلمیه» نوشته است که داعی زیدی توسط شهفیروز بن لیشام در روز سهشنبه 24 رمضان 316 هجری قمری به قتل رسید.[916]
ابن خلدون سبب کشته شدن داعی را به گونه دیگری ذکر کرده است. به روایت او دیلمیان در این نبرد پایداری نکردند، زیرا حسن بن قاسم در انجام دادن امر به معروف و نهی از منکر بر آنان سخت گرفته بود.[917] آغاز این نفرت آن بود که یاران او خواستند تا هروسندان را بر خود امیر سازند. در آنزمان هروسندان با احمد الطویل در دامغان بود. آنان آهنگ آن داشتند تا داعی را فرو گیرند، احمد از این نیت آگاهی یافت و ماجرا را به داعی نوشت. داعی، هروسندان و دیگر سرداران او را به گرمی پذیرا شد و آنان را در گرگان به قصر خود دعوت کرد، آنگاه همه را بگرفت و بکشت و غارت اموال آنان را فرمان داد؛ دیلمیان از این کار او سخت برنجیدند و به پاداش این عمل به هنگام روبرو شدنش با اسفار او را فروگذاردند و او شکست خورد.[918]
با کشته شدن داعی سلسله زیدیان منقرض شد و اسفار پس از چند پیکار وارث سرزمینهای او شد و گرگان را در زمره متصرفات خود درآورد و خود
ص: 627
پس از مدتی به فرمانبری سامانیان که از خلاصی یافتن از زیدیان خشنود بودند درآمد[919]. فرمانبرداری اسفار از سامانیان دیری نپائید و هنگامیکه کار او بالا گرفت و نیرومند شد بر نصر بن احمد بشورید. اسفار به دنبال این سوداها بر آن شد ری را تختگاه سازد، تاج سلطنت بر سر نهد و بازگشت به دوران گذشته را اعلام دارد. سپاهی که مقتدر خلیفه عباسی به سرداری پسر دائی خود هارون بن غریب به دفع او فرستاد در نزدیک قزوین از سپاه ری شکست خورد[920] و اسفار چون در همین ایام از جانب خراسان هم با سپاهیان سامانیان روبرو بود ترس آن داشت که ترکان و خراسانیان سپاهش به لشکریان امیر نصر بن احمد سامانی بپیوندند، از اینرو اسفار به صلاحدید وزیرش مطرف بن محمد جرجانی با امیر نصر سامانی از در صلح درآمد. وزیر از اسفار خواست که فرمانبری از امیر خراسان کند و اموالی برای خلیفه ارسال دارد[921].
اسفار این اشارت بپسندید و رسولی نزد نصر بن احمد روانه ساخت و قصد کرد تا خطبه به نام او کند و سر بر فرمان امیر داشته باشد. نصر بن احمد نیز پذیرفت و کارها به صلاح آمد[922]. اسفار از مردم ری سرانه یک دینار مالیات گرفت و مالی عظیم فراهم آورد؛ و او با پرداخت بخشی از آن امیر خراسان را خشنود گردانید[923]. اسفار پس از اینرویداد سپهسالار خود مرداویج زیاری را به یاری مهدی بن خسرو فیروز از سلسله جستانیان که در نبردی از محمد بن مسافر شکست خورده بود فرستاد. مرداویج در طارم، محمد بن مسافر را در محاصره گرفت و او را به اطاعت از اسفار فراخواند، محمد بن مسافر در حال محاصره به مرداویج پیام داد و او را از بیدادگریهای اسفار آگاهانید و ستمهای او را در شهر قزوین یادآور شد[924] و از او خواست که به یاری سپاهیان ری لشکریان اسفار را از دم تیغ بگذراند و بر سرزمین او چیره شود. ابو علی مسکویه درباره بیدادگریهای اسفار درباره مردم قزوین میگوید: هنگامیکه اسفار بن شیرویه به قزوین مسلط گردید، از مردم آن دیار مال بسیار ستاند و آزار فراوان بداد. او با چیره کردن دیلمیان بر جان و مال ایشان و شکنجه کردن کارگزاران، چنان رنجی به مردم داد که خودش آن را سنگین دانست، چه رسد به دیگران. مردم که پریشان و نومید و دلشکسته شده بودند، مرد و زن به نمازگاه بیرون شده دست نیایش به درگاه پروردگار یازیدند. چون روزی گذشت و گزارش به اسفار رسید، نیایش را به سخره گرفت[925]. علی بن حسین مسعودی مورخ معاصر اسفار نکتهای درباره او آورده که در هیچیک از منابع تاریخی نیامده است، بنا به گفته وی، اسفار مسلمان نبود. در ری قصد تاجگزاری و جلوس کرد و مسلمانان را به پرداخت جزیه وادار نمود. در وقت سرکوبی شورش قزوین نهتنها از برپائی نماز ممانعت به عمل آورد، بلکه مساجد را تخریب کرد و حتی فرمان داد مؤذنی را به هنگام اذان از مناره مسجد به زیر انداختند[926]. از اینرو اسفار به عنوان یک ایرانی مخالف بیگانگان که در صدد احیای امپراتوری ساسانیان بوده، معرفی شده است.[927] مرداویج که از ستمها و بیدادگریهای اسفار دلتنگ شده بود در برانداختن او با محمد بن مسافر همپیمان شد. مرداویج و سلار به سوی اسفار روان شدند، چون خبر به اسفار رسید که سپاهیان او با سپهسالار وی یعنی مرداویج بیعت کردهاند، به ری گریخت. مرداویج از قزوین به ری تاخت و به ماکان بن کاکی که در آن زمان در طبرستان بود نامه نوشت و او را بر ضد اسفار برانگیخت. ماکان به ری آمد و اسفار نخست به بیهق و آنگاه به بست رفت. اسفار آهنگ آن داشت تا خود را از راه بیابان به قلعه الموت برساند[928]، زیرا زن و فرزند و ذخائر اموالش در آن قلعه بود؛ در مسیر بیابان تنی چند از همراهان او بازمانده نزد مرداویج آمدند و ماجرا بازگفتند[929].
مرداویج به یاری پسران سلار دفعتا بر شیرزاد برادر اسفار دست یافت و او را به همراه 29 نفر از سران قبیله ورداوند به هلاکت رساند[930]. هنگامیکه مرداویج به اسفار نزدیک میگردید، لشکریان اسفار وی را فروگذاشتند و به مرداویج پیوستند. بدینسان اسفار گرفتار آمد و به دست مرداویج سپهسالار خویش در حدود سال 319 هجری قمری (931 میلادی) به قتل رسید.
درباره انگیزه کشته شدن اسفار گزارشهای گوناگونی توسط مورخان ذکر شده است. ابو علی مسکویه[931] در اینباره میگوید: هنگامیکه مرداویج در پی او روان بود، اسفار جهت یافتن لقمهنانی به آسیای یک روستائی پناه برد و از او طلب شیر و نان کرد. ناگاه مرداویج به آسیا رسیده و جای سم اسب را پایان یافته دید. مرداویج به درون آسیا شد و اسفار را در حال خوردن نان دید و سر از تنش بگرفت، اما نویسنده گمنام «مجمل التواریخ و القصص» سبب کشته شدن اسفار را به علت اختلافی که میان او و وزیرش مطرف جرجانی رخ نموده بود ذکر کرده است. بنا به نوشته این کتاب وزیر مبلغ 300 هزار دینار از خزانه او دزدیده بوده است و هنگامیکه این خیانت روشن شد، از ترس مجازات، مرداویج را در پادشاهی به طمع افکند و او اسفار را به قتل رسانید[932].
ابو العباس مقریزی مورخ مشهور معتقد است که قرمطیان پس از کشته شدن اسفار به اوج قدرت و شکوفائی خود رسیدند[933]، در حالیکه عبد القاهر بغدادی[934] و خواجه نظام الملک او را در زمره یاران قرمطی برشمردهاند[935].
بنابر پایه نوشتههای مورخان اسفار زمانی مذهب اسماعیلی اختیار کرده بود، اما حمایت او از این آئین دیرپا نبوده است[936]. چنین به نظر میرسد انتساب مرداویج به اسماعیلیان سبب شد که در سدههای بعد قتل اسفار به آنان نسبت داده شود. به گفته ابن اسفندیار کاتب پس از اسفار، وردادوندان هم از کینه بنیادگذار زیاریان در امان نماندند و همه آنان تارومار شدند[937].
ص: 628
اسیر لاهیجانی، محمد
شمس الدین محمد بن علی گیلانی لاهیجی نوربخشی متخلص به اسیری عارفی وارسته، زاهدی پاکباز و دل از علایق دنیوی گسسته و به حقیقت و صفا پیوسته، از جوانی پا به دایره تصوف نهاده و به شرف فقر رسیده، حلقه ارادت سید محمد نوربخش بر گوش جان کشیده و در علم و عرفان آنچنان صاحب- نظر گردیده که به رتبه والای پیری و مرادی ارتقا یافته و دستگیری پویندگان راه حقیقت را به عهده گرفته بود.
پدرانش همه از گروه فضلا و محترمین بودهاند و شیخ در چنین خانوادهای تولد و نشوونما یافت: «در عنفوان شباب، بعد از اکتساب علوم صوریه ...»[938] در سال 849 هجری قمری[939] به خدمت حضرت سید محمد نوربخش رسید و به عالم فقر مشرف گردید؛ به تزکیه روح پرداخت و صفحه نهاد از سیاهی تعلقات و هوس پاک ساخت؛ به مطالعه و شناخت وجود دست یازید و حقایق را شناخت و با روحی پاک و آزاد به تعمق و تفکر در اسرار آفرینش پرداخت و در هفت شهر عشق و دنیای تصوف و عرفان سیر کرد. چلهنشینیها کرد، در خدمت پیر منیّتها را از خود بیرون کرد و با انباشته شدن از دوست، واصلی کامل و مرشدی صاحب نفس و سوختهدل از کوره طلب بیرون آمد و اجازه دستگیری و ارشاد یافت. اینجا دیگر سنوسال برای سالک مطرح نیست، وصول است و فنا، عشق است با همه تجلیاتش.
اسیری سه بار از حضرت سید محمد نوربخش اجازه ارشاد گرفت و بعد از ارتحال پیرش در سال 869 هجری قمری مسندنشین طریقت گردید؛ به شیراز نقل مکان نمود و به دستگیری خلق خدا پرداخت، «در محله لب آب وصل به دروازه باب السلام ...»[940] خانقاه نوریه را بساخت، این خانقاه بزرگ و بینظیر امروزه وجود ندارد ولی میدانیم که «صحنهای وسیع داشته، الحال آنها را به غصب برده و مواشی و غیره در آنها کرده و موقوفات آن را از میان بردهاند ...»[941]
مرتبه فضلی شیخ تا بدان حدّ بود که بزرگان عصر در مکاتبات خویش با القاب: «حضرت ارشادپناه، آیینه صفات الله، درج گوهر درج ولایت، اختر برج هدایت، واقف حقایق ناسوت، عارف دقایق لاهوت، صاحب فناء الفنا، ناصب لواء البقا، مسافر مراحل جبروت، مجاور منازل ملکوت[942] ...» وی را مخاطب میساختند و مقام زهد و ایمان او بدان مرتبه بود که پاکبازان وارسته به
ص: 629
حق پیوستهای چون میر صدر الدین شیرازی و علامه دوانی، به هنگام سواری شیخ به رکابداریش تفاخر مینمودند؛ علامه دوانی، نعلین شیخ را قبل از ورود به محضرش با اعتقاد کامل به روی و دیده میمالید.
شاه اسماعیل صفوی هم بدانگاه که جهت سرکوبی یاغیان خوزستان رفت، در بازگشت عنان به جانب شیراز گردانید و در نهایت ادب و خلوص عقیدت در خانقاه نوریه به خدمت شیخ تشرف جست و از دم گرم او طلب برکت و موفقیت نمود.
وفات اسیری به سال 912 هجری قمری در شیراز اتفاق افتاد،[943] پیکرش را در صحن خانقاه نوریه به خاک سپردند، دریغا که خانقاه روزبهروز به ویرانی گرایید و امروز اثری از آن «جز همان مزار باقی نگذاردهاند ...»[944]
از شیخ محمد اسیری بجز دیوان شعر پنج هزار بیتی و مثنوی اسرار الشهود در سه هزار بیت و کتاب معتبر «مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز»[945] و چند رساله در تصوف و عرفان اثر دیگری نمیشناسیم، اینک غزلی از آن پیر دل آگاه:
با درد عشق جانان، درمان چه کار داردبا بیسران سودا، سامان چه کار دارد
گر آشنای عشقی، بیگانه از خرد شودر بزم اهل دانش، نادان چه کار دارد
تا از خودی نگردی، فانی، خدا نبینیدر مجلس گدایان، سلطان چه کار دارد
زاهد که هست خودبین، هرگز نشد خدابینبا کفر بتپرستان، ایمان چه کار دارد
از حکم اوست ای دل، هر نیک و بد که بینیبا حکم کردگاری، دوران چه کار دارد
هرگز وفا نکردند، خوبان به عهد و پیماندر پیش بیوفایان، پیمان چه کار دارد
آزاده شد اسیری، از قید درد و دوریبا محرمان وصلش، هجران چه کار دارد
الهی گیلانی
مولانا محمد گیلانی، ملقب به سدید الدین، فرزند «مولانا نعمت طبیب گیلانی است، و پدرش یهود بود و به واسطه اختلاط به مرضای مسلمانان، مسلمان گشته ...[946]» و در دستگاه امارت کارکیا میرزا علی مقام و منصب والایی داشت و به انگیزه کاردانی و شایستگی سیاسی میان میرزا علی و امیره اسحق دباجی، میانجی صلح و دوستی بود و با استفاده از موقعیت خود، سدید الدین پسرش را هم از جوانی وارد دستگاه امرای ملاطی نمود.
محمد سدید الدین در ادامه تحصیلات پیشه پدر برگزید و پزشکی بخرد و پر شناخت گردید، ولی دانش پزشکی خواستهای این مرد بلند پرواز را ارضا نمینمود؛ به خدمات دیوانی رغبت نشان داد و در دستگاه کارکیا میرزا علی جوهر ذاتیش شکوفا شد و بیش از حد تصور ترقی و پیشرفت کرد و به وزارت رسید، کاردانیش چنان بود که امیر ملاطی بدون استصواب وی کاری انجام نمیداد.
عروج سدید در اندکزمانی به مدارج عالیه، حسادت مدعیان را برانگیخت ولی این مرد باهوش و ذکاوت شگفت و نگرش ژرفی که داشت توانست به سختیها پیروز آید و سدها را از سر راه بردارد، اما عاقبت تیر تهمت و سعایت حاسدان کارگر افتاد و بعد از مدتها خدمت، اسباب ذلت چیده شد.
در سال 911 هجری قمری سدید در دیلمان اقامت داشت، در یکی از روزها خبر ورود پیک شاهی را شنید. میر حسین اسوار و کیا جلال الدین دیلمانی، خاک راه در کاخ امارت تکانیده و نامه کارکیا میرزا علی را تسلیم وی کردند؛ در این نامه او بیدرنگ به اردو سامان کاخ تابستانی امیر احضار شده بود تا پیرامون امری مهم با امیر به چارهجویی و مشورت بنشیند، سدید زنگ خطر و نیرنگ را به گوش جان و احساس شنید: «تهتک پیدا کرد و سراسیمگی آغاز نهاد که ازین حکایت بوی حیله به مشام میرسد و از تقریر و تحریرش رقم غدر متخیل میشود ...»[947] و با اینکه وی احساس خطر مینمود، باز برای رفع هرگونه شبهه به امریه واسطه گردن نهاد و به همراه آنها راهی را- نکوه گردید، ولی در نزدیکی اردو سامان درنگی نمود تا بتواند آگاهی بیشتری از فراخوانی خود به دست آورد، میر حسین اسوار چون تردید و درنگ ناگهانی او را دید، ترسید صید زیرک از دام بگریزد. پس پرده نهانکاری درید و به سواران همراه دستور داد بیشتر او را زیر نظر گرفته و هرگونه راه احتمالی فرار را بر او ببندند. از این سختگیری بیگاه سدید دانست که کارکیا میرزا علی را بر او خشمگین ساختهاند؛ پس به چابکی و تزویر حریفان خویش را بفریفت و از بیراهه به سوی قزوین پا به گریز نهاد و در غروب یکی از روزها به دهی از دیههای رودبار رسید و چون راه نمیشناخت به پرسوجو پرداخت و به مردم گفت: «راه گم کردهام و صد شاهی به شما میدهم، راه به ما بنمایید ...[948]»
گویا مردم پیش از ورود سدید از فرارش آگاه شده و دستور داشتند به گونهای او را تا رسیدن مأموران مشغول بدارند، پس به پاسخش گفتند: ماه رمضان است و هنگام افطار فرارسیده، چارهای نیست باید بپاید تا روزهداران افطار کنند و آنگاه رهنمایش شوند، و چنین هم کردند ولی از قبل همه راهها بسته شده بود و بدینسان محترمانه دستگیرش ساختند. خبر بیدرنگ به مأموران شاهی رسید و آنها نیز شتابان به رودبار آمده و فراری را تحویل گرفتند.
ص: 630
در این فاصله زمانی، میرزا علی در جنگی نافرجام به دست علی حسام الدین چپکوند، در لشتنشا به قتل رسید. وقایع اتفاقیه توسط بو سعید میروکالجار طیّ نامهای به دربار شاه اسماعیل صفوی گزارش گردید. پیک نامه بر چون به رودبار رسید با سدید که در اسارت بود مواجه گردید و نامه را به او داد، سدید بعد از وقوف به مفاد نامه محافظین خود را گفت: شما را به قتل کارکیا میرزا علی به انتقام خون ناحق ریخته سلطان حسن آگاه میکنم، کلام وزارت مآبانهاش میر حسین اسوار و کیا جلال الدین دیلمانی را به خوفی عظیم دچار ساخت، از اسب پیاده شده به تعظیم و تکریم سدید پرداخته و عذر کار و مأموریت خویش خواستند و «التماس نمودند که اگر از قصورات ما گذشته باشی به زیارت کلام الله مجید التفات باید نمود ...»[949] سدید با سوگند آنها را مطمئن ساخت و اجازه بازگشت به دیلمان داد ولی آنها بازگشت به اردوی شاهی را در رکاب وی خواستار شدند.
سدید چون به اردو رسید، احمد خان را از ماجرا بیاگاهانید و شادباش امارت گفت. احمد خان وزارت خاصه را به او تفویض نمود و دستور داد پیشاپیش به گیلان رفته موانع را از میان بردارد، سدید به شتاب راهی بیهپیش شد و با قدرت و قاطعیت ذاتی، مخالفین را سرکوب و مدعیان را مرعوب ساخت و چون احمد خان به حوزه فرمانروایی بازگشت و همه امور را به گونه مطلوب یافت، مقام «سالاری سپاه لاهیجان و اختیار الملکی به سدید رجوع فرمودند ...»[950]
مولانا محمد سدید الدین گیلک، از اختیارات مکتسبه به غرور و خودخواهی دچار آمد و دستورهای خان را نیز مورد توجه قرار نداد و حتی بر آن شد به گونهای امیر ملاطی را از کارها برکنار و خود زمامدار شود؛ برای رسیدن به مقصود طرفداران و خادمان وفادار احمد خان ملاطی را از کارها برانداخت و برادران و خویشان و اخلاص کیشان را به جای آنها گماشت. خان همه این ناسپاسیها و خدعهها را میدید و با سکوت شگفتی تحمل میکرد. خودخواهی و جسارت سدید بهجایی رسید که دیگر مراعات ادب هم نمینمود و «چون تخیل سلطنت کرد، سر در سر سلطنت نهاد ...»[951] در شبی از شبهای رمضان سال 912 هجری قمری احمد خان مجلس ذکر احادیث آراسته بود، سدید به ذاکر اعتراضی شدید نمود و چون عمل وی با عدم رضایت و حتی پرخاش حاضران روبرو گردید، برآشفت و به خنجر همه را تهدید نمود، سراج الدین قاسم یکی دیگر از وزرای احمد خان که از چندی پیش پنهانی دستور نابودی سدید را داشت ولی به انتظار فرصت نشسته بود موقع را برای دفع حریف مناسب دید، یعقوب قورچیباشی، غلام سدید را به خلوت خواست و با مذاکرات و وعد و وعید او و سوره چان محمد و اسفندیار تنکابنی و موالی لشتنشایی را که از قورچیان سدید بودند مأمور قتل وی نمود. سحرگاه پیش از روشن شدن هوا، یعقوب را به پاسداری در ورودی خوابگاه گماشت و سه تن دیگر را به درون خوابگاه فرستاد تا با تبر و تیر و تیغ کار ارباب را تمام کنند و چنین هم کردند و بدینسان کتاب عمر سروری و یکهتازی سدید بسته شد.
سدید الدین محمد گیلانی، سیاستمداری بزرگ و طراح، سرداری توانا و ذیفن، طبیبی حاذق و دردشناس و ادیبی نکتهسنج و شاعری پراحساس بود و شعر نیکو میسرود. تخلصش الهی بود. ابیات زیر او راست:[952]
زمان زمان، ز تو دور افکند زمانه مراجدا کند ز وصالت بدین بهانه مرا
چه کینه بود ندانم زمانه را با منکه دور ساخت از آن خاک آستانه مرا
به جز فسانه عشق تو، خوش نمیآیدحدیث دیگر ازین کاخ پرفسانه مرا
امیر فرامرز الهی گیلانی
امیر فرامرز از بزرگان قوم دیلم بود[953] و به عصر صفویان همزمان با شاه اسماعیل و شاه طهماسب میزیست، به درستی نمیدانیم در دستگاه صفویان شاغل بوده یا نه، آن چه محرز است، سام میرزا وی را جزو وزرا و ارباب قلم تعرفه نموده و مینویسد: «در اوایل جوانی، چنانکه رفته و دانی به خوردن باده و معاشرت با گلرخان ساده در بهار زندگی اوقات میگذراند.»[954] این کوتاه سخن بیانکننده آسایش خاطر و رفاه بیچونوچرای زندگی و برخورداری امیر از قدرت و نفوذ فراوان است، امیر فرامرز به موازات سیاست و وزارت به ادب نیز میپرداخت و امیر فرامرز الهی گیلانی طبعی پربار و تر داشته و در شعر الهی تخلص میکرد. در «تحفه سامی» و «تذکره روز روشن» دو بیت زیر از او نقل شده است:
از شادی عالم، چه گشاید دل ما راجز غم نگشاید دگری، مشکل ما را
*
آرزو دارم از آن لعل گهربار التفاتای خوشا حال کسی کو یابد از یار التفات
امیر کاکی
امیر کاکی از امرای اشکور و از بزرگان قرن سوم هجری قمری است که همزمان با خروج و روی کار آمدن ناصر الحق ابو محمد حسن معروف به
ص: 631
اطروش بر نواحی اشکور و دیلمان و طبرستان حکومت میکرد.
برحسب دعوت این امیر اشکوری ناصر الکبیر به اشکور و دیلمان عزیمت کرده دعوت خویش را در جهت گرویدن مردم آن نواحی به مذهب زیدیه آغاز نمود. ناصر الکبیر در مدت اقامت 14 ساله خود در آن نواحی با برخورداری از حمایت امیر کاکی اشکوری توانست به قدرت برسد و این قدرت تا بدانجا فزونی یافت که خود امیر کاکی در زمره فرماندهان سپاه ناصر قرار گرفت.
امیر کاکی اشکوری در جنگ با امیر احمد بن اسماعیل سامانی به سال 287 یا 289 شکست یافت و به اتفاق امیر فیروزان اشکوری به قتل رسید.[955]
امیر محمد رانکوهی
امیر محمد رانکوهی از خاندان حکومتگر ناصروند و فرزند امیر پهلوان از سلاله فیلواکوش و از امرای بزرگ و مقتدر قرن هشتم هجری قمری است.
امیر محمد مردی بسیار ثروتمند بوده و بر این اساس دربار او دارای شکوه و تشریفات خاصی بوده است. امیر محمد در سال 706 هجری قمری به محض اطلاع از نیت سپاهیان مغول، پیکی را به سرعت نزد خان مغول فرستاده و اظهار اطاعت نمود، لیکن به تحریک یکی از نزدیکان امیر محمد رانکوهی به نام محمد تقی (در تواریخ نام این شخص «مامتیقی» و گاهی به غلط با حرف «غ» «مامتیغی» نوشته شده است) گفته بود اموال امیر محمد رانکوهی از حد شمار بیرون است و دستیابی به آن گنجینه و ثروت هنگفت میتواند در پیشبرد اهداف مغولان مؤثر باشد. امرای مغول اطاعت امیر محمد رانکوهی را نپذیرفتند و امیر ناچار به مقابله با آنان برخاست. او در نبردی مغولان را شکست داد و سردار مغولی به نام «طغای تیمور» در این جنگ کشته شد.[956] امیر محمد رانکوهی پس از این پیروزی پیکی را به همراه هدایای بسیار به نزد خان مغول فرستاد و در نامهای خطاب به خان مغول نوشت امیران مغول او را به این جنگ ناخواسته وادار نمودند، سلطان مغول پس از دریافت نامه و هدایا پوزشخواهی امیر را پذیرفت.
امیر محمد رانکوهی در سنین کهولت دست از حکومت رانکوه برداشته و حکومت رانکوه را به پسرش «امیر نوپاشا» تفویض نمود و خود در ده «چهارده»[957] از قرای رانکوه اقامت گزید.
سید علی کیا که از دست امیر نوپاشا پسر امیر محمد شکست خورده و به مازندران گریخته بود پس از چندی از راه کوهپایه خود را به روستای چهارده رسانیده، امیر محمد رانکوهی را مقتول گردانید.
امین الاطباء، احمد
میرزا احمد رشتی مشهور به امین الاطباء متخلص به امین از اطبای حاذق و مسیحا نفس عصر خود بود و به همین علت نیز ناصر الدین شاه قاجار او را طبیب خاصه خود نمود و در همهجا امین الاطباء به همراه ناصر الدین شاه بود.
میرزا احمد شعر استادانه و نیکو میسرود، این دو بیت از چکامه بلند 97 بیتی اوست:
خسرو خاور، چو از برج حمل شد آشکارتن به زیور زیب داد و سر به تاج زرنگار
تاجوتخت سلطنت بستد، ز اسفندار شهتکیه زد بر تخت و گاه شهریاری شاهوار
امینای رودسری
امینای رودسری، شاعری عارف و آزادهای به اصول علم تصوف واقف از اهالی رودسر بود، «در نظم و نثر قدرت داشته» و بااینکه مدتها در خدمت «میرزا صالح برادرزاده اسکندر بیک منشی، وزیر لاهیجان» سمت منشیگری داشت و «بعد از آنهم به خدمت مرحوم ساروتقی ...» بوده است بازهم آگاهی چندانی از او نداریم و گمنام مانده است. غزل شیوای زیر را که شوروحالی میبخشد و نشئه سیروسلوک به جان میریزد، از امینای دقاق دانستهاند ولی:
آخوند ملا محمد امین واصل تخلص گفت «من خود از امینا شنیدهام ...»[958] و خود میرزا محمد طاهر نصرآبادی نیز در تذکرهاش در احوال امینای دقاق نه اشارهای به این غزل دارد و نه بیتی از آن را بعنوان نمودار فکری دقاق آورده است و این خود گواه صحت انتساب غزل زیر به امینای رودسری است:
خاکساری طور و ما موسی، عصا افتادگیوحی ما خاموشی و معراج ما افتادگی
حاصل افتادگی از سرو پرسیدیم، گفتابتدا گردن فرازی، انتها افتادگی
کعبه از ما درگذشت، از شوق استقبال ماحبّذا بیدستوپایی مرحبا افتادگی
هرکجا گم گشت ره گفتیم یا آوارگیهرکجا لغزید پا گفتیم یا افتادگی[959]
انوار لاهیجی
محمد انوار لاهیجی بنا به معمول زمان در سال 1112 هجری قمری و یا چند سال پیش ازین تاریخ به هندوستان مهاجرت نمود و به ملازمت شاهزاده محمد معز الدین جهاندار پادشاه رسید و گویا به هنگامیکه جهت انجام امر مهم دولتی به شهر تته رفته بود خلعتپوش بقا گردید. انوار را طبعی سلیم و احساسی قوی بود.
ص: 632
صاحب «مقالات الشعرا» درباره وی چنین نوشته است: «محمد انوار لاهیجی از ملازمان شاهزاده محمد معز الدین، ولد شاه عالم بهادر، خلف ارشد زیب اورنگ خلافت، حضرت ظل الله عالمگیر پادشاه، هنگامیکه آن درة التاج شاهی در سیوستان تشریف فرمودند او به جهت تمشیت اموری ضروری در بلده تته آمده از قضا راهی بقا شد.[960]»
اوجی
آگاهی چندانی ازین نازکاندیش گزیدهگوی نداریم تقی الدین کاشی مینویسد: «از شعرای مقرر گیلان است، اشعارش محققانه و اطوارش عارفانه واقع است، اگرچه کم شعر است، اما خوشگو و نازکسخن است ...»[961] و این اندک هم چیزی را ثابت نمیکند مگر آنکه ابیات زیر تفکرات شاعرانهاش را به خواننده القا کند:
هزار خرمن طاعت، به یک جو اخلاصفروخت اوجی وزین بیشتر نمیارزد
*
من خود بدم و خصلت و خویم همه بدهرچیز که اندیشم و گویم، همه بد
تو خود نیکی و هرچه آید، ز تو نیکمن خود ز توام پس ز چه رویم همه بد
ایازتالش
ایازتالش فرزند ابراهیم بیک از ناموران و مهتران تالش و خانزادهای والامقام بود. در عنفوان جوانی درد طلب بر دل و جانش مستولی گردید، مردانه گام در راه فقر و تصوف نهاد و برای عروج روح به مراحل کمال به تزکیه نفس پرداخت؛ دست اخلاق و ارادت به سوی عارف بزرگوار حاج محمد جعفر مجذوب علی شاه نعمت اللهی همدانی دراز نمود. چون پیر دلآگاه در او جذبه و شوروحالی بدید، دستگیریاش نمود.
ایاز بیک تالش بااینکه در جوانی به عالم فقر تشرف جست، بازهم تا «مرتبه امارت و خانیت ترقی نمود.»[962] و به راستی اگر فقیری در این مرتبه دنیوی، خاکنشینی حقیقتبین و خدمت گزین خلق الله باقی بماند، میتواند علو روحی خویش را به ثبوت برساند و چنین پیروزی ایاز را دست داد. مؤلف «ریاض العارفین» مینویسد: «ظاهرا از خوانین صاحب جاه و باطنا از سالکان این راه، سرش پرشور و دلش پرنور و همت فقرایش ناصر ...»[963] بود به تفنن شعر میسرود، از اوست:
نبود عجب اگر دل، بیخود کشد فغان رابا بار هجر جانان، کو طاقت آسمان را
بینام و بینشان شو، تا زو نشان بیابیکس با نشان نیابد، آن را یار بینشان را[964]
بابا نصیبی گیلانی
بابا نصیبی گیلانی شاعر شیرینسخن و صاحب ذوق از شاعران نیمه نخستین سده 10 هجری قمری است که در گیلان متولد شد.[965] وی در آغاز جوانی از گیلان خارج گردید. در آنزمان شعر نغز و سلیس پارسی به تکلفات بیموردی گرفتار شده و کاخ سخن از بنیان در حال فروریختن بود. بابا نصیبی با بیان ملیح و طبع وقادش به جنگ با تکلفات برخاست و سخنسرایان چیرهدستی چون بابا فغانی و دیگران او را در این مبارزه بزرگ یاری کردند و دگرباره شعر و ادب پارسی رونق و جلوهای خاص گرفت و با گرایشی که به طرز بیان متقدمین داشت از سلاست و مضامین نو و سادگی باشکوه برخوردار گردید. اگرچه بابا نصیبی را پرچمدار این نهضت ادبی نمیتوان شناخت ولی بدون شک در زمره زبدهترین پیشگامان به حساب میآمد و شاید به انگیزه همین پیشگامی چون از گیلان به تبریز رفت خیلی زود قدرش را شناختند و مقدمش را گرامی داشتند. بعد از ورود به تبریز توسط بابا فغانی به دربار سلطان یعقوب آققویونلو راه یافت.[966]
در آنهنگام دربار سلطان یعقوب بن امیر حسین بیک بن علی بیک آققویونلو قبلهگاه شعرا و فضلا به شمار میرفت و بابا نصیبی از همان آغاز معرفی با سحر بیان و شیرینی گفتار خویش، شهریار آققویونلو را متوجه خود ساخت و به ندیمی وی ارتقا یافت.
نصیبی به سال 944 هجری قمری در تبریز درگذشت،[967] چند غزل زیبا از او به نام دیوان و چند غزل دیگر هم در کتابخانه آستان قدس رضوی وجود دارد ولی دیوان کامل او در اختیار استاد محترم رکن الدین همایون فرخ بود که بنا به نوشته خودشان به مهندسی فروخته شد و او هم این نسخه نفیس را که ظاهرا منحصربهفرد بوده است با خود به آمریکا برد. امید است که به چاپ و نشر این اثر مبادرت شود. شعر زیر از اوست:
بخرام که صد چمن برویدسرو و گل و نسترن بروید
هرسو که عرقفشان خرامیگل بردمد و سمن بروید
هرلاله بود پیالهای خونکز تربت کوهکن بروید
ص: 633
بدر
آقا سید مرتضی حسینی، روحانی فاضلی در لاهیجان بود که مردم با رضا و رغبت اوامرش را گردن مینهادند. از خاندان این بزرگمرد 2 پسر به فضل و ادب نامور گردیدند، نخستین سید مصطفی بن المرتضی الحسینی متخلص به میر وحید و دیگری سید احمد معروف به آقازاده، متخلص به بدر.
احمد با استعداد شگرفی که داشت از گاه خردی به فراگیری دانش و ادب پرداخت و از دوازدهسالگی نبوغ شاعری در وی بروز و ظهور کرد: به سرودن شعر و پرداختن قافیه اقبال نمود و این حقیقت را در مقدمه «نظم الدرر»[968] چنین توجیه میکند: «از سن دوازدهسالگی طریقه شعرا را مسلوک میداشتم و به سرد اشعار و سرودن منظومات همت میگماشتم و حبه حب این هنر را در مزرع خاطر میکاشتم ...»[969] و همین تعلق خاطر موجب شد، بعد از بیست و پنج سال رنج، اشعار یکهزار و چهارصد تن شاعر متقدم و متأخر و معاصر او به نام «نظم الدرر» تدوین گردد و جنگ پرارزشی که پژوهندگان را بسیار مفید به فایدت و ادبدوستان را مایه انبساط خاطر است فراهم آید.
سید احمد آقازاده در اشعار، نازکبینی و ژرفنگری فوق العاده نشان میداد، در فن شعر ماهر و استاد و آگاه به فنون و مقام شعر و شاعری بود، در تضمین غزل حافظ میگوید: «نه هرکه قافیه اندوخت شاعری داند» و نشان میدهد با متشاعران مدعی میانهای ندارد، به تبحّر خود در فن شعر افتخار میکند و در پرده تعارف مقام والای ادبی خود را نمیپوشاند:
بزم من بینظم تو، هرگز نیابد رونقیحسن من از شعر تو، یابد به عالم اشتهار
شعر گو، خواهی اگر چینی ز شیرینی بساطنثر آور، گوهری جویی اگر بهر نثار
ولی با همه تفاخری که میکند، مردی وارسته و عارف و روحانی است؛ هیچ وقت از جاده دین و ایمان و اعتقادات مذهبی انحراف نیافت و زهد و عشق را وسیله ارتقاء مقامی و اشتهار و سروری نساخت. از نفوذ معنوی خود به نادرست و ناروا بهرهوری ننمود و در زندگی افراد دخالت بیجا و جهت نداشت، از دیرسالان شنیدم که همین خصایل انسانی، وی را محبوب همه نموده بود.
سید احمد آقازاده، هنرمندی توانا و نقاشی چیرهدست بود، متأسفانه آثار هنری او یا از میان رفته و یا در گوشههای تاریکی به اسارت رطوبت بیرحم گیلان افتاده، تا کی پوسیده و نابود گردد! در تذهیب نیز دستی داشت، از او به جز «نظم الدرر» و دیوان شعر کتابی در رد بهائیت به نام «هدایت المتحیرین» بجا مانده است و این غزل دلنشین نیز او راست:
چو آن شوخ، در خانه زین نشیندمرا، ناقه در خاک خونین نشیند
غریب است دل در خم و چین زلفشچو یزدانپرستی، که در چین نشیند
ز سنگینی، اندر دلش مهر کس رامجالی نباشد، که دیرین نشیند
به شام غم، از درد هجر تو آنمکه مرگم ز شفقت، به بالین نشیند
به کوی تو، تا چند بدر از تملقبه سان گدایان مسکین نشیند؟
بهائی لاهیجانی
به سال 1288 هجری قمری در خانواده محمد سعید لاهیجانی از فضلای عصر و علمای طراز اول لاهیجان، محمد که بعدها به بهاء الدین ملقب گردید تولد یافت. وقتی کودک قدرت آموختن یافت به فراگیری علوم فقه و منطق و حکمت پرداخت و برای تکمیل دانش به عراق رفت و در کربلا و نجف در محضر اساتید، معلومات خود را کامل نمود و واعظی شهیر گردیده به ایران بازگشت. چون وجود محمد سرشار از باده نشأتخیز عرفان بود مجالس وی شور و حال و کششی دیگر داشت.
شیخ محمد بهاء الدین لاهیجی شعر نیز میگفت و تخلص بهایی را برگزیده بود. دیرسالانی که او را دیدهاند میگفتند کتابخانه فوق العاده نفیسی داشت، این کتابخانه در آخرین سفرش به بیت الله الحرام امانتا به خانه یکی از علمای رشت منتقل گردید؛ اما حریق وحشتناک رشت آن خانه را با تمام کتابها خاکستر نمود و در همین احوال و ایام شیخ نیز از سفر بازگشت. خبر از دست رفتن کتب برای او پیام مرگ و نیستی بود، شیخ نتوانست ذرهای از تعلق خاطرش بکاهد، چشمه چشمش دمی خشک نمیشد، دلودماغی سوخته داشت و بدین انگیزه کمتر افاضه میفرمود.
مؤلف «گلزار سپهر» مینویسد او تألیفاتی داشت که در آتشسوزی رشت طعمه حریق گردید. غزل زیر از اوست:
وصل جمال جانان، اندر بیان نگنجدچونان که بحر عمان در آبدان نگنجد
شد بهره خلایق عجز و قصور از آنرویکان ذات بینهایت اندر گمان نگنجد
نبود برون ز امکان، هرچیز خیزد از وهمشایسته مکانی در لامکان نگنجد
در ظلمت نهایت، دیدار بینهایتجهلی است بینهایت کاندر عیان نگنجد
ای دل ز قید دانش بیرون شو و خمش باشز آن رو که نسخه عشق در ترجمان نگنجد[970]
ص: 634
بینا
میرزا صدر الدین گیلانی در یکی از سالهای 1058 و 1059 هجری قمری در شهر رشت پا به جهان هستی گشود و شیخ محمد علی حزین در سفر دومش «سنه تسع و ثلثین و مأة بعد الف که به گیلان رفت، عزم خراسان داشت، نوبت دیگر در بلده رشت با مولانا ملاقات نموده عمرش به هشتاد رسیده بود ...[971]» در اینزمان، هم گیلان را روسها به تصرف داشته و به شدیدترین وضع ممکن با مردم روبرو میشدند و هم بیماری جانکاه وبا، مردم را به تندی بیرحمانه درو میکرد و غبار سوک و درد بر جانها میپراکند.
مولانا صدر الدین در چنین وضع غمانگیز، شیخ الاسلام زادگاه خود بود و تا چه حد توانست درد جامعه را مرهم شفابخش باشد معلوم نیست.
صدر الدین بعد از پایان تحصیلات مقدماتی، راهی اصفهان گردید و در آنجا به تکمیل آموختههایش پرداخت. اما شوق دیدار هند رنج سفر بر او تحمیل کرد؛ به دیاری پا نهاد که برای بلعیدن مغزهای متفکر دانش و ادب و هنر، دهانی گشاده داشت، ولی اقامتش در آن دیار به درازا نیانجامید، چرا؟ به درستی نمیدانیم، شاید در هند به کمتر از آنچه میجست دست یافت و یا اصولا مورد استقبال قرار نگرفت و یا نتوانست با آبوهوا و خلقیات مردم آن دیار سازش داشته باشد. هرچه که بود، عامل تسریع بازگشت وی به ایران شد؛ به اصفهان رجعت نمود و اینبار به منظور تکمیل تحصیلات عالیه محضر درس شیخ عنایت الله گیلانی فاضل نامور و حکیم بلندآوازه عصر به کسب فیض پرداخت و با کولهباری از دانش و تقوی به زادگاهش بازگشت و «شیخ الاسلامی آن بلده به وی تعلق گرفت.»[972]
میرزا صدر الدین مردی پاکباز و زاهد و متخلص به بینا بود و هشتاد و اند سال با عزت و احترام بزیست و در زادگاه خویش خلعت بقا پوشید، بیت زیبای زیر او راست:
چراغ مهر او، در سینهها، مردن نمیداندگل داغ جنون عشق، پژمردن نمیداند
تجلی لاهیجی
گوینده نازکخیال باریکاندیش گیلانی ملا جمال الدین لاهیجی، فرزند ملا سلیمان در نوباوگی به هند رفت و همانجا نشوونما مییافت، در آغاز شاعری خاوری تخلص میکرد ولی بعدها تغییر تخلص داد و تجلی را پذیرفت،[973] تجلی مردی کمالجو و «متّصف به مکارم نفسانی ...»[974] بود تحصیلاتی عالی داشت، او راست:
نماند از گریه بسیار، در دل آنقدر خونمکه گر خواهم، به رسم دادخواهان، بر جبین مالم
ثنائی
مولانا ثنایی لاهیجی از عرفای صاحبدل و شعرای باذوق و نکتهسنج زمان خود بود، درک بیشتر حقیقت، و درد شناخت و پیوستن به اصل و مبدأ، او را به عالم سیروسلوک کشید و به وادی فقر و درویشی گام نهاد. «مدتهاست که در وادی تصوّف زحمت میکشد و از سخنان اهل حال بهرهمند گردیده از آن وادی سخن میگوید، علی الدوام بر در توکل نشسته، اوقات به عبادت و ریاضت میگذراند و گاهی اشعار آبدار بر لوح بیان مینگارد ...»[975] و این تنها آگاهی است از آن شوریدهاحوال. دو بیت زیر اوراست:
دل چون سنگ تو از ناله من نرم نشدبیستون را غم جان کندن فرهاد کجاست
بر لب جوی دو چشمم چو رسی میدانیساحل نیل کجا، دجله بغداد کجاست
مولانا ثنایی در قرن یازدهم هجری میزیسته است.
جرأت گیلانی
چون سید علی گیلانی رهسپار دیار هند گردید، فرزندش میر محمد شفیع را که جوانی فاضل و باکیاست بود همسفر خویش نمود و به سال 1088 هجری قمری در اورنگآباد هند خداوند به میر محمد شفیع پسری عنایت فرمود که به میر محمد هاشم نامور گردید، کودک نورسیده زمان را گامبهگام درنوردید و چون به چهاردهسالگی رسید به انگیزه آموزش و پرورش شایسته پدر: «به عروج بدر کامل رسید» و لیاقت خدمت دربار پادشاهان را یافت.
نسب میر محمد هاشم گیلانی: «به بیست واسطه به سابع ائمه هدی علیه التحیه و الثنا منتهی میشود ...» و بدین انگیزه نیز به لقب موسوی خان مفتخر بوده است و با توجه به مرتبه فضلی و سیادت و شایستگی انجام خدمات بزرگ «آخر الامر دامن دولت امیر الامرا سید حسین علیخان به دست آورد و به قلعهداری دهاور مأمور گشت ...» و با استعداد بینظیری که در اداره امور داشت روزبهروز بیشتر ابراز لیاقت نمود و در هرفرصتی جوهر ذاتی خویش را بدانسان که لازم بود نشان میداد.
میر محمد هاشم موسوی خان به سال 1131 هجری قمری به همراهی امیر الامرا سید حسین علی خان سفری به نقاط مختلف هند نمود و با دانشوران گرانقدری چون میرزا عبد القادر بیدل که در شاه جهانآباد هند به رهبری خلق عمر سپری میکرد و همچنین میر عبد الجلیل بلگرامی فاضل بلندپایه و پرمایه هند آشنا گردید.
مرتبه فضلی و نبوغ مدیریت، وی را به منصب خدمت دار الانشاء و درجه
ص: 635
چهارهزاری و لقب معز الدوله در دربار عالمگیر رسانید و اینهمه افتخارات مکتسبه نشان میدهد که او از چه اندازه احترام و عزت بهرهور بوده است؛ میر غلام علی آزاد بلگرامی با تفاخر مینویسد: «فقیر را بعد از ورود ممالک دکن با خان مذکور مجالس مستوفی اتفاق افتاد، نسیم گفتوگویش گرهگشای غنچه دلهاست و گلریزی تقریرش رنگافروز چهره مدعا ...».
میر محمد هاشم در شعر جرأت تخلص مینمود، بسیار پخته و سنجیده و نغز و بدیع المضمون شعر میسرود: «فصاحت از کلامش عیان است و بلاغت از اشعارش نمایان» زندگانی 87 سالهاش در نهایت عزت و افتخار به سال 1175 هجری قمری در اورنگآباد هند به پایان آمد.
جرأت را دیوانی بود که آزاد بلگرامی اشعار ثبت شده در تذکرهاش را از آن دیوان برگزید، از سرنوشت این دیوان کمترین را اطلاعی نیست، اشعار زیر از اوست:
ناتوانی همعنان بوی گل دارد مرااز نسیم صبح میجویم، چراغ خویش را
بیبهار خلق، شهرت با هنر دمساز نیستنکهت گل بیشکفتن، قابل پرداز نیست
منتهای کار عاشق، از بدایت روشن استشمع را آیینه انجام، جز آغاز نیست
*
شد حرف سوز عشق، بیانی که یافتممانند شمع سوخت زبانی که یافتم
منظور از نظاره حسنت، شهادت استاز قتل بدتر است امانی که یافتم
جمشید خان اسحقی
بعد از کشته شدن محمود خان اسحقی به توطئه ملاشکر نماینده خان احمد خان، همسر مقتول دختر ملک اسکندر چرکسی به سال 965 هجری قمری به منظور دادخواهی به دربار رفت، شاه طهماسب دستور داد پذیرایی شایستهای از او بعمل آورند، قضا را در همین اوقات، بانوی دادخواه که آبستن بود پسری بزاد، کودک را به نظر شاه رسانیدند و به دستور او به جمشید مسمی گردید. چون دوران شیرخوارگی پایان گرفت، داشدار بیک مسئول تعلیم و تربیت کودک گردید و او را با خود به خلخال برد.
در سال 964 هجری قمری امارت گیلان بیهپس به جمشید خان واگذار شد، ولی خان احمد از پذیرش حکم سر باززد و ناچار با یورش صدر الدین خان مواجه گردید و بعد از شکست و عقبنشینی و برافروختن آتش خشم شاه طهماسب، دل از بیهپس کند ولی بازهم از تسلیم کوچصفهان خودداری ورزید و همین اشتباه بعدها منجر به شکست قطعی و دستگیریش شد و دوازده سال از عمرش که برای کشور میتوانست ثمربخش باشد به قلعهنشینی در قهقهه و اصطخر فارس تلف گردید.
جمشید خان تحت نظر داشدار بیک و وکالت احمد سلطان و وزارت و معلمی امیر محسن به رتقوفتق امور پرداخت و بعد از 5 سال اقامت در فومن، تختگاهش را به رشت منتقل نمود، در این زمان مسئولین اداره جمشید خان با مشورت بزرگان گیلان: «مصلحت در آن دیدند که از پادشاه ایران بواسطه جمشید خان دختر ...»[976] بطلبند تا با این وصلت وضع او تثبیت شود پس هیئتی مرکب از: «ملا پیر قاسم پیر بازاری، و پیر حسن خوناچایی» و میر نظام رشتی، و خلیفه خواجه علی گلدشتی، و قاضی عبد الکریم فومنی، و پیر شمس الدین شفتی، و قرا بهادر ...»[977] با تحف و هدایای فراوان و نامهای از زبان مردم گیلان نزد شاه طهماسب روانه گردیده عرض مطلب نمودند و مورد موافقت دربار صفوی هم قرار گرفت و خدیجه سلطان بیگم را در سال 977 هجری قمری برای جمشید خان عقد بسته و با شکوه روانه گیلان کردند.[978]
روز «یکشنبه بیست و دوم شهر شعبان المعظم فیض بنیان، سنه سبع و سبعین و تسع مائه ...[979]» در حالیکه مردم رشت و فومن، دستافشان و پایکوبان مرکب باشکوه عروس را نگینوار در میان گرفته بودند به رشت آوردند و بدینگونه جمشید خان عروس خویش را در دار الاماره پذیرا گردید.
جمشید خان بعد از مرگ شاه طهماسب احمد سلطان را از وکالت عزل و کامران میرزای کهدمی را به وکالت و قرا بهادر را به سپهسالاری خویش برگزید، بیخبر از آنکه اینها را داعیهای در سر است و برای حصول آرزو در جامه دوستی و اطاعت پیش آمدهاند و بدبختانه در این دوران خان احمد خان هم از اصطخر رها شده به گیلان بازگشته و مقدمات جنگی بزرگ را تدارک میدید و بالاخره بین دو قدرت مسلط بر گیلان این نبرد درگرفت ولی خان را به انگیزه تعجیل در لشکرکشی، عدم مطالعه جنگی، نداشتن نقشه درست سیاسی و رزمی شکست دست داد، سه هزار و هفتصد تن به ناروا جان خود را از دست دادند و یکهزار و پانصد تن هم به اسارت گرفتار شدند[980] جمشید خان را غرور پیروزی به رفتاری نادرست و غیر انسانی سوق داد، به دستورش تمام اسرا را گردن زدند و در صحرای سیاه رودبار رشت از کلههای مقتولین کلهمنار ساختند، اما چه زود قبح کردارش پایگیر وی شد، دیری نکشید که به توطئه کامران کهدمی و قرا بهادر، در نیمه شبی تاریک جمشید خان در داخل حرمسرا دستگیر و به کهدم فرستاده شد و روز یکشنبه 8 محرم 989 نیز با تیرباران کردن او، حمزه بیک پسر قرا بهادر دفتر سی و دو ساله هستیاش را بست.
جمشید خان امیری هنرپرور و دانشپژوه بود، کتابخانه ارزندهاش را توطئهگران یغما کردند، خود نیز طبعی داشت و گاه شعری میگفت، دو بیت زیر او راست:
بیوفایی، نهایتی داردجور کم کن، که غایتی دارد
تند مگذر، کشیده دار عناندردمندی حکایتی دارد[981]
ص: 636
حزین لاهیجی
حزین لاهیجی دانشوری گرانقدر، شاعری چیرهدست و پردرد، مورخی مورد اعتماد و بصیر، سیاحی بیآرام و صاحبنظر و ادیبی پرحوصله و نکتهپرداز بوده است، بااینکه درباره زندگی و آثار و اخلاقش سخن فراوان گفته شده، ولی باز میتوان نکتههای تازهای را مطرح ساخت.
در خانواده فضل و ادب ابی طالب بن عبد الله، بزرگمردی از تبار شیخ زاهد گیلانی «روز دوشنبه بیست و هفتم شهر ربیع الآخر به سال هزار و یکصد و سه هجریه» پسری پا به عالم هستی نهاد که محمد علی نام گرفت. چهار سال را در دامن مادر گذرانید و از پنجمین سال، پدر او را به آموختن قرآن و فراگیری مقدمات سواد ترغیب و تشویق نمود، کودک در طول دو سال، نوشتن و خواندن را به قدر مقدور آموخت و در هررشته به ویژه ادبیات و حساب در نوجوانی به مرتبه استادی و اجتهاد رسید.
شیخ خلیل طالقانی استاد صاحبدل و جلیل القدرش وی را متخلص به حزین فرمود. حزین از آغاز دانشاندوزی با بزرگان و فضلا مجالست داشت؛ چون خانه پدری کانون دانشمندان صاحبان طبع موزون بود، توانست از محضر آنها خوشهچینی نماید.
حزین از جوانی سیر و سفر آغاز کرد، به گیلان پرورشگاه اجدادش بازآمد و سالی را در لاهیجان بسر برد و هم در اینجا حساب را از عمویش فرا گرفت، جاذبههای لاهیجان او را سخت به خود مجذوب نمود و به مجالس و مباحث آموزندهای کشیده شد. او در مدتی کوتاه زادگاه نیاکانش را چنان شناخت که لاهیجان و مجموع ولایات گیلان را عالمی جدا معرفی مینماید ولی بر اینهمه خاطره خوش در سفر دومش غبار غم و اندوهی بیپایان مینشیند و آن دیار آبادان را بر اثر اغتشاش و فتنه افغان و ورود روس و ابتلاء منطقه به طاعون و وبا ویرانهای غمانگیز میبیند.
پدر و مادرش به فاصله دو سال درگذشتند و حزین از اقامت در اصفهان بیزار گردید و به سفر در داخل ایران پرداخت؛ برای این دوره از سیرو سیاحت، نواحی جنوبی ایران را برگزید و همهجا مورد استقبال بزرگان و فضلا قرار گرفت. در اینزمان نادر شاه به شدت سرگرم مبارزه و سرکوبی دشمنان و مهاجمین به ایران بود، ولی بین او و نادر اختلافی شدید پدید آمد و همین امر هم وی را ناچار به مهاجرت اجباری نمود و به هند رفت، اما هیچوقت نتوانست آنجا را دوست داشته باشد و بارها و بارها از آبوهوا و خلقیات مردمش به زبان شعر نالیده است:
به هند گشته زمینگیر ناتوانی مارسیده است به شب، روز زندگانی ما
*
دیده جز بو العجبی، هیچ نبیند در هندفلک انداخته ما را، به دیار عجبی
ولی با همه نالهها نتوانست از خاک دامنگیر هند رهایی یابد، در آن دیار نیز آواره بود؛ از نقطهای به نقطهای و عاقبت به بنارس رسید و در پایان تاریخ و سفرنامهاش نتیجه اینهمه آوارگی را چنین توضیح میدهد: «کالبد عنصری از هجوم آلام و اسقام درهمشکسته و قوای نفسانی افسرده و عاطل، سر در جیب خمول کشیدهاند، اکنون عاجز و ناتوان، گوش بر ندای رحیل نشستهام ...
فطرت و جبلت را با بیگانه کشور کون و فساد آشنایی و مایه انسی نبود و چون نه در آمدن اختیاری بود، نه در رفتن، چندی به خونینجگری ساختم ...
برخیز حزین، از سر دنیا برخیززین کهنهزمن، تو ای مسیحا برخیز
تنها تو در این انجمنی بیگانهبرخیز ازین میانه تنها برخیز»
در شب 11 جمادی الاولی سال 1180 هجری قمری بعد از 77 سال زندگی در بنارس[982] بدرود حیات گفت و در خانه مسکونیاش که باغی دلگشا و از احداث شخصی بود به خاک سپرده شد. حزین آگاهانه به سوی دوست شتافت، با آرامش خاصی خرقه تهی فرمود و در آن آخرین لحظات چه عاشقانه سرود:
زباندان محبت بودهام، دیگر نمیدانمهمین دانم که گوش از دوست آوازی شنید اینجا
حزین از پای رهپیما، بسی فرسودگی دیدمسر شوریده بر بالین آسایش، رسید اینجا
این آخرین زمزمه دل که بر سنگ گورش کنده شده توجه زائران مشتاق را جلب میکند. وی در کودکی از اسب بیفتاد و دستش بشکست و با عشق و شوقی که به نوشتن داشت چون از دست راست استفاده نمیتوانست کرد، از دست چپ مدد گرفت و تا پایان زندگی هم چپنویس باقی ماند و هیچگاه این مصیبت و اندوه جانکاه را از یاد نبرد.
حزین را فرزند ذکور نبود و ازینسبب به سوز و درد میسرود ...
حزین اگر خلفی زیب دودمانت نیستبس است، این غزل تازه، یادگار مرا
*
دل بسته پور دگران باش حزین، چندیعقوب صفت در غم فرزند توان بود
درد دوری از وطن وی را رنجه داشته و چون ناسوری بر جانش ریشه دوانیده که او را چنین به ناله وامیدارد:
حزین دور از وطن، زین صعبتر دردی نمیباشدبلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
باآنکه شاعر تمام دوران زندگی را با درد و رنج گذرانده و نامرادیها کشیده، اما فراموشی غمها و بیخیال زیستن از راه تخدیر وجود او را هرگز راضی نمیسازد و می و افیون را تحقیر میکند:
عشق و عقل آنکه ندارد می و افیونش دههردو پا لنگ چو باشد دو عصا میباید
ص: 637
از دل غبار توبه، به افیون نمیروداز دل مگر ورع، به شط باده برکنیم
*
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشایدچه کیفیت دهد، دریاکشان را حب افیونی
*
از می لب غنچه گشت گلگون ساقیچون لاله نشستهایم، در خون ساقی
اقبال تو میدهد ز ادبار نجاتتنگ آمدم از نکبت افیون ساقی
حزین شاعری منیع النفس و بزرگوار است، به خاطر کف نانی عمرو و زید را مدح نمیکند. بنده درهم و دینار نیست؛ شعر زبان دل و شمشیر حقیقت جویی اوست؛ برخلاف مهاجرین روزافزون هند، برای کسب جاه و مقام بدان دیار روی ننموده و منتپذیر اینوآن نیست: «محمد شاه مکرر درخواست آمدن به نزد شیخ نمود و او قبول نکرد و به ملاقات با سلطان آن سامان راضی نشد و از مال هندوان به چیزی نمیگرفت تا آنکه عمدة الملک، امیر خان آنجا از اللهآباد آمده اعتقاد بهم رسانید، سید چند لک دام به طریق مدد خرج درست کرده آورد و التماس قبول نمود و از آنجا که به تحقیق ربط درست شده بود، رد آن نفرمود، نواب مشار الیه آن سند را به شخصی تفویض کرده که حالات و حاصلات آن را فصل به فصل عاید سرکار شیخ نماید ...»
درباره زندگانی حزین مطالب بسیاری نوشته شده و تقریبا همه نویسندگان وی را به استادی و نغزگوئی ستودهاند جز دو سه تن از فضلای هند که چندان محبتی به حزین نداشتند و این انتقاد مغرضانه را هم باید عکس العمل قضاوت حزین نسبت به هند و هندیان دانست نه علت دیگر.
شیخ محمد علی حزین به غیر از کلیات دیوان اشعار (شامل چهار دیوان و مثنویها) در حدود 50 اثر ارزشمند دیگر به شرح زیر دارد: آداب الدعوة و الاذکار، آداب العزله، آداب المعاشرة، ابطال الجبر و التفویض، ابطال التناسخ، التخلیه و التحلیه، اخبار ابی الطیب احمد المتنبی، اخبار خواجه نصیر الدین طوسی، اخبار صفی الدین حلی، اخبار هشام بن حکم، الادعیه و الادویه، الازل و الابدو السرمد، الاسنی، اصول الاخلاق، اصول علم التعبیر، اصول المنطق، الاغاثة فی الامامه، اقسام المصدقین بالسعاده الاخرویه، الانساب، انیس الفواد فی حقیقة الاجتهاد، بشارة النبوه، تاریخ حزین، تذکرة العاشقین، تذکرة المعاصرین، تجوید قرآن، تفسیر اسمی، جام جم، حاشیه بر الهیات شفا، حاشیه بر امور عامه، حواشی بر شرح حکمت الاشراق، رساله امامت، رساله بر شرح هیاکل النور، رساله تحقیق غنا، رساله تجرد نفس، رساله توجیه کلام قدمای مجوس، رساله توفیق، رساله در ابطال تناسخ و طبیعیون، رساله در باب شراب و اوزان، رساله در مدارج حروف، رساله راجع به حیوانات شکاری، رساله فی الحدیث، رساله لوامع، رموز کشفیه، روایح الجنان، شرح تجرید، شرح رساله کلمه التصوف، فراید الفواید، فرسنامه، کنه المرام، مدة العمر، مفرح القلوب، واقعات ایران و هند[983].
اینک غزلی از حزین
بر دیده کشم سرمه خاک کف پاییشاید که دهد اشک مرا، رنگ حنایی
می در قدح و باد صبا بر سر لطف استدارد چمن امروز عجب حالوهوایی
دولت طلبی، دامن دل را مده از دستشاید که برون آید ازین بیضه همایی
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق استهرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی
خود را برسانید، به یاران سبکپیمیآید ازین قافله آواز درایی
گلشن به نسیمی شکند، عهد هزاراندر کشور خوبان، نبود رسم وفایی
کردست بهار عجبی، خار بیاباناز دشت گذشته است مگر آبله پایی؟
دور از گل رویت نفسی نیست حزین رامانده است بجا، بلبل بیبرگ و نوایی
حسام الاسلام دانش
حسن حسام الاسلام به سال 1265 هجری در نجف متولد شد. حسن در جوانی جامه روحانیت به تن کرد و با فضل و دانشی که در این راه آموخته بود توانست در زمره وعاظ شیرین سخن و علمای صاحب فن درآید. مجالس وعظ و سخنرانی او هماره مملو از جمعیت و دانشوران بود، از فصاحت و بلاغت او هنوز داستانها گفته میشود و چون گفتار شیرین و مستدلش هرگونه شک و تردیدی را از وجود محو و نابود میساخت به حسام الاسلام ملقب گردید.
حسام الاسلام بعد از آنکه در محضر پربرکت فاضل اردکانی تحصیلات خود را پایان داد به خدمت یکی از اقطاب سلسله ذهبیه، تشرف حاصل نمود و با معرفتی که داشت خیلی زود جزو مشایخ بلندپایه آن سلسله فقر گردید و به دستگیری خلق پرداخت. او به آزادگی و آزادی عاشق بود ازین روی در مبارزات مشروطه خدمات ارجداری را به عهده گرفت و در راه مقصود چند بار با خطر روبرو گشت و مرگ را رویاروی یافت ولی در اراده او خللی وارد نیامد و مردم قدرشناس گیلان هم بعد از افتتاح مجلس شورای ملی ایران آن بزرگمرد را به سمت نمایندگی برگزیدند.
آقای هادی جلوه که دیوان کوچکی از او به چاپ رسانیده از دو کتاب ریحان اکبر و ریحان اصغر وی نام میبرد. حسن حسام الاسلام را طبع و ذوق
ص: 638
سرشاری بود و در شعر دانش تخلص میکرد. وی روز سهشنبه بیستم جمادی الاول 1346 هجری قمری برابر 1307 خورشیدی دعوت حق را لبیک گفت و به ابدیت پیوست. پیکرش را به قم منتقل کرده به خاک سپردند. غزل زیر از اوست:
غبار خط، به رخت خط رد کشید آخربهار حسن ترا، دی ز پی رسید آخر
شه جمال تو از اسب رخ به زیر افتادوزیر ناز پیاده شد و دوید آخر
ترا که افعی زلف سیاه بود پناهچه شد که عقرب سبز خطت گزید آخر
نگفتمت که برون کن ز پای دل خاریبرون نکردی و خارت به رخ خلید آخر
هزار طوطی جان را ز شکرین لب خویشتو دور کردی و موری و رامکید آخر
ز بسکه نسیه رخت دل ببرد و بوسه نداددبیر دهر حساب ورا کشید آخر
رقیب جامه دانش همی قبا کردیخدای بین که ورا پیرهن درید آخر
حسن بن فیروزان
ابو نصر حسن بن فیروزان از سلسله فیروزانیان اشکوری بود. این امیر اشکوری معاصر وشمگیر زیاری بوده و بر نواحی اشکور، دیلمان، طبرستان و گرگان حکومت داشته است.
حسن بن فیروزان جنگهای متعددی با وشمگیر بن زیاری داشت. هنگامی که وی حاکم ساری بود نخستین جنگ او با وشمگیر اتفاق افتاد که منجر به شکست حسن شد. وی از ساری فرار کرده نزد علی بن محتاج (صاحب الجیوش) به خراسان رفت و از سپهسالار خراسان جهت دفع وشمگیر کمک خواست. این تقاضا مورد موافقت علی بن محتاج قرار گرفت و حسن با حمایت امیر خراسان در جنگ دوم توانست وشمگیر را شکست داده و ساری مرکز حکومت خود را از چنگ امیر زیاری بیرون آورد. به دنبال شکست وشمگیر در این جنگ که بعدها به صلح انجامید، وشمگیر پسرش «سالار» را به گروگان نزد علی بن محتاج فرستاد.
پس از چندی بین حسن بن فیروزان اشکوری و علی بن محتاج بر سر متصرفات امیر سامانی، کار به اختلاف و جنگ کشیده شد و حسن بن فیروزان توانست علی بن محتاج را شکست داده گرگان و دامغان و سمنان را جزو متصرفات خویش درآورد. همچنین با وشمگیر از در صلح درآمده و سالار را نزد پدرش برگرداند؛ وشمگیر در قبال آزادی فرزندش تعهد نمود چنانچه در آینده لشکر خراسان به جنگ حسن بن فیروزان اشکوری برخیزد، وی را یاری دهد.
وشمگیر بعدها به عهد خویش وفا ننموده و در سال 333 هجری به همراه لشکر امیر نوح سامانی و با همراهی لشکریان «تکین» سردار دیگر سامانی و علی بن محتاج بر سر حسن بن فیروزان اشکوری در مازندران تاخته و به رغم رشادت بسیاری که این امیر اشکوری در جنگ از خود نشان داد بر او پیروز شدند. حسن بن فیروز به علت کثرت سپاهیان مهاجم تاب مقاومت نیاورده از گرگان به سمت کوهستان و اشکور فرار نمود. 3 سال بعد یعنی در سال 336 هجری قمری، حسن بن فیروزان پس از گردآوری لشکر، بار دیگر جهت دفع وشمگیر به گرگان لشکرکشی نمود و جنگی عظیم بین طرفین با کشتاری زیاد رخ داد. در این جنگ وشمگیر شکست خورده منهزم گردید و بار دیگر حسن بر گرگان و طبرستان و تمامی آن نواحی مستولی گشت. در این جنگ حدود 100 نفر از سران سپاه وشمگیر به حسن بن فیروزان پیوستند.[984]
در سال 337 هجری وشمگیر که به خراسان گریخته بود مجددا با یاری و مدد «منصور قراتکین» به گرگان حمله نمود و پس از جنگ مختصری بین منصور قراتکین و حسن بن فیروزان اشکوری صلح برقرار گردید
در 341 هجری بار دیگر حسن بن فیروزان اشکوری به همراه رکن الدوله دیلمی داماد خود و همچنین علی بن کامه بر وشمگیر تاخته و سبب شکست وشمگیر و فرار او از مازندران گردید.
عاقبت کار حسن بن فیروزان اشکوری و سال مرگ او به درستی روشن نیست.
حسن بویه رکن الدوله
بویه مردی متوسط الحال و از بازماندگان شاهان ساسانی بود که با سه پسرش علی و حسن و احمد به خدمت ماکان بن کاکی در گیلان روزگار میگذرانید و چون ماکان از اسفار بشکست و مرداویج مقام والایی در میان سپاهیان او بیافت این سه برادر به او پیوستند. شوکت اسفار نیز دیری نپایید و پسر زیار به پایگاهی سترگ دست یافت و شهرها را یکی پس از دیگری بگشود، آنگاه که آهنگ اصفهان داشت پسران بویه را به تسخیر کرج فرمان داد.
سه برادر به صوب مأموریت شتافته و پس از تسخیر آنجا به لرستان روی نهادند. در اینزمان «یاقوت با دو هزار مرد بدیشان بازخورد و دیلمان را سیصد مرد بود و دویست با سیصد دیگر از لران بدیشان پیوسته در ارجان با هم جنگ کردند، یاقوت منهزم شد، علی بن بویه و برادران به فارس رفتند و فارس در ضبط آوردند.[985]» و در اینهنگام خبر کشتن مرداویج از اصفهان رسید، برادران به منظور تشکیل خاندان شاهی به کنکاش نشسته و علی را به شاهی و فرمانروایی برگزیدند و استقلال خود را اعلام نمودند.
علی بیدرنگ حسن را به تسخیر عراق و احمد را برای گشودن کرمان مأمور ساخت. در مورد پیروزی خاندان بویه، تواریخ پیشآمدهای نادری را متذکر شدهاند ولی حقیقت آنست که در اینها خوی و خصلت سروری وجود داشت و به همان انگیزه نیز خطر پذیرفته و مهتری را بهره خویش ساختند.
یاقوت چون از علی و برادرانش بشکست به نزد خلیفه رفت و الراضی لشکری گران به جنگ برادران بویه فرستاد و این سپاه بعد از یک نبرد خونین
ص: 639
100 روزه پایمردی از دست بداد و فرار کرد و چنین بود که پادشاهی بویهها مسلم گردید.
حسن نیز بعد از گشودن عراق در آنجا اعلام شاهی نمود و با قدرت زمام امور را به دست گرفت و این سروری ادامه داشت تا اینکه علی به زمان مرگ، جانشینی خویش را به حسن رکن الدوله سپرد، گزینشی راستین که احترام و تبعیت از بزرگتران خانواده را میان آنها پایدار بداشت و در عین حال مقر فرمانروائی خویش را هم به نوهاش فنا خسرو عضد الدوله پسر حسن رکن الدوله سپرد.
حسن شهریاری مردمدوست و ادبپرور و در عین حال جنگاوری دلاور و نستوه میبود و با حسن تدبیر و کیاست مملکتداری میکرد، دربار او مرکز ادبا و فضلای زمان و خود نیز شاعری سخنشناس و خوب بود و به سلاست و لطافت شعر میسرود، بزرگواری و فضل او تا بدانجا رسید «که صاحب عباد با وجود اجلال خود مدح او گفتی و بپا خاستی و برو خواندی:
ان خیر الممدوح من مدحتهشعراء الزمان من کل ناد
ابو منصور ثعالبی در حق او گفته: عین الشرف و لسانه سیف الملک و سنانه» حسن 44 سال بدون دغدغه خاطر سلطنت کرد و دوران چهار خلیفه: الراضی، المتقی، المکتفی و المطیع را دید و بالاخره در سال 366 هجری قمری به ماه محرم درگذشت.
حکیم حاذق
حکیم کمال الدین فرزند حکیم نجیب الدین همام گیلانی و برادرزاده حکیم مسیح الدین ابو الفتح و نور الدین محمد قراری، در فتحپور سیکری هند دیده به جهان گشود و در خانوادهای که افراد آن همه دانشور و صاحب مقام و مناصب عالی بودهاند پرورش و آموزش دید و طبیبی عالیقدر گردید، حذاقتی به کمال پیدا نمود. وی در کنار فن طبابت به شعر و ادب هم روی آورد و توانست با کوشش تمام به پروراندن ذوق پرداخته و شاعری بلندپایه گردد. کمال الدین در شعر «حاذق» تخلص میکرد.
وی به سبب استعداد ذاتی و فضل و متانت و کمال و پایگاه عظیمی که پدر و عموهایش در دربار امرای هند داشتهاند خیلی زود توانست به مقام و مرتبتی بلند دست یابد و با قاطعیت در امور اظهار نظر نماید. در نخستین سال پادشاهی شاه جهان به نزد امام قلی خان والی توران به سفارت رفت و به بهترین وجهی انجام وظیفه نمود. او به خواستهای شاه جهان جامه عمل پوشانید و مورد تقدیر و تشویق قرار گرفت و به منصب سههزاری افتخار یافت.
حکیم در شعر ذوق و سلیقه خاص داشت و برای سرودههای بدیع خویش ارزش زیادی قایل بود. معروف است که دیوانی با زینت تمام ترتیب داده و آن را در قاب مرصعی نگاه میداشت؛ هرگاه که میخواست شعری به مناسبتی و یا درخواست بزرگی بخواند، دیوانش را به مجلس میآوردند و مجلسیان میباید به احترام دیوان از جا برخیزند[986].
با توجه به مطلب بالا برخورد سرد او با الهی همدانی چندان تعجبآور نیست. نوشتهاند چون الهی در هند به خدمت حکیم حاذق رسید چنانکه باید و شاید مورد احترامش قرار نگرفت؛ حاذق به شاعر مورد توجه شاه عباس عنایتی ننمود و الهی این شعر را در ذم وی بساخت!
دایم ز ادب سنگ و سبو نتوان شددر دیده اختلاط، مو نتوان شد
صحبت به حکیم حاذق، از حکمت نیستبا لشکر خبط، روبرو نتوان شد
صائب تبریزی به فصاحت و بلاغت حکیم اعتراف نموده و میسراید:
جواب آن غزل حاذق است، این صائب«بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم»
حکیم در اواخر عمر گوشهنشینی اختیار نمود. با آنکه نمیخواست طبابت کند ولی بیماران و بزرگان خانهاش را ترک نمیگفتند؛ دربار هند نیز قدردانی از او را وجهه همت قرار داده پانزده هزار روپیه مقرری سالانه برایش معین نمود و با وجوهی که به مناسبتهای مختلف به وی میرسانید این مبلغ تا چهل هزار روپیه هم میرسید.
حکیم حاذق در شوال سال 1067 هجری قمری، در اکبرآباد هند بدرود زندگی گفت در حالیکه به غیر از دیوان خود، هفت مثنوی به نامهای گنج طلسم، ظل المبین، بهار خلد، دو ساقینامه، تمسّک نجات و طور تجلی از خود به یادگار گذاشت. دو بیت زیر از آن نادرگفتار است:
بلبل از گل بگذرد، گر در چمن بیند مرابتپرستی کی کند، گر برهمن بیند مرا
در سخن پنهان شدم، چون بوی گل در برگ گلمیل دیدن هرکه دارد، در سخن بیند مرا[987]
حیاتی گیلانی
حیاتی از شاعران اواخر سده دهم و اوائل قرن یازدهم است. وی سرایندهای نازکخیال و نغزگوی از رشت است؛ در این شهر دیده به جهان گشود، پرورش و نشو و نما یافت[988]، از کودکی ذوق و استعدادش را نشان داد، در فنون شعر و ادب به مرحلهای عروج کرد که هم طرازان و رقبا را تحت نفوذ و تأثیر قرار داد. حیاتی با اینکه رهپوی جهان معنی بود به مادیات هم عمیقا توجه داشت و به بازرگانی و دادوستد میپرداخت، برای پیشرفت و به اقتضای پیشهاش به دیگر شهرها خصوصا کاشان مسافرتهایی مینمود، این شهر هنرپرور برای سخنسرای چیرهدست زمان تنها محل بازرگانی و مراودات تجاری نبود؛ به افتخار ورودش همیشه مجالس ادبی تشکیل میگردید و در این محافل شور و حال و معنی، حیاتی در میدان فسحت، یکهتازی میکرد و به منظور تجلی هرچه بیشتر نبوغ و استعداد ادبی و طبع فیاض خویش به طرح غزلیات میان گویندگان میپرداخت و غرور جوانیش را بدینسان ارضا
ص: 640
مینمود و با نکتهگیری و عیبجویی از اشعار، گویندگان را به نیش زبان میآزرد. بدیهی است روشی چنین ناخوشایند ایجاد دشمنی و کینه میکند، حس حسادت و انتقامجویی را برمیانگیزد و شاید هم در چنین وضعی میلی شاعر، که در رشت میزیست، در حالت مستی با شمشیر ضربهای مهلک به او وارد آورد. شدت ضربه، دست حیاتی را از کار انداخت و چندی بعد که زخم و جراحت تا اندازهای التیام یافت، مسئله کیفر مطرح گردید و قصاص، حق مسلم حیاتی شناخته شد ولی او به شمشیر محبت و عفو و چشمپوشی دست زد؛ میلی را صمیمانه بخشید، با بزرگواری و گذشت، بزرگمنشی و آزادگی خویش را ثابت نمود. بعد از این پیشآمد حیاتی رشت را ترک گفت و به کاشان رفت؛ در آنجا هم زمان زیادی نماند و بار سفر به هندوستان بربست[989]. نمیتوان این مهاجرت را «به امید کسب جمعیت» و تقرب به دربار یا کسب مال و شهرت پنداشت؛ چون همه اینها در ایران برایش فراهم بود. باید این سفر بیبازگشت را پیروی از رسم هنرمندان آنزمان یعنی روی آوردن به هند و احیانا رنجیدگی خاطر حساس او دانست که تصور اخیر تقریبا ثابت شده و خود او نیز در قطعهای میگوید:
من و اشک چشم حیاتی که با اوهمه زاده ابر نیسان فرستم
ز گیلان و گیلانیان یاد نارمهرآنگه که بر دوستان جان فرستم
به آن کافریها که آن قوم کردنداگر قبله باشد، کی ایمان فرستم
به خان احمد، آن تاجدار سلاطینفرستم دعا و فراوان فرستم[990]
حیاتی به محض ورود به هند مورد استقبال قرار گرفت، حکیم مسیح الدین ابو الفتح گیلانی او را به دربار اکبر شاه رهنمون گردید.[991] سرعت ارتقاء به مناصب عالی و توجه و عنایاتی که از طرف اکبر شاه به او مبذول میشد، چشمگیر بوده است. امرا و شاهزادگان به دوستی وی از همپیشی میگرفتند و چون خان خانان مأمور تسخیر دکن گردید، حیاتی با او به معرکه نبرد رونهاد و مورد عنایات فراوان خان خانان قرار گرفت و محرم بزم و رفیق رزم شد و بعدا نیز در برهانپور اقامت گزید و در آنجا خانه و مسجد و باغی ساخت و 10 سال در آن شهر زیست.[992]
بعد از جلال الدین اکبر شاه، حیاتی به منادمت جهانگیر پادشاه رسید و به فرمان او، مثنوی تغلقنامه را که امیر خسرو دهلوی آغاز نموده بود به پایان رسانید. نوشتهاند که: سخنطرازی او در انجام کار تغلقنامه چنان مورد توجه جهانگیر پادشاه قرار گرفت که دستور داد حیاتی را به زر کشیدند، ولی ملا عبد النبی فخر الزمانی این توزین را بخاطر یک بیت زیر میداند:
جهانگیر و جهانبخش و جهاندارجهان را با سروکارش، سروکار
مولانا حیاتی در اگره هندوستان زندگانی را بدرود گفت و «حیات باقی یافته» در ماه صفر 1028 ماده تاریخ گردید[993]؛ از حیاتی دیوانی در هفت هزار بیت و مثنویهای سلیمان و بلقیس در سه هزار بیت و تتمه تغلقنامه امیر خسرو دهلوی بجا مانده است. غزل زیر از اوست:
مست آمد و مست آمد، با نرگس مست آمدهم از لب و هم از چشم، پیمانهپرست آمد
هرموجه طوفان را، نوح دگری بایدهرجای که عشق آمد، بر عقل شکست آمد
پیمانه بیارایید، خمخانه تهی سازیدهان باده و هان ساقی، کان بادهپرست آمد
بالایی سرو عمر، تا سی و چهل باشدچون رفت چهل زانپس، هنگام نشست آمد
از شش جهت عالم، رو سوی دگر آورتا چند حیاتی چند، خود عمر به شصت آمد[994]
حیران رشتی
میرزا عبد الرسول رشتی متخلص به حیران از بزرگزادگان شهر رشت بوده است که در جوانی به سبب اختلال در امور مادی و خانوادگی، ترک زادگاه گفت، سرنوشت او را به خراسان کشانید، در مشهد رحل اقامت افکند؛ با فضلا و علما طرح دوستی و موآنست درافکند و از محضر آنها به تکمیل معلومات و دانش خویش پرداخت و به اندکزمان با کولهباری از دانش و معرفت، رهپوی سرنوشت گردید.
به سال 1230 هجری قمری محمد ولی میرزا پسر فتح علی شاه به حکومت خراسان منصوب گردید، میرزا عبد الرسول حیران به دستگاه او راه یافت.
چون این شاهزاده با خوانین خراسان به درشتی و خصومت رفتار مینمود و موجب هراس و وحشت مردم گردیده بود خوانین فتنهای بنیاد نهادند. حسین علی خان قرایی به دربار رفته تظلم نمود و عزل محمد ولی میرزا را خواستار گردید. دربار قاجار به منظور خواباندن فتنه، حکومت ترشیز را به حسین علی خان مذکور عطا کرد و بدینگونه در ترضیه خاطر خوانین کوشید. اما محمد ولی میرزا در رمضان 1231 او و پدرش اسحق خان قرایی را دستگیر کرد و به دار آویخت؛ اموال آنها را مصادره کرد! عمل تهاجمی حاکم در عوض ایجاد رعب، طغیان خطرناکی را باعث و عزل او را از حکمرانی خراسان موجب شد. استنباط میشود حیران محرک دشمنی شاهزاده با خوانین بود، زیرا بعد از این عزل او ناچار گردید خانه و زندگی را گذاشته و به افغانستان مهاجرت کند. چندی در کابل و قندهار بماند و از آنجا به هند رفت. در این دیار فقر و تنگدستی گریبان حیران را گرفت و به ایران بازش گردانید. دوازده سال او در وطن آواره بود؛ از جایی به جایی روی میآورد و بالاخره در یزد مقیم گردید؛ هنوز زمانی زیاد در آن شهر کهن نمانده بود که هوای خراسان کرد؛ مشتاقانه عزم خانه و کاشانه نمود، اما دیگر آغوشی برای پذیرش او گشوده نشد. حیران به کار خویش حیران ماند و دید جایی بهتر و بهشتآیینتر از زادگاه نیست؛ عازم بازگشت به رشت شد اما در بین راه به سال 1243 هجری
ص: 641
قمری به آخرین نقطه مرز هستی رسیده زندگی را بدرود گفت و به ابدیت پیوست.
حیران[995] ادیبی دانشور و شاعری فصیح البیان و نکتهپرداز بود، دیوانی داشته است. چهاردانه بلند زیر او راست:
زاهد، که طریق عقل میداند نغزگفتا: به ره عشق مزن گام و ملغز
او دم همه از عقل زد و من از عشقاو طالب پوست گشت و من طالب مغز
خان احمد خان گیلانی
سلطان حسن کیایی ملاطی به سال 942 هجری قمری صاحب پسری شد که احمد نام گرفت و این نورسیده از آغاز زایش قدم در صحنه تاریخ نهاد.[996] چون به سال 943 هجری قمری درخت تناور زندگی در بیهپیش به انگیزه طوفان بنیانکن طاعون به برگریزان دردناکی نشست و سلطان حسن مدتی بعد در اثر طاعون درگذشت، احمد کودک، در عین بیتمیزی به امارت گیلان رسید و وکالت و نیابت او را کیاخورکیای طالقانی به عهده گرفت.
احمد خان وقتیکه به مرحله آمادگی و آموزشپذیری رسید، بزرگان بیه پیش فضلای مرزوبوم را به تعلیم و تربیت او گماشتند و خان خیلی زود توانست با برخورداری از دانش و بینش خود، زمام امور حوزه امارتی خویش را مستقلا به دست گیرد.
در آغاز جوانی با تیتی خانم دختر سرفراز سلطان چپک عروسی کرد و از او صاحب پسری به نام حسن شد و این پسر نوجوان به سال 975 هجری قمری وقتیکه شاه طهماسب، براندازی خان احمد را فرمان داد، به بیماری محرقه دچار شد و درگذشت و داغی جگرسوز بر دل پدر نهاد. خان در مرثیه او به سوز و درد سرود:
زمانه سوخت، چنان جان ناتوان مراکه هیچ تاب صبوری نماند، جان مرا
ز سنگ خاره، روان گردد آب چون چشمهاگر به سنگ بگویند داستان مرا
مسافری نرسید از عدم، که را پرسمکه چرخ پیر کجا برد نوجوان مرا
گمان دشمنیم بود از سپهر، ولیکنون بدل به یقین کرد این گمان مرا
و با عجز تمام در تاریخ درگذشت پسر نوجوانش گفت ...
افسوس که سلطان حسن بن احمدبرد آرزوی احمد، آخر به لحد
تاریخ وفاتش ز خرد جستم، گفت:الحمد بخوان و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
خان با روحیه برتریجویی، آرزو داشت سراسر گیلان را یکپارچه تحت فرمان داشته باشد و به این آرزو هم دست یافت ولی زیادهطلبی او را به رویارویی شهریار ایران شاه طهماسب صفوی کشانید، لیکن به علت نابرابری با قوای مهاجم، مرگ فرزند، اشتباهات جنگی و دیگر مسایل با شکست مواجه گردید. روز سهشنبه 27 جمادی الآخر سال 975 هجری قمری در سیاهکله رودبار دستگیر و به قزوین منتقل شد. پس از سه ماه به قلعه قهقهه منتقل گردید و به روایتی مدت دوازده سال در بند بود.
فشار و ناراحتیهایی که در زندان به او وارد میشد از سویی، درد تنهایی و بیهمزبانی از دگرسوی، غرور ذاتی خان را درهم شکست، از شاه طهماسب عذر گناه خواست و به او نوشت:
از گردش چرخ واژگون میگریماز جور زمانه بین که چون میگریم
با قدّ خمیده، چون صراحی، شبوروزدر قهقههام، ولیک خون میگریم
پاسخ رسیده دردناکتر از رنج زندان بود:
آنروز که کارت همگی قهقهه بودبا رای تو، رای سلطنت صدمهه بود
امروز در این قهقهه با گریه بسازکان قهقهه را، نتیجه این قهقهه بود
خان احمد در زندان قهقهه با اسماعیل میرزا فرزند شاه طهماسب هم زنجیر بود. پس از مدتی به زندان اصطخر در فارس منتقل گردید. وقتی اسماعیل میرزا به عنوان شاه اسماعیل دوم بر تخت سلطنت جلوس کرد فرمان رهائی او را صادر کرد اما آزادی خان با آغاز سلطنت سلطان محمد خدابنده مقارن بود. پس از رهائی از زندان به لطف همسر سلطان با مریم بیگم دختر شاه طهماسب ازدواج کرد و مجددا فرمانروائی مشرق گیلان را در دست گرفت.
در زمان شاه عباس به فرمانروائی خان پایان داده شد و وی به دربار عثمانی پناه برد. سپس به عتبات عالیات رفت و در سال 1009 هجری دور از یار و دیار چشم از جهان پوشید.
خان احمد مردی بلندپرواز و مغرور، روشننگر و پیشرو، ادبدوست و هنرپرور بود. «در ریاضی و حکمت و موسیقی ید طولی داشت و به فارسی شعر میسرود و خود اصوات و نغمات برای غزلهای خویش میساخت ...» در بارگاه او همیشه عده زیادی از استادان فن موسیقی و ستارهشناسی و شعرا و حکما جمع بودند، خان گیلان برای جلب رضایت آنها و ترویج و اشاعه هنر و ادب هزینههای گزاف را تقبل مینمود.
از خان احمد بیش از یکصد و اند نامه موجود است، که درواقع روشنگر نکتههای تاریکی از تاریخ صفویان و گویای قدرت ادبی و قلمی و خلاقیت در مضمونتراشی اوست، وی از طبع شعر سرشاری بهره داشت ولی دیوان اشعار وی در دسترس نیست. به عنوان نمونه غزلی زیبا و یک چهاردانه شیرین از او میآوریم ...
بخت وارون، دوست دشمن، یار یاری دیگر استرفت آنروزی که دیدی، روزگاری دیگر است
بر مراد خاطر اغیار، خواهد خواریمدشمنان را پیش آن مه اعتباری دیگر است
سوز دم دل در چمن، هرگه که بینم لاله راکز غم عشق تو، او هم داغداری دیگر است
نیست حرفی، تا کُشی ای مه، من دیوانه رابیگناهم، گر تو خواهی کشت کاری دیگر است
ص: 642
چهاردانه
ایام شباب رفت و خیل و حشمشتلخ است می پیری و من میچشمش
خم گشته قدم ز پیری و من ز عصازه کردهام این کمان و خوش میکشمش
خدیو گیلانی
میرزا مهدی خدیو[997] از فضلای گیلان و عارفی پاکباز بود که به منظور تکمیل معلومات راهی نجف گردید و چون از تحصیل دانش معمول زمان فراغت یافت عزم بازگشت به زادگاهش نمود، در کاظمین با غلامعلی خان هندی بیعت نمود، مشتاقانه به خدمتش کمر بست و در محضر او به تزکیه نفس و عروج روح پرداخت و به مقاماتی دست یافت. در اینزمان پیر و مرادش غلامعلی خان درگذشت و او به اتفاق همسر مراد خویش به ایران برگشت و در خراسان بساط ارشاد چید. سخنان او دلنشین و تازه و مورد پسند بود. پیروان فراوانی به دور او گرد آمدند. محفلش سراچه خلوتنشینان صاحب دل گردید و به همینجهت نیز مریدانش به اهل سراچه شهرت یافتند.
میرزا مهدی با عامه در درک و گفتار فرق داشت و شاید چون سخنانش را نفهمیدند به وی نسبت کفر دادند. مردی که آنچنان قبول عامه یافته بود به ناگاه تنها شد؛ یاران و طرفدارانش پراکنده گردیدند؛ فقر و تنگدستی نیز گریبانش را گرفت و او را به پریشانحالی کشانید. خدیو در 1309 هجری قمری[998] درگذشت و در مشهد به خاک سپرده شد. او را طبعی روان بود و غزل زیر از اوست:
شورش ملک برین، از اثر جوش من استچرخ در دایرهاش، واله و مدهوش من است
جوشش باده ارواح، چه اندر خم جسمچه مجرد، چه هیاکل، همه از جوش من است
صورت غیب و شهادت که ز ملک و ملکوتبرقع ذات من و پرده و روپوش من است
این فضایی که بود در بر او نقطه فردبا زغات فلکی حلقه در گوش من است
چرخ اندر طلبم، چرخزنان در شبوروزدایم الوجه، چو ابدال نمدپوش من است
مستی دایره کون اثیر و عنصراثر مستی دوشین و میدوش من است
پور انسان کبیرم، هله آفاق و نفوسهمچو شاهد همه دم در بر و آغوش من است
صوفپوشان صفی هیکل صافی ارواحدلقپوشان خدیو دل یمنوش من است[999]
خواجه محمود گاوان
عماد الدین محمود بن شیخ محمد گیلانی ادیبی گرانمایه و سیاستمداری بلند پایه بود که در گیلان به سال 808 هجری قمری تولد یافت. از جوانی نه به انگیزه بیماری مهاجرت، تنها برای بازرگانی به هند سفر مینمود و کالاهای بازرگانی خود را در دکن عرضه خریداران و امراء و بزرگان دربار بهمنی مینمود. او چون بازرگانی امین و صاحبنظر بود به سال 851 هجری قمری به خواست سلطان علاء الدین احمد وزارتش را پذیرفت و با لقب خواجه جهان به تمشیت امور کشور پرداخت و به بسیاری از نارسائیها و نابسامانیها پایان بخشید. در آخر نیز به دست مخدوم ناسپاس خویش محمد شاه بهمنی به سال 886 هجری قمری بر نطع نشانیده شد و به شمشیر بران جلاد دربار جوهر حبشی به خون داغ خویش غسل سفر به ابدیت نمود.
از این بزرگمرد دو اثر گرانقدر به نام «مناظر الانشاء» (در اصول و روش و فنون ترسل و موضوعهای مختلف مراسله) و «ریاض الانشاء[1000]» «روضة الانشاء» که حاوی نمونههای مراسلات به اشخاص گوناگون است و در آنمیان نامههائی نیز خطاب به جامی است موجود میباشد. خواجه با آن شاعر نامی اغلب مکاتبه و مشاوره میکرد. نامههای مزبور نمودار فضل و تسلط او بر ادب پارسی است. گویا دیوان شعری هم از او وجود داشته باشد.[1001]
خیر الدین خلیل بن ابراهیم
خیر الدین خلیل بن ابراهیم ریاضیدان ایرانی نیمه دوم قرن 9 هجری است که مرحوم علی مظاهری در مقدمه ترجمه «اصول حساب هندی» گوشیار گیلانی به زبان فرانسه، وی را محتملا از مردم گیلان دانسته که بعدها در ترکیه اقامت گزید.
از خلیل بن ابراهیم آثاری در حساب به صورت نسخههای خطی به جا مانده است. وی کتاب «مفتاح کنوز ارباب قلم و مصباح رموز اصحاب رقم» را به زبان فارسی تألیف کرده و به سلطان محمد فاتح که از سال 855 تا 866 هجری قمری سلطنت کرد تقدیم نموده است. این کتاب را از لحاظ اهمیت در ردیف آثار برجسته حساب دوره اسلامی دانستهاند. شاگرد مؤلف به نام پیر محمود صدقی این کتاب را (به عربی یا ترکی) ترجمه کرده است. نسخهای از این اثر در کتابخانه ملی پاریس موجود است.
کتاب دیگر او در حساب «مشکلگشای حسّاب و معضلنمای کتاب» نام دارد که یک نسخه خطی از آن در کتابخانه ایاصوفیای استانبول (ترکیه) نگهداری میشود.
ص: 643
دباجی، حسام الدین
امیره حسام الدین فومنی، فرزند امیر دباج اسحقی است که در سال 907 هجری قمری به امارت بیهپس رسید، از آغاز امارت ناگزیر به جنگ با امرای کیایی ملاطی گردید؛ اگرچه با وساطت شیخ نجم رشتی صلح نیمبندی میان طرفین مخاصمه منعقد شد ولی پایدار نبود. دگرباره آرامش جای خود را به ستیز داد، اینبار شاه اسماعیل که حسام الدین را گناهکار میشناخت فرمانی برای سرکوبی وی صادر کرد ولی پیش از اجرای فرمان، امیره حسام الدین پسر و همسرش را برای پوزش و ابراز وفاداری به دربار فرستاد و بدینگونه خشم شاه را فرونشاند. در سال 918 هجری قمری امیره حسام الدین به تعمیرات اساسی قلعه رود خان دست زد و این بازسازی سه سال به طول انجامید و امروزه ما، در دامنه کوههای جنوب غربی گیلان بر سردر این دژ کم نظیر به روی تخته سنگی «به طول 7 وجب و چهار انگشت و عرض دو وجب و قطر یک وجب و چهار انگشت»[1002] میخوانیم: «... در پادشاهی سلطان حسام الدین امیر دباج بن ... خلد الله ملکه و سلطانه در تاریخ ثمان عشر و تسع مائه انجام ... (طرف راست) در خورد همگنان آن سلطان عدیم المثال به دعای خیر اللهم اغفره ... (طرف چپ) انشاء الله، کمال الدین بن محمد ... کتبه العبد الاحقر العباد الحسینی خراسانی غفر الله لهم و لوالدیهم[1003]»
امیره حسام الدین بعد از سال 921 هجری قمری درگذشته است، طبع شعری داشت؛ او راست:
نیست این دل، که من زار ستمکش دارماز تو در سینه خود، پاره آتش دارم
دیلمی، حسن
فقیه بزرگوار و مجتهد عالیمقدار، حسن دیلمی فرزند ابو الحسن محمد از ادبای مشهور و فضلای صاحب شعور زمان خود در سده 8 هجری قمری بود، چون به کار وعظ و تبلیغ روزگار میگذرانید به ابو محمد واعظ شیعی شناخته شد، تألیفاتی به نام «ارشاد القلوب» در 2 جلد و «اعلام الدین فی صفات المؤمنین»، و «غرر الاخبار» دارد. این بیت تازی از او دیده شد:
لانتسو الموت فی غمّ و لا فرحو الارض ذئب و عزرائیل قصاب
حسن دیلمی تا سال 760 هجری قمری حیات داشته است.
رشتی، سید ابو القاسم
درویش دلریش و سوختهجان پریش، ابو القاسم از مردم رشت و سیدی پاکنهاد و عارفی وارسته و آزاد، از متأخرین است، به گفته معمرین در سال 1313 هجری قمری زمان حکومت فتح الله خان بیگلر بیگی در رشت میزیست، در زمین ناصریه رشت که آنزمان و حتی تا چندین سال پیش دشتی فراخ بود چادری برپا کرده و گوشه انزوا اختیار نموده، با خود خلوتی داشت و در تزکیه نفس و ارتقاء به مدارج عالی معنوی سر از پا نمیشناخت و در همان حال نیز از دستگیری خلق خدا بازنمیایستاد و در همین چادر محقر عاشقان پاکباز طریقت را ارشاد میفرمود. از همهجای گیلان و ایران به دیدارش میآمدند و از دم گرم و طبع فیاضش بهره میگرفتند.
سید ابو القاسم رشتی را مؤلف «گلزار سپهر»، لاهیجانی[1004] شناخته است و این درخور تأمل است، این پیر بزرگوار در رشت خرقه تهی کرد؛ پیکرش را با احترام تمام در مسجد آفخرا به خاک بازپس دادند. غزل پرجذبه زیر از آن صوفی صافیضمیر است:
ساقی به جان دوست، مدامم، مدام دهگر جرعه خواهم از تو، سبو گیر و جام ده
از من به پیر میکده، زینهار عرضه کنما را ز لطف از می میخانه وام ده
فرصت غنیمت است، مکن بیش از این درنگهی گاه صبح آور و هی وقت شام ده
ور قطرهاش به جان بفروشند، هان بخراین مستدیم میبرو آن مستدام ده
تا بادهام به ساغر و تا شاهدم به بزمنه خوانمت چه آر و نه گویم کدام ده
با دوست باش، هیچ مخور در زمانه غمدشمن بگو صدا زن و دستور عام ده
تا چند دور از رخت ای ماه عاشقانآخر ز مهر پیش بنه گام و کام ده
هجران ز حد گذشته و جانا، ز روی عدلشام فراق را به وصال انتظام ده
شیرازه وجود تو، سید، ز هم گسستاز اشک و آه نیمشبی انتظام ده
رشتی، سید کاظم
سید کاظم رشتی به سال 1212 هجری قمری در رشت متولد شد و تحصیلات مذهبی را در زادگاهش آغاز کرد. هنوز در نخستین مراحل جوانی بود که مقدمات را به پایان رسانید و آماده فراگیری علوم عالیه روحانی گردید و چون در رشت استادی را که بتواند رهنمونش به مقامات بالاتر علمی شود نیافت عازم سفری سرنوشتساز گشت؛ خانوادهاش با سفر او به مخالفت برخاستند، ولی جوان مشتاق به این مخالفتها توجهی نکرد و به راهی که عزم داشت گام نهاد. پس از مدتی به یزد رسید، در اینجا آوازه شیخ احمد احسائی پای رفتارش را سست گردانید، سید به نزد او رفت و از همان دیدار نخست مجذوب استاد شد و همراه او به کربلا رفت و در حوزههای علمیه آنجا معرفتی[1005]
کتاب گیلان ؛ ج2 ؛ ص643
ص: 644
به کمال یافت و در سراسر دیار عرب نامور گردید؛ اما همواره به شیخ احمد احترام میگذاشت و حلقه فرمان او را به گوش داشت تاآنکه شیخ احمد احسائی به سال 1242 هجری قمری درگذشت، همه پیروان احسائی حتی معمرین صاحبآوازه سید کاظم رشتی را به جانشینی شیخ برگزیدند و «در تمامی امورات دینیه به مرجعیّت و پیشوائی او گردن نهادند ...[1006]».
سید کاظم رشتی که رهبری فرقه شیخیه را به عهده داشت مردی فاضل و زاهدی بارع بود و نفوذ کلام فراوانی در میان پیروان و شاگردان خود داشت.
بیش از 150 جلد کتاب از او به جای مانده که اهم آنها عبارتند از: اثبات وجود الجن، اسرار الحج، اسرار الشهاده، اسرار العباده، اسم الاعظم و تحقیق ما یتعلق به، اصول الدین، البهبهانیه، الحجة البالغه فی رد الیهود و النصاری و سایر الملل الباطله، دلیل المتحیرین و ارشاد المسترشدین، علم الاخلاق و السلوک
در سال 1259 هجری قمری به انگیزههای سیاسی از جانب نجیب پاشا والی بغداد، سید به کربلا دعوت شد و معروف است در یکی از مهمانیهای نجیب پاشا در قهوه سید سمی قتال ریخته و در ذیحجه همین سال او را به قتل رسانیدند، پیکرش در رواق حضرت سید الشهدا به خاک سپرده شد.
رشتی، ملاباشی
حاج محمد باقر، معروف به ملاباشی رشتی فرزند صادق زند[1007] از روحانیون عارف و فقیر و از صوفیان دلسوخته صافیضمیر، ساکن لاهیجان بود و به زمان ناصر الدین قاجار میزیست؛ وی از شیوخ سلسله نعمت اللهی لاهیجان و دستگیر صاحبدلان دردطلب به جان نشسته بشمار میآمد.
حاج محمد باقر از سخنسرایان خوب گیلان و به انگیزه سرسپردگی به خاندان مطهر رسالت، در مرثیهسرایی چیرهدست و استاد بوده است. مراثی او همه از جان مایه گرفته و از سوز و دردی عاشقانه چاشنی دارد. نوشتهاند:
ناصر الدین قاجار روزی برآن شد سوگنامهای در شهادت سالار شهیدان حسین (ع) بسراید و گفت:
«نه فلک در خون اگر غلطد رواست»
، ولی چون خودنمایی بر عشق در این ساخته چیرگی داشت، وسعت میدان اندیشه نیافت و هرچه کوشید نتوانست حتی حرفی بر مصراع بالا بیفزاید پس چند تن مرثیهسرای بنام را فرمان داد تا با تضمین مصراع شعری شایسته بسازند، ولی هیچکس از عهده برنیامد مگر حاج محمد باقر گیلانی که فی البداهه سرود:
نه فلک در خون اگر غلطد رواست در عزای شاه دیناین مصیبت را خدا صاحب عزاست وای بر اعدای دین
و این غزل دوازده بیتی مستزاد چنان مورد پسند ناصر الدین شاه قرار گرفت که قطعهزمین و یا دهی را صله شعر او قرار داد.[1008]
از حاج محمد باقر دیوان شعری دیده نشد، ولی اشعار پراکندهاش در جنگها زیاد است. او راست:
از تر و خشک جهان، خاصان ز روی اختیاراختیارم کام خشک و دیده تر کردهاند
اهل دل را بر رگ جان هرسر مو نشتری استتا به خون آغشته آن موی معنبر کردهاند
رشتی، میرزا ابو القاسم
روحانی نامور و بلندآوازه و فاضل مرد ادبی گیلان، میرزا ابو القاسم رشتی فرزند محمد ابراهیم فرزند حسن رشتی است که به انگیزه اقامت طولانی در شهر قم به میرزای قمی معروف بود. زایش او در 1150 هجری قمری صورت گرفت، چون به دوران رشد رسید به محضر استادان سپرده شد، ولی آنچه را که آموخته بود روح عطشان وی را سیراب نساخت؛ برای تکمیل تحصیلات در محضر درس بزرگان و پیشوایان روحانی آقای بهبهانی و آقا سید حسین خوانساری حضور یافت و در اندکزمانی توانست به مقام والای پیشوایی و رهبری مذهبی عروج نماید و در علم و دانش ادبی و دینی زودتر از آنکه تصور میرفت مرجعیت یابد و بزرگمردانی چون حکیم نوبر (آخوند ملا علی نوری) حل مشکلات فقهی خود را از ایشان استفاده فرمایند.
میرزا ابو القاسم رشتی در طول عمر پربرکتش چون ابر فیاض گرهگشای خلق خدا بود؛ نثری روان و دلنشین و اشعاری نغز و عمیق داشت؛ این اشعار جمعا نزدیک به پنج هزار بیت پارسی و تازی است که از آن بزرگمرد روحانی به یادگار مانده و غیر از دیوان بیش از بیست جلد تألیف دارد.
درگذشت این عالم روحانی به سال 1231 هجری قمری
«ازین جهان به جنان صاحب قوانین رفت»
اتفاق افتاد. اینک چند بیتی از چکامه نونیّه میرزا ابو القاسم:
ای فرات، آیا رود سبط پیمبر از جهانتشنه و تو، سیر گردانی ز آبت، انس و جان؟
ای چرا طوفان نکردی، تا کنی غرق بلاسرکشان را؟ تا که طوفانی ز خونها شد روان
ای چرا تو خون نگشتی چون حسین از تو نخوردمثل رود نیل مصر، اندر دهان قبطیان؟
ای چرا در روز عاشورا نخشکیدی ز غیظمثل دریای نجف در حول شهر کوفیان؟
نور چشم ساقی کوثر، به حسرت داشت چشمسویت ای بیآبرو، مایل نگشتی سوی آن[1009]؟
ص: 645
رشتی، میرزا حبیب الله
میرزا حبیب الله رشتی فرزند محمد علیخان اصولی معروف به میرزای رشتی متولد سال 1224 هجری قمری است که از ملا عبد الکریم ایروانی اجازه اجتهاد دریافت کرد و سالها از محضر شیخ انصاری درک فیض نمود و پس از رحلت او مرجعیت یافت و چنان شاخص گردید که به قول بعضی از فضلا معارض و مانندی نداشت. آثار وی عبارتند از:
تقریرات فقهی و اصولی، تقلید الاعلم، الاجاره و الغصب، کاشف الظلام فی علم الکلام، الامامة، اجتماع الامر و النهی، حاشیه بر مکاسب، شرح کبیر بر شرایع اسلام و تقریرات درس شیخ مرتضی انصاری. از جمله شاگردان نامدار او سید ابو القاسم اشکوری و شیخ عبد الله فرزند محمد نصیر دیوشلی معروف به مازندرانی است. میرزای رشتی در ربیع الاول 1312 وفات یافت[1010].
رفیع، حاج ملا محمد
حاج ملا محمد رفیع پسر ملا علی از مردم فیلده رودبار بود که به سال 1211 قمری متولد شد و از شاگردان حجت الاسلام شفتی بود. وی پس از دست یافتن به مقام علمی آنزمان به رشت بازگشت و با عنوان شریعتمداری مرجعیت یافت. مؤلف سفرنامه استراباد و مازندران و گیلان ... که کتابش را در سال 1277 هجری قمری نگاشته است درباره او مینویسد: شریعتمدار در ازدیاد آبادی ولایت و رفاه خلایق تلاشی داشته است. تعریض جاده رشت به منجیل و ساختن پل منجیل که بعدها بر اثر سیل از جای کنده شد از یادگارهای زمان اوست[1011].
حاج ملا محمد رفیع در سال 1292 دیده از جهان فروبست.
زاهد گیلانی
شیخ زاهد را به نام سلطان المحققین، مرشد الاقطاب فی الارضین، تاج الملة و الدین شیخ تاج الدین ابراهیم زاهد گیلانی میشناسند که به سال 615 هجری قمری در سیاورود گیلان پا به جهان هستی نهاد.
دستگیر پیر گیلان جمال الدین تبریزی شیخ و مرید شیخ شهاب الدین محمود بود و به دستورش چون ابو القاسم گیلک فقیری از آن سلسله درگذشت مأمور انتقال جنازه او به گیلان گردید. در این سفر خانواده شیخ نیز به همراه او بودند چون شهاب الدین محمود فرموده بود، در این سفر سرّی بزرگ نهفته است و باید به دست تو آشکار گردد، جمال الدین در بوتهسر، ده مالاوان سکونت گزید.
روزی ابراهیم در دوران کودکی یا نوجوانی لوح در بغل عازم مکتب بود؛ جمال الدین او را بدید؛ مجذوب نوجوان گردید؛ لوح از او بستد و دست بر سر و روی ابراهیم کشید و فرمود: این آن سرّی است که باید به دست من آشکارا گردد، شک ندارم که شیخ شهاب الدین مرا به خاطر تربیت این طفل به گیلان فرستاده است. پس ارشاد و تربیت عارفانه وی را به عهده گرفت.
تاج الدین ابراهیم و پدرش از جوانی تا پیری، به کار کشاورزی و برنجکاری میپرداختند و ابراهیم در همین احوال نیز خدمت جمال الدین تبریزی میکرد. یک سال جمال الدین را تنگدستی به جایی رسید که روزها بیقوت میگذرانید ولی برای عدم وقوف همسایگان به نیاز مبرمش، ساقههای بدون جو را در پادنگ میکوفت. روزی به خاطر رهایی ازین فقر مقداری محصول پنبه خویش را به شیخ داد تا به شهر برده بفروشد و با پول آن مقداری برنج خریده بازآورد. شیخ چنین کرد و کولهبار را به دوش کشید. در راه احساس خستگی نمود؛ با کولهبار به درختی تکیه داد تا رفع خستگی کند. در اینزمان دانهای برنج از سر جوال به زمین افتاد. ابراهیم آن را برداشت؛ چون خواست به دهان برد جمال الدین را انگشتگزان پیش روی خویش احساس نمود. شرمگین و افسرده دل دانه را از دهان بازگرفت و به جوال بازگردانید و چون از بوتهسر به مالاوان رسید و کولهبار در خانه جمال الدین بر زمین گذاشت پیر صاحبدل و روشنبین فرمود: «زاهد، زهد کردی و آن یک دانه برنج نخوردی!» از آنزمان تاج الدین ابراهیم به زاهد معروف شد و حقا هم این لقب بر او برازنده بود. مردی که حاضر نباشد یک دانه برنج از آن دیگری را برگیرد و بخورد، خود نفس زهد است.
در عشق و ایمان تاج الدین به مرشد و پیرش نوشتهاند که روزی سید جمال الدین در سماع بود، شیخ را طاقت از دست بشد، با وجدی تمام به سماع پرداخت. جمال الدین ازین کارش برآشفت و مرید را به سختی به زمین کوفت، چنانکه شیخ بیهوش گردید و در آن بیهوشی پیر برانگیخته «کلید از کلیددان درکشید» و سه بار بر سر شیخ فروکوفت و با حال دژم به خانه بازگشت و اهل خانه را از ماجرا بیاگاهانید و گفت: اگر ابراهیم ترک من گوید دنیا و آخرت را با هم از دست بدهد و اگر به در خانهام رو کند، این دو را تواما فراچنگ آورده است! اهل خانه به تفحص بیرون آمد و شیخ را در کنار در بیهوش و خونین افتاده دید و خبر به جمال الدین رسانید. پیر عاشقانه او را به درون آورد؛ شکر ایزد بگفت و فرمود: میان زاهد و پروردگار سه حجاب بود؛ به هریک از جراحات که به سر او وارد آمد یک حجاب مرتفع شد و کارش تمام گشت! او به مقامی دست یافت که همگان را میسّر نیست. سرش را بشست و زخمها را ببست.
شیخ تاج الدین ابراهیم زاهد گیلانی بعد از ارتحال پیرش جمال الدین تبریزی تا بیست سال به مسند ارشاد ننشست و به تزکیه نفس پرداخت؛ آن چنان جان و تن را تصفیه نمود که حجاب دوئی از میانه برخاست و ناظر نور لقا گردید. در این اوقات جمال الدین را به هیئت کامل مشاهده نمود که به وی امر میداد: «ترا حق تعالی میخواهد که به تربیت و ارشاد خلق قیام نمایی» و ازین زمان تاج الدین زاهد گیلانی به مسند ارشاد نشست و به دستگیری پرداخت.
نوشتهاند بدانگاه که صفی الدین اردبیلی به دنبال مرادش میگشت، امیر عبد الله عارف مشهور به وی گفت: «ای پیر ترک از شرق تا غرب عالم کسی
ص: 646
که این واقعه و حال تو تواند حل کردن نیست، الّا شیخ زاهد گیلانی و درمان درد تو نیست جز در شفاخانه ارشاد او ...»[1012] و آنگاه در شناخت ظاهری شیخ میگوید: «او مردی است قصیر القامه، ازهر اللون، مشرب بالحمرة، اکحل العینین، اسطح الجبهه، اصلع الناصیه، خفیف العارضین، عریض اللحیة»[1013] در خلوتش به جانب خاور است و خورشید در برآمدن خود نخست به خلوت او چهره ساید.
چون شیخ صفی از شیراز بیرون آمد و با پوشش نمدی و پشمینه، حیران و سرگردان در طلب شیخ زاهد بود، شیخ با صفای باطن به یاران و پیروان فرمود:
جوانی نمدپوش در طلب ما سرگردان میباشد! که این سرگردانی چهار سال بدرازا کشید تا محمد ابرهیمان، بازرگانی از نزدیکان صفی به گیلان آمد و در ناحیه خانبلی در ده هلیهگران بعد از خرید برنج به خدمت شیخ زاهد رسید و به دست او توبه کرد و جامه فقر پوشید. به وقت بازگشت برفی سخت بارید و او در حوالی اردبیل در میان برف گیر کرد. خبر به ده رسید؛ مردم به نجات او شتافتند. شیخ صفی هم در جمع آنها بود. چون محمد را در جامه فقر بدید کیفیّت را جویا شد. گفت: به دست شیخ زاهد توبه کردم. صفی علایم و نشانیهای زاهد چنانکه دانسته بود برشمرد. محمد ابرهیمان همه را تصدیق نمود. شیخ را طاقت طاق شد و در آن برف خطرناک در ماه رمضان عازم گیلان گردید. به نهی و التماس دوستان و خویشاوندان التفات ننمود و چون به هلیه گران رسید مستقیما به زاویه شیخ زاهد رفت.
تاج الدین ابراهیم زاهد را عادت بر این بود که در یکماهه رمضان کسی را نمیپذیرفت و به عبادت و ذکر میپرداخت. اما در آنروز خادم خود محمد خلیلان را احضار نمود و دستور داد: جوان کپنکپوشی را که در زاویه نماز میگزارد به خلوت بیاور. محمد خلیلان چنان کرد که فرموده بود. چون صفی بازآمد شیخ پرسید: «اردبیلی به چه کار آمدهای؟ شیخ فرمود که آمدهام که توبه کنم!»[1014] آنگاه به پای پیر افتاد و تلقین ذکر گرفت و شیخ زاهد، برخلاف عادت که در رمضان کسی را به خلوت خویش راه نمیداد مریدان و پیروان و طالبان را احضار کرد و به آنها فرمود: «این آن جوان نمدپوش است که با شما گفته بودم؛ چهار سال است که در اردبیل سرگردان میگردد و میان این و حق تعالی یک حجاب بیش نبود و آن نیز مرتفع شد.»[1015]
نوشتهاند چون صفی توبه کرد و به خلوت نشست به خاطرش گذشت، چرا امیر عبد الله با آن مقام والای عرفانی و معنوی از وی دستگیری نفرمود و به شیخ زاهد رهنمونش گردید. شیخ با صفای باطن اندیشه صفی را خواند و گفت: «اردبیلی چه فکر میکنی، امیر عبد الله سوار است، اما سوارکننده نیست!»[1016]
شیخ زاهد کمتر به سفر میرفت. جز یکی دو بار به شروان و چندبار به اردبیل سفر دیگری از او ثبت تاریخ نشده، در اینباره میفرمود: من مجاز نیستم خود را آشکار نمایم. او در تمام مدت عمر با مناعت طبع بزیست، شخصا به کشت برنج میپرداخت و از اینراه امرار معاش مینمود و هزینه سنگین پیروانش را متکفل میشد. اولین سفرش به منطقه شروان به عهد شروان شاه اخستان و پسرش سیامک بود. این پدر و پسر هردو به نابودی زاهد مصمم بودند. چون شیخ این را بدانست، فرمود که: «اگر سیاه مرگ واپس آید.» در اینزمان سیامک به نزد ارغون بود و به دستور او دستگیر و در نمد سیاه آنقدر مالیده شد تا بمرد! شروان شاه نیز گفت به شمشیر، مریدان شیخ بکشم و زاویهاش را درهم ریزم! روزی در اطاق خود به جنون دچار گردید؛ با شمشیر کشیده به دیوارها حمله میکرد! خبر آن به شیخ بردند فرمود: «آن شمشیر که او خورده است دفع آن به این شمشیر نتوان کردن و بدینحال ماند تا بمیرد!»
غازان خان اعتقادی خاص به زاهد داشت و چون خواست به خدمت رسد به ارکان دولت و امرا گفت: من سه نیت کردهام، نخست چون به حضور رسم سخن از حسین منصور بگوید؛ دویم از عدل سخن به میان آورد؛ سیم پیراهنش از تن برون کند و بر من پوشاند. چون درک حضور یافت بعد از مصافحه زاهد گفت: اگر صاحب سرّ تو، سرّت به دیگری فاش کند با او چون کنی؟ جواب داد او را بر دار کنم و به آتش بسوزانم، فرمود حق تعالی با حسین بن منصور حلاج چنین کرد. سپس ضمن پرسشی از خزانه سلطان گفت: خزانه باید از عدل کنی تا مردم ترا دعا گوید، زر همیشه میتوان تحصیل کرد، غازان خان به انتظار شنیدن و اجابت سومین نیت خود بود که شیخ فرمود: فرزند در میان مردم برهنه شدن درست نیست؛ صبر کن تا خلوت شود! غازان خان چون این کرامت بدید هردو پای شیخ را بوسید و آنگاه که جامه بستند، به خازن سپرد تا در وقت مرگ در او پوشانند.
غازان خان دو بار دیگر با شیخ زاهد ملاقات نمود، یکی از ایندو بار زمانی بود که زاهد به منظور شفاعت از ملک احمد اسپهبد گیلان به موقان سفر نموده بود، شیخ صفی پیشتر به اردو رفت و خبر ورود شیخ را داد، غازان خان سواره به استقبال شتافت و با عزت و احترام او را به بارگاه آورد و ملک احمد را نیز به او بخشید.
شیخ تاج الدین ابراهیم زاهد در امر دین فوق العاده سختگیر و بیگذشت و از گدائی نیز متنفر و بیزار بود، روزی به مؤذن خوشآوازش فرمود: آوازت نه آواز همیشگی است. مؤذن گفت امروز یک پاره نان گندم از کسی بخواستم و بخوردم! شیخ گفت: کسی که در گدایی بر خود بگشاید صحبت ما را نشاید؛ و دیگر اجازه نداد او نمازش را اذانگو باشد.
مسئله خلیفهگری و جانشینی شیخ زاهد اهمیتی بسیار داشت و بسیار بودند کسانیکه به حق خود را شایسته مسندنشینی او میدانستند ولی نظر زاهد متوجه صفی بود و این رشک مریدان را برمیانگیخت. پس به شیخ عرضه داشتند که سجاده ارشاد را به شیخ جمال الدین علی بسپرد. زاهد این خواهش نپذیرفت و گفت: «در این کار موافق مراد الله میباید بودن ...»[1017] و من اکنون مراتب اخلاص هردو به شما مینمایانم. میدانید که خلوت جمال الدین پهلوی خلوت من و آن دیگری برکنار دریا به نیم فرسنگ فاصله با من باشد.
اکنون هردو را آواز میدهم، پس سه بار علی را آواز داد و پاسخی نگرفت، آنگاه بیدرنگ صفی را بخواند و پاسخ گرفت چنانکه همه بشنودند، چون صفی آمد شیخ فرمود: «صفی کجا بودی؟ گفت در خلوت. گفت: چرا آمدی؟
گفت: شیخ ندا فرمود بدان سبب آمدم، گفت: آواز من شنیدی؟ گفت: بلی شنیدم ...» آنگاه شیخ مریدان را گفت: علی در کنار ما به های من هویی نگفت و صفی از نیم فرسنگ راه به گوش جان شنید! حال چه میگویید؛ کدامیک ازین دو باید مسندنشین ارشاد شوند؟ گفتند: صفی الدین.
ص: 647
در اواخر عمر بینایی شیخ کاستی گرفت؛ از اینروی همیشه صفی را در نزد خود میداشت و برای امور جاری فقرا به او میگفت چنینوچنان کن ولی این نابینایی ظاهر هیچوقت در دید باطن آن بزرگوار تأثیر نداشت و او همچنان آنچه را که باید ببیند میدید. در آخرین ماههای عمر سفری دیگر به شروان نمود و در ناحیه سور مرده حالش به بدی گرائید. پیروان و نزدیکان را در صورت خرقه تهی فرمودن شیخ در مدفنش اختلاف افتاد. مریدان شروان و پسرش جمال الدین علی، مغان را مناسب مزار شیخ میدانستند. در اینزمان صفی الدین برای امر مهمی به اردبیل رفته بود. پس شیخ، خضر الیوانی مرید پاکبازش را بخواست و بدو فرمود: «میخواهم که به یک روز از اینجا به اردبیل روی و روز دیگر صفی را به ما رسانی و الیوانی این معنی را قبول نمود.
شیخ دست مبارکش به پشت و هردو رانش فرود آورد و او صبحی از سور مرده متوجه اردبیل شده به برکت دست حقپرست شیخ که به اعضایش رسیده بود هشت روزه راه را به یک روز طی فرمود و نماز دیگر در کلخوران بود.»
صفی پیام شیخ را دریافت و به یک روز خود را به مراد رسانید. احساس کرد که مرگ با ابهت و عظمت تمام سایهافکن اقامتگاه تاج الدین ابراهیم زاهد گیلانی است. به احترام کنار بستر ماند. شیخ فرمود: گاه آن فرارسیده تا قفس تنگ تن بشکنیم و از تنگنای خاکدان به فراخنای عرش آشیان گزینیم. یاران همپیمان و مریدان صاحب ایمان در تدفین پیکر بیجان من همآوا نیستند. هر یک جایگاهی را مدفن من میخواهند و مرا نظر و عقیدت تو پسند خاطر است.
گور مرا در کجای این سرزمین بنا خواهی کرد؟ صفی الدین عرض کرد: چون شما از گیلان هستید چه بهتر که پیکرتان به خاک زادگاهتان بازگردد، تا خاک گیلان را برکت بخشد. شیخ را این پسند افتاد؛ بفرمود تا به گیلانش بردند. در این جای بیش از چهارده روز نماند و در ماه رجب سال 700 هجری بعد از 85 سال زندگی خرقه تهی فرمود. صفی الدین اردبیلی او را تغسیل و تدفین نمود و در سیاورود گیلان به آغوش خاک سپرد و بر مزارش بنایی پرشکوه بساخت.
زاهدی گیلانی
از شیخ عبد الله گیلانی سه پسر به اسامی شیخ عطاء الله و ابی طالب و شیخ ابراهیم باقی بود و پسر اخیر الذکر به زاهد یا زاهدی شهرت داشت. هر سه تن از معاریف و فضلای زمان خود بودهاند. اگر فاصله سنی ابی طالب و ابراهیم را دو سال بگیریم میتوان تولدش را در 1062 هجری قمری دانست.
ابراهیم در محضر پدر به تحصیل دانش پرداخت. در فقه و حساب و شعر و ادب و حسن خط به مرحله اجتهاد رسید و حزین «خلاصة الحساب» را از عموی فاضلش آموخت.
شیخ را تألیفاتی چون «رافع الخلاف»، «کاشف الغواشی»، حاشیهای بر «کشاف» توضیح کتاب اقلیدس بوده است. درگذشت او به سال 1119 هجری قمری در لاهیجان اتفاق افتاد و هم در زادگاه خویش به آغوش خاک سپرده شد[1018]. از دیوان شیخ ابراهیم زاهد آگاهی نداریم و مرحوم محمد علی مدرس از کتابی به نام، «القصائد الغّرافی مدح آل العبا» نام میبرد که ممکن است دیوان شیخ باشد. چهاردانه زیر او راست:
در گلشن دهر، محرم راز نبوددر بزم زمانه نغمهپرداز نبود
پنهان نتوان زمزمهپردازی کردبستیم زبان، کسی همآواز نبود
ژولیده، محمود
زندهیاد شهید به خونخفته گیلک، محمود ژولیده، آزادهای از مردم رشت در کوی چمارسر او میان خانوادهای محترم دیده به رخسار هستی گشود. در آن زمان که درد بیسوادی همهگیر بود، او از تحصیلات خوب و بیشتر از حد مرسوم بهره برد و به شناخت «چه بودیم. چه شدیم و چرا شدیم؟» پرداخت و در این کاوش اجتماعی به میهن و میهنخواهی متوجه گردید و به جرگه مبارزان جنگل پیوست، در گروه نظامی چریکی جنگل آموزش دید و به فرماندهی دسته ارتقا یافت. در این دوران حکومت تزارها واژگون گردید و سربازان پراکنده روسی به فرماندهی ژنرال باراتوف و ژنرال پیچراخوف خود را به قزوین رسانیدند تا از راه گیلان و بندر انزلی به میهن خویش بازگردند، این غمانگیزترین بازگشت که میتوانست با جلب محبت و دوستی ایران صورت گیرد، بدام وسوسهها و فریب انگلیس اسیر شد و به اغوای ژنرال ماژور دنسترویل به جنگ خونین نابرابری مبدل گردید.
محمود خان ژولیده با دسته کوچک خویش در صف مقدم مبارزین جنگل مسئول نگهداری و حفظ پل آهنی منجیل، تنها راه ارتباطی گیلان گردید و قدرت بازنگهداری متجاوزین را هم داشت، ولی انگلیسیها با هواپیما و زرهپوش به نگهبانان آزادی حملهور شده با بمباران پل و انفجار بمب در میان دسته ژولیده و قطعهقطعه کردن پیکرهای عزیز انسانهای آزاده راه را گشودند.
محمود خان تا آخرین لحظه مردانه و جانانه جنگید، زخمهای فراوان برداشت و از پا درافتاد و آنگاه بود که نیروی مهاجم توانست از پل بگذرد.
ژولیده مجروح و از هوشرفته را که از شمشیر پهن قزاقها زخمی خطرناک برداشته و در میدان افتاده بود به بیمارستان سیار نیروی انگلیس بردند. در آنجا زخمهایش پانسمان و دستش بعد از جراحی باندپیچی شد. او در تمام مدت مداوا هذیان میگفت، انگلیسیها از این هذیان دانستند به شخصیتی از نظام جنگل دست یافتهاند. تحقیقات از ژولیده تازهبهوشآمده آغاز گردید ولی او در پاسخ مترجم که اصرار داشت دیدگانش را به روی کلنل ماتیوس بگشاید و جوابگوی پرسشها باشد، خشمگین فریاد میکشید: من و دیده گشودن به روی دشمن انگلیسی؟ و گویا کلنل ماتیوس خواست فقط به درخواستهایش گوش کند، اما ژولیده این را هم ناشنیده گرفت و شباهنگام از غفلت پرستار استفاده کرد، باند دستش را گشود، بخیهها را با دندان گسیخت و به سبب خونریزی زیاد شب پنجم رمضان 1326 برابر 25 خرداد 1297 به
ص: 648
زندگی خود پایان داد. مردانه ایستاد؛ دلیرانه جنگید و عاشقانه جان باخت و ننگ تسلیم را نپذیرفت. پیکرش تحویل خانواده در رشت گردید و در میان تأثر و احترام عمیق مردم بخاک سپرده شد.
از ژولیده اشعاری چند باقی مانده که در بیشتر آنها احساسات وطنپرستی به چشم میخورد. از آن جمله است ابیات زیر:
به دهر آئین و دین وطنپرستی مراستپیشه ز عشقش مدام صدق و درستی مراست
ز باده عشق او خمار مستی مراستبه نیستی در رهش هزار هستی مراست
که هست در هستیش مرا دو صد افتخاررایت جمشید جم شده است گوئی نگون
روان از این واقعه ز دیدگان ساز خوننفاق و جهل و خلاف شد ستمان رهنمون
ز دستمان گر وطن شود ز غفلت برونبه دست دشمن شویم زبون و زار و فکار
دو بیتی زیبای زیر نیز از ژولیده است:
خوابیم چه خواب، خواب بیپایانیمستیم چه مست، مست سرگردانی
افتاده همه به چاه بیعلمی و جهلچاهی، چاهی، چه چاه بیپایانی
سراوانی، حاجی زین العابدین
زین العابدین سراوانی از شعرای گمنام گیلان است که به عهد محمد شاه قاجار میزیست و شگفتا که با پروردن فرزند ناموری چون میرزا عبد الله حکیم بقراط، طبیب مسیحا نفس و نامدار گیلان که با گذشت چند نسل هنوز خاطره حذاقت و روش طبابت وی زبانزد است، چنین به گمنامی پیوند خورده است و اگر دفتری از او یافت نمیشد شاید در ژرفای بیصدای فراموشی محو میگردید.
در این دفتر بیآغاز و پایان، او خود را مردی حقیر و بیآزار، و گوشهنشینی قانع معرفی میکند، به فضل و بزرگمنشی و عزت و شرف خویشتن اشاره دارد. در سال 1220 هجری قمری متولد شد. در 10 سال اولیه عمر زیر نظر دایه ولله گذرانید و 20 سالی را در سفر سپری کرد و به قول خودش: «ایران و توران، هند و سند، مکه و مدینه، شام و حبش و زنگ، روم و روس و فرنگ و سایر بلاد ...»[1019] را درنوردیده و جهاندیدهای عارف به احوال جهان و جهانیان به رشت بازگشت، سرمایهای را که داشت به کار انداخت ولی بعد از 5 سال دادوستد ورشکست و تهیدست به گوشهای نشست.
در این زمان یحیی میرزا قاجار چون به حاج زین العابدین سراوانی عنایتی داشت قطعه ملکی بدو بخشید تا وی را نان خانه باشد و او 5 سال ازین نان خانه متنعم بود، ولی در سال 1260 هجری قمری خشکسالی بیسابقه تولید کشاورزی را به حداقل ممکن رسانید و حاجی ازین قهر طبیعت از برداشت سه من ابریشم اعلا و بیست و پنج قوتی برنج چنپای ملکی که تکافوی گذران سالانه وی را میکرد محروم ماند. دگرباره اختلالی در زندگی حاج زین العابدین سراوانی پدید آمد.
برای دریافت وام به معرفی دوستی به ملک التجار رشتی روی آورد ولی ملک از پرداخت وام به حاجی سر باززد، زین العابدین را این دونهمتی به سختی تکان داد، رنجیدهخاطر و آشفته به تهران کوچ کرد، در دربار محمد شاه تقرب یافت ولی در اواخر عمر یعنی سالهای نخستین سلطنت ناصر الدین قاجار هوای زادگاه او را به گیلان کشانید و گویا تا آخرین روزهای عمر از گیلان خارج نشد.
حاج زین العابدین سراوانی حاجی تخلص میکرد چنانکه در مقطع قطعه یا قصیدهای میگوید:
حاجی تو ختم کن، که شه کامران ز لطفمیبخشدت وظیفه، تقاضا چه حاجت است
و همچنین در قصیدهای که خواهد آمد، تخلص حاجی را به کار برده ولی زندهیاد ابراهیم فخرایی تخلص وی را فروغ[1020] نوشته و اشاره به دیوان ناپیدای او دارد و این احتمالا اشتباه است، چون به جز رسالهای که از او به چاپ رسیده اثر دیگری که او را به نام فروغ بشناساند به دست نیست و دیوان وی هم تاکنون دیده نشد و اشعار پراکندهاش نیز این تخلّص را تأیید نمیکند، ازین گوینده نکتهبین و باریکاندیش که به پریشانی و سختی روزگار میگذرانید چکامه پرمحتوای تاریخی و اجتماعی از سالهای قحطی و گرسنگی گیلان باقی مانده که چون نشاندهنده فقر عامه و حالوهوای گیلان است ابیاتی از آن آورده میشود:
این دایره جمع محبان من استاین حلقه دوستان و یاران من است
هرنام در او، مرا چو روحی در تنهرجسم از او به جسم من جان من است
تنها نه که روح من، مرا راحت روحتنها نه که جان من، که جانان من است
این جمع که تا ابد پریشان نشودجمعیت خاطر پریشان من است
دانید همه ز دخلوخرجم در رشتخرج آه من است و دخل افغان من است
نه ملک مرا، نه باغی و بستانیاین دایره، ملک و باغ و بستان من است
نه کشت مرا، نه زرعی و نوغانیاین دایره، کشت و زرع و نوغان من است
نی نقد مرا، نه جنسی و دکانیاین دایره نقد و جنس و دکان من است
نانی نه مرا، نه خوانی و انبانیاین دایره، نان خانه و انبان من است
سال سیم گرانی و قحط و غلاستگر قرص قمر شنیدهای نان من است
از بهر برنج، خلقی افتاده به رنجکز جمله، جمیع و جمع طفلان من است
ص: 649
قرضم، مرض و، طبیبم افلاس، ولیپیدا نشود مرگ که درمان من است
نی شاهم و نی وزیر، لیکن شبوروزصاحبطلبی، همیشه دربان من است
این قحط و غلا، گرانی و بیپولییک فوج ز غصه بین که مهمان من است
از دار و ندار، الغرض جمله که بودکز جمله، دعا کتاب و قرآن من است
کلّا به بهای نان شد و صرف برنجچیزی که بجای مانده ایمان من است
با خرقه و سجاده، که آن هماکنوندر میکده رهن میفروشان من است
چیزی که به نقد دارمی من اکنونیک لوله و کاغذ و قلمدان من است
با نطق و بیان و طبع شعر شیریندر مدح و هجا، زبان به فرمان من است
زین روزی سالیانه، ذکر شبوروزشیطان به شگفت از مریدان من است
ز آلات وجود، یعنی اجزای بدنبیکارترین جمله دندان من است
ساییده بهم شود، ولی در تب و لرزکز بهر عذاب روح سوهان من است
بیپولم و قرضدار و ناخوش حاجییا رب عرقی که شام بحران من است
سردار محیی (معز السلطان)
حاجی کاظم وکیل الرعایا امشهای فرزندان پسر و دختر متعدد داشت که بزرگترین آنها عبد الحسین خان معز السلطان، مردی شجاع، متهور، علاقمند به تجدد و با خلقوخوی آزادگی و برخوردار از علوم متداول زمان بود و حداقل با یکی از زبانهای بیگانه آشنایی داشت. در جوانی سفری به فرنگستان کرد و شیفته تمدن چشمگیر اروپایی گردید و در بازگشت به ایران، برای اشاعه تمدن نوین در کشور کوششی را آغازگر شد و چون هرگونه تلاشی در این راه جز با بیداری مردم و آشنایی آنها به حقوق فردی و اجتماعی مفید به فایدتی نبوده و به ثمر نمیرسید به ناچار عبد الحسین معز السلطان به فکر ایجاد تشکیلات سیاسی قدرتمندی افتاد، فکرش را با برادر کوچک، ولی هوشیار و موقعشناس و سیاس خویش میرزا کریم خان در میان نهاد و با راهنماییهای ارزنده او کمیته سرّی و انقلابی ستار را در رشت بنیاد گذارد. این کمیته تحت ریاست او فعالیتهای پنهانیاش را آغاز نمود و چون در امور اسلحهسازی و عملیات جنگی و چریکی نیاز به جانبازانی میرفت او و دیگر بزرگان کمیته عده زیادی قفقازی و گرجی را استخدام نموده و به کار واداشتند.
در ماه محرّم 1327 هجری قمری کمیته ستار به رهبری عبد الحسین خان معز السلطان و با یاری برخی از آزادیخواهان گیلانی، ارمنی و قفقازی طیّ قیامی مسلحانه آقا بالا خان سردار افخم حاکم گیلان را به قتل رسانید و بر گیلان مسلط شد. پس از چند ماه مجاهدان گیلان همگام با مجاهدین بختیاری پایتخت را به تصرف درآورده محمد علی شاه را مجبور به کنارهگیری کردند.
مردم گیلان به پاس خدمات بدون وقفه و رهبری آگاهانه معز السلطان در یک اجتماع باشکوه وی را به لقب سردار محیی مفتخر ساخته و سردار معتمد رئیس انجمن ایالتی رشت این سپاسگزاری ملّی را طی تلگرافی به اطلاع او رسانید.
لقب سردار محیی از جانب مجلس شورای ملی نیز به معز السلطان داده شد. مردم گیلان قصد داشتند سردار خود را به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب نمایند، ولی او جدا از پذیرش این تکلیف سر باززد و تلگرافی به رشت مخابره نمود که در روزنامه «نسیم شمال» به چاپ رسید. سردار محیی در این تلگراف متذکر گردید که وی تا روز افتتاح مجلس به خدمات خود ادامه خواهد داد و پس از آن به واسطه کسالت مزاج به اروپا بازمیگردد. او توصیه کرد که میرزا محمد رضا مجتهد، میرزا علی محمد خان تربیت، ناصر الاسلام، وکیل التجار و دکتر اسماعیل خان تربیت به عنوان نمایندگان رشت و در مجلس شورای ملی انتخاب شوند.
در همین اوقات خبر آشوب زنجان منتشر گردید، هیئت مدیره انقلاب در شوال 1327 عمید السلطان را با 400 تن تلاشگران آزادی برای درهم کوفتن آشوبگران فرستاد و از طریق رشت نیز به آزادگان دستور داده شد به کمک عمید السلطان شتافته و این مشکل را به تندی از میان بردارند اما اردبیل هم در این دم در آتش بیداد رحیم خان چلیپانلو قراچهداغی میسوخت، هیئت مدیره باایمان به دلاوری و حسن تدبیر سردار محیی او را باتفاق سردار فاتح کجوری و آقا سید یعقوب مامور سرکوبی متمردین خودکامه کرد.[1021]
سردار محیی روز دوشنبه 23 شوال 1327 به فرماندهی 600 تن سپاهی وارد رشت و در 27 همین ماه روانه اردبیل گردید و در یک حمله دقیق از پیش محاسبه شده شهر را از زیر سلطه رحیم خان و روسای شاهسون ایل دیکانلو و شاطرانلو آزاد ساخت، رهایی اردبیل از شر اشرار به محبوبیت سردار محیی بیش از پیش افزود و این مقدمه کینتوزیهایی علیه وی گردید و دستگیری حسین علی خان، رشید خان گالش، میر حسین بیبییانی آن را بسط داد.
در چهارم ربیع الآخر 1328 ستار خان و باقر خان وارد تهران شدند. بین آنها و سردار محیی و ضرغام السلطنه بختیاری دیدارهایی صورت گرفت. آنها به این نتیجه رسیدند که عدهای از درباریان محمد علی میرزا با زرنگی خاص، خود را در صف مشروطهخواهان جای داده و کارها را قبضه کردهاند؛ سران مشروطه نیز به کار خود مشغول هستند و به عواقب بیتوجهی خود نمیاندیشند. بدینجهت آن چهار تن با یکدیگر همپیمان شدند و سوگندنامهای را امضا کرده متعهد گردیدند تا آخرین لحظه برای بقای مشروطیت و استقلال
ص: 650
مملکت و نیز دفع اشرار بکوشند.
بالاخره اختلاف بین این چهار تن و طرفداران آنان با سران مشروطیت و اولیاء دولت به شدت گرائید. قوای دولت مشروطه به عنوان خلع سلاح محل استقرار آنان یعنی پارک اتابک را مورد حمله قرار داد. سردار محیی پس از چهار ساعت نبرد، هنگامیکه قوای دولت بر پارک مسلط شد، به سفارت عثمانی پناهنده گردید.
در گیلان گروه انبوهی از مردم در محل انجمن ایالتی گرد آمده و به عنوان طرفداری از سردار محیی به تظاهرات پرداختند. تحصن سردار محیی تا خوابیدن سروصداها ادامه یافت و چون او از سفارت بیرون آمد، گوشهای گرفت و به وضع نابسامان کشور نگران بود تا آنکه محمد علی مخلوع به مازندران بازگشت و طلب سلطنت نمود، روس و انگلیس و رجال و خوانین سلطنتطلب، به یاری او برخاستند، در چنین شرایطی طبیعی است که قبول مسئولیت نوعی خودکشی سیاسی و اجتماعی به حساب میآید، مرد میخواهد تا همهچیز خود را فدا کند ولی این قدرت و شهامت اخلاقی در نهاد سردار محیی وجود داشت، مردانه گام پیش نهاد و با یاری میرزا کوچک، سالار فاتح کجوری، سالار بهادر بختیاری به فرماندهی 300 تن مجاهد و 200 سوار بختیاری به جنگ دیو استبداد راهی مازندران شد، در نخستین حمله دلاورانه شاخهای دیو استبداد و خودسری را شکست، ولی دولت به بهانه عدم نیاز اقامت قشون بعد از فتح نمایانی که شد، نیروها را به تهران فراخواند و سردار محیی را بدون داشتن قوای مجهزی به حکومت مازندران منصوب کرد و در اینجا میبود تا آنکه به سال 1332 هجری قمری به حکومت کردستان منصوب گردید. معز السلطان در حکومت کردستان خدماتی شایان توجه برای اعاده نظم و آرامش انجام داد، ولی چون این انجام وظیفه ملی به زعم کسانی خوش نمینشست وصلههای ناجوری به این مرد چسبانیدند و برای عزل او نقشهها کشیدند تا بالاخره منظور خود را عملی کردند.
چون سردار به تهران بازگشت، به اتهام توطئه علیه دولت بازداشت شد و به اتفاق چندین تن به یزد تبعید گردید، اما بعد از 7 ماه اقامت در قم آنها را به تهران بازگردانیده و به زندان ژاندارمری سپردند و چند روز بعد هم بدون محاکمه و ذکر علت دستگیری آزادشان کردند.
سردار محیی در سفر مهاجرت نیز همراه مهاجرین نامور و با حفظ سمت سرداری جزو کمیته دفاع ملی بود. بعد از پایان گرفتن دوره مهاجرت سردار محیی چندی را از سیاست کنارهجویی کرد و به استراحت پرداخت تا شاید رفع خستگی نموده و به موقع برای دفاع از حق و حقیقت بپا خیزد ولی مدتی نگذشت که او را در واقعه جنگل مییابیم. در این مرحله از مبارزه، او جانب احسان الله خان دوستدار را گرفت که بسی مایه شگفتی است. فدائی وطن با چنان شور و شوق و علاقهای که به زادگاه خود داشت در دام عوامل بیگانه گرفتار شد و همزمان با شکست نهضت به اتفاق آنان عازم کشور روسیه گردید.
سردار محیی چندماهی بیش در باکو نپائید. در نیمه دوم سال 1300 خورشیدی در اثر ابتلاء به ذات الریه 50 سال زندگی بیآرام و سراسر تلاش را پشت سر گذاشته به ابدیت پیوست.
ادیب و شاعر نامدار ایران قائم مقام فراهانی، سردار بزرگ گیلان را در یک رباعی زیبا چنین میستاید:
اخلاق تو بر خلق مربی باشدسیف و قلمت، چون متنبی باشد
طغرای نگینت ای مهین محیی ملکاحیی الموتی به اذن ربی باشد[1022]
سعیدا، لاهیجی
سعیدا سرایندهای خوشذوق و برخوردار از احساس بسیار قوی، نقاشی چیرهدست و طراح ماهر و بینظیر زرینهها و سیمینهها بود. پدرش خواجه علی بازرگانی سرشناس و ثروتمند به شمار میرفت. در حریق وحشتناک و ویران کننده اول لاهیجان خانه و زندگی سعیدا و پدرش به باد فنا رفت[1023] و در کام آتش به زغال مبدل گردید و چنین برمیآید که بعد از واقعه تأثرانگیز حریق، شاعر جوان و هنرمند؛ ترک یارودیار گفته و به هند رفت. وی در دربار جهانگیر پادشاه بابری مقام و منزلتی والا یافت و به لقب «بیبدل خان» مفتخر گردید و چندگاهی نیز داروغگی زرگرخانه سلطنتی با او بود. در این هنگام جهانگیر ساختن تختی را برای خویش به هنرمندان تکلیف نمود. سعیدای لاهیجی با طرحی که ارائه داد مأمور ساختن تختی گردید که به تخت طاووس شهرت یافت و تا ابد نام او را جاودان ساخت. تخت طاووس از شاهکارهای هنری جهان است و همیشه از شهرت و اعتباری فوق العاده برخوردار خواهد بود.
سعیدا در ساختن ماده تاریخ، استادی و مهارت فراوان داشت، چکامهای 134 بیتی ساخته که 268 بار ماده تاریخی درباره تولد شاه جهان، بازگشت او از کشمیر به آگره و جلوس وی بر تخت طاووس گفته و همه را به استادی خویش معترف نموده است. در «تزوک جهانگیری» آمده است: «روز شنبه چهاردهم شهریورماه 1037 به صله این قصیده حکم فرمودم که سعیدا را به زر وزن کنند.[1024]»
ای نه فلک، نمونهای از آستان تودوران پیر، گشته جوان در زمان تو
و این دومین شاعر گیلک بود که به خاطر بیتی پرمعنی توزین گردید. شعر زیر از اوست.
سرخ از خمار باده، نه چشم سیاه اوسترنگ پریدهایست که صید نگاه اوست
از بوی گل به دل نفسی بیش راه نیستهرجا ز خویش رفت دلم، در پناه اوست[1025]
ص: 651
شرفشاه دولائی
شاه شرف، پیر شرف الدین، سید شرفشاه گیلانی عارفی وارسته، آزاده مردی به حقیقت پیوسته و از خویشتن گسسته، در دوست فانی گشته و بر سریر جاودانگی نشسته، فرزند سرزمین اهورایی گیلان است که بنا به نوشته «دورن» به سال 557 هجری قمری به ابدیت پیوست و این تاریخ را سنگ قبر او بازگو بود که امروزه اگرچه سنگی هست ولی تاریخ درگذشت ندارد و یا محو شده است.
پژوهندگان بنا به حقیقت افسانهگونهای، او را زیونده دوران امیره ساسان گسکری میشناسند و از اینرو نوشته دورن را در زمان خرقه تهی کردن او نمیپذیرند مگر آنکه به گونهای این ناباوری را به باور نزدیک گردانند:
1- در تاریخها از دو امیره ساسان سخن رفته، نخستین، همزمان با سید علی کیا شهید شده در 791 هجری قمری[1026] و دومین همدوره جمشید خان که به سال 977 هجری قمری به امر شاه طهماسب بر سر دوباج ثانی به لشت نشا لشکر کشید و به سختی شکست خورد[1027] و اینها دو شخصیت جداگانه با فاصله زمانی مشخص در تاریخ و حوادث تاریخی میباشند که متأسفانه نادانسته از دو تن یک شخصیت ساخته شده و بدینگونه بر ابهام زندگی شرفشاه افزوده گردیده است.
2- دیوان نویافته پیر شرفشاه، بدانگونه که در پایان باهنامه سنجری آمده در «غرّه ذی حجه 898» هجری قمری توسط «کمینه مولوی فقیر حقیر آستانه درگاه جلالت حضرت شرفشاه علیه الرحمه» بازنویسی و یا گردآوری شده و این فاصله زمانی با امیره ساسان گسکری نخستین بسیار اندک است و در این کوتاه زمان زندگی پیری که مورد احترام جامعه و عالم فقر باشد فراموش شدنی نیست.
3- دست زمان گورخوریسو معشوقه پیر شرفشاه را تا به اکنون بر یک بلندی کنار رودخانه واویلا به فاصله کمی از آرامگاه پیر شرفشاه بر پای نگاه داشته است، باشد که انتساب خوریسو از سویی به پیر دل آگاه و به امیری بلند آوازه از دگرسوی این بازماندن را موجب گردیده و زمان خواسته است با این امانتداری، واقعیات زندگی عاشق پاکباختهای را به ثبوت برساند اگر چه در هیچ نبشته تاریخی خوریسو رسما خواهر امیره ساسان گسکری معرفی نشده ولی آنچه که در مقدمه دیوان آمده و سینهها در خود محفوظ داشته و به باور مردم جای گرفته سند تلقی میگردد.
4- با یک تأمل لازم برای ژرفنگری بیشتر میتوانیم بگوییم و یا تصور کنیم که دورن سنه خمس و سبعین و سبع مائه را به اشتباه 577 برگردانیده است و با قبول اشتباه نوشتاری بسیاری از ابهامات حل میگردد و اینجاست که به سادگی میتوان پذیرفت پیر تاج الدین ابراهیم زاهد گیلانی که ذکرش در چهاردانه زیر است ...
به هیچه مذاهب نوابه وا پی چستنراه نی، که بوایه یکین ذره، پی جستن
زاویه خراب کده و او آتش فامستنتا بتوانی به طریق پیر تاج جستن
همان پیر بزرگوار گیلانی و مراد شیخ صفی الدین اردبیلی، درگذشته به سال 711 یا 714 هجری قمری است که از شرفشاه نیز دستگیری فرمود و پیر روشنضمیر در بوته ارادت او زر وجود را از غش مس، پاک و مصفی ساخت.
پیر شرفشاه گیلانی مصداق راستین فلسفه عرفی است که شیعه او را پاک اعتقادی از خاندان ارجمند رسالت میشناسد و سنی هم او را به راستی از خود میداند و خودش هم به روشنی از سنی بودن خویش میگوید:
سالو کان، میدیل سنی بو، مذهبی داشتپادشاهی بو، چندین مملکتی داشت
نون که عشق درامو، دلا به همه وا داشتبه زور و جفا دلبری خوی حکمای جیداشت
از زندگانی این مرد بزرگوار و عارف داغدار همینقدر میدانیم که پیری گوشهگیر و صاحب نفس بود، در بیشهسوئی سر خرفکام عمر را به زهد و ارشاد میگذرانید. در حقیقتی افسانهگون مقام معنویش چنان بود که بیمانع و رادع به دربار امیره ساسان رفتوآمد میکرد و بیترس و واهمه از خواهرش خوریسو خواستگاری به عمل آورد و آن زن انسانشناس بلندنظر نیز این خواستگاری را پیروزی معنوی بزرگی شمرد و گردن به رشته ازدواج درویشی دلریش و فقیری بیتوش و پریش سپرد. دریغا که مرگ نابههنگام و زودرس خوریسو او را به سوکی دردناک کشانید، سوکی که تا دم مرگ پیر را به افغان و ناله جانسوز نشانید.
پژوهشگران چون نتوانستند به زندگی در ابهام مانده او دست یابند به افسانهسازی پرداختند و دختری را معشوقهاش شناختند، دلبری طناز و سراپا افاده و ناز و این ناروا نسبتی بدان از خود گذشته آزاده است. شرفشاه بدان سان که سید و منتسب به خاندان رسالت نبود، گرفتار و بندی مهر پریرویان خاکی هم نمیتوانست باشد، او جهان هستی را با دیدی عارفانه و توحیدی و عاشقانه مینگریست؛ ستایشگر راستین آفرینش بود و فانی محض در ذات آفریننده. در زندگی سیر و سفرهایی داشت و چهبسا از لبیکگویان خانه خدا هم بوده است. ولی در همهحال او مردی از مردستان گیلان بود و از زمان زیست تا به اکنون در دلها جای و مقام والا داشته و تا به جاودانه نیز چنین خواهد بود.
شریف لاهیجی، محمد بن علی
محمد بن علی بن عبد الوهاب شریف لاهیجی در حدود سال 1090 هجری وفات یافت[1028] پدربزرگش به «پیله فقیه» شهرت داشت. او معاصر میرداماد و بهاء الدین عاملی و فیض کاشی و مجلسی و حر عاملی بود و از او کتابهای زیر باقیمانده است:
تفسیر قرآن موسوم به تفسیر شریف لاهیجی که نخستینبار در هندوستان چاپ شد، ثمرة الفؤاد در بیان اسرار احکام و حقایق اعمال، خیر الرجال که شرح احوال و اسناد رجال کتاب من لا یحضره الفقیه به فارسی است. شرح
ص: 652
صحیفه سجادیه، فانوس خیال یا رساله مثالیه، لطائف الحساب در ریاضیات، محبوب القلوب.
شفتی، سید اسد الله
سید اسد الله بزرگترین فرزند سید محمد باقر شفتی معروف به حجة الاسلام است که در 1227 قمری به دنیا آمد. عموما تذکرهنویسان از سید اسد الله با احترام و تجلیل یاد میکنند و او را فرزند اکبر- اتقی و اعلم سید شفتی میشناسند. سید اسد الله پس از فوت پدر (سال 1260) به اصفهان بازگشت و مورد توجه مردم قرار گرفت اما او که مرد دنیادار نبود به اعتدال و قناعت روی آورد و از توجه به مسائل مادی سر باززد و شاگردان نامداری در حوزه درس او حضور مییافتند. سید محمد رضا کاشانی معروف به کلهری از او اجازه اجتهاد گرفت. از سید اسد الله نوشتههائی برجای مانده است او در سال 1290 هنگام سفر به عراق در کرند وفات یافت. جنازهاش بدوش مردم از آنجا به نجف برده شد.[1029]
شفتی، سید محمد باقر
از بزرگان نامور جهان شیعه حضرت حجة الاسلام سید الفقها حاج سید محمد باقر شفتی فرزند آقا سید محمد تقی موسوی شفتی است که به سال 1180 و به قولی 1175 هجری قمری در قریه شفت چشم به جهان هستی گشود.
وی مقدمات علوم دینی را تا بیستسالگی در محضر پدر و دیگر روحانیون فاضل گیلان فراگرفت و به منظور آموختن دوره عالی به نجف اشرف رخت کشید و در محضر درسی پاکمردانی چون سید مهدی بحر العلوم، میر سید علی طباطبائی، شیخ جعفر کاشف الغطا، حاج ملا محمد مهدی نراقی و محمد باقر بهبهانی به تکمیل معلومات دینی پرداخت و پس از کسب درجه اجتهاد به ایران بازگشت و به محضر درسی میرزا ابو القاسم رشتی معروف به (قمی) راه یافت میرزای رشتی خیلی زود به مقامات فضلی او پیبرد، اجازهنامه اجتهاد خاصی به نامش قلمی فرمود و این مجتهد فاضل پس از کوتاهمدتی به سال 1217 هجری قمری رهسپار اصفهان شد و مقیم آن دیار گردید.
سید محمد باقر شفتی بدون تردید از فقهاء شهیر و علمای کمنظیر عصر بود، چون از قم به اصفهان رفت در مدرسه چهارباغ حوزه درسی تشکیل داد، ولی کثرت اقبال طلاب از این حوزه، حس حسادت مدرس دیگر مدرسه مذکور را برانگیخت و موجباتی فراهم آورد که سید حوزه و مدرسه را ترک کرده محل تدریس را به خانه آقا محمد بیدآبادی منتقل نمود. در این دوران بزرگوارانی چون محمد مهدی کرباسی، حاج محمد ابراهیم قزوینی، حاج محمد جعفرآبادهای، سید محمد قزوینی، سید محمد باقر عراقی، میرزا محمد تنکابنی صاحب «قصص العلماء» میرزا محمد باقر خوانساری اصفهانی مؤلف «روضات الجنات»، حاج سید ابراهیم شریعتمدار سبزواری، ملا علی اکبر خوانساری، ملا محمد جعفر فشارکی اصفهانی، سید محمد شفیع جاپلقی، ملا محمد کاظم هزارجریبی و حاج محمد رفیع گیلانی در حلقه شاگردان او جمع آمده و به حوزه درس او اعتباری خاص بخشیده بودند و از اینروی سید محمد باقر شفتی شهرتی عظیم به هم زد و قدرت و نفوذ فوق العاده یافت اعتماد مردم به وی آنقدر زیاد شد که شیعیان سراسر بلاد اسلامی همه ساله مبالغی کثیر از وجوهات شرعی را برایش میفرستادند و مسئولین امور مملکتی هم ناگزیر به تمکین از او بودهاند: «حاکم اصفهان ... هروقت شرفیاب خدمت ایشان میشد دم در سلامی میکرد و میایستاد و بسا بود که آنجناب ملتفت نمیشد، بعد از ساعتی نگاه میکرد و او را اذن جلوس میداد و برای او تواضعی نمیکرد .....»[1030]
درباره نفوذ و قدرت معنوی و ظاهری وی حکایات زیادی در آثار و نوشتههای آنزمان به چشم میخورد، از جمله آمده است که: خسرو خان گرجی حاکم قدرتمندی بود و ابدا به خواستههای علما و شفاعت و دستورات آنها توجه نمیکرد و در این راه با سید برخوردی ناخوشایند نمود که به زیانش تمام شد، علما به قیادت مردم و به اشاره حجة الاسلام شفتی در سال 1253 هجری قمری علیه او شوریدند، عمارت حکومتی را محاصره نموده و حاکم قدرتمند را در عمارت هفتدست[1031] زندانی کردند، اما با چنین روحیه و سلطهای در مقابل بیگانگان خود را مطیع محض تصمیمات دولت میشمرد و هماره به خاطر استقلال سیاسی کشور جانب حکومت را میگرفت، به هنگام لشکرکشی به هرات و ادعای ایران سر جان مکنیل وزیرمختار انگلیس طی نامهای از سید خواست با به کارگیری نفوذ خود مانع جنگ هرات گردد، حجة الاسلام در پاسخ نوشت: «ضمن تأئید اقدامات دولت در این قبیل مسائل بهتر است که با خود امنای دولت تماس گرفته شود[1032]» و این نشانه دقت و شناخت و آگاهی سید در مسائل سیاسی و مملکتی و توقعات ناروای اجانب است.
این طلبه بینوا تنها بر مرکب قدرت و نفاذ امر سوار نشد، بلکه به ثروت افسانهای هم دست یافت، شرححالنویسان عموما به ثروت بیحساب او اشاره کرده و نوشتهاند به تنهائی و بدون استمداد از کسی توانست مسجد سید را در بیدآباد به سال 1245 هجری قمری بنیاد نهاده و به اتمام برساند. فتحعلی شاه در سفر به اصفهان این مسجد را دید و از سید خواست که اجازه دهد وی در هزینه مسجد شرکت نماید، اما او بالصراحه دست رد به سینه شاه زد و گفت:
«مرا دست در خزانه خداوند عالم است در هزینه اتمام بنا هرگز درنمیمانم.[1033]» کتابخانه سید نیز بینظیر بود؛ در ایجاد کتابخانه خصوصی و تهیه کتب نفیس آنچنان هزینهای را متقبل گردید که: «کتابخانه او در آن عصر از داشتن نسخههای عزیز و قیمتی بینظیر بشمار میرفت و خود او مدعی بود که هیچ کتابی نیست که او از آن نسخهای نداشته باشد، ارزش کتابخانه او تا آن اندازه بود که پس از وفات او حاج سید اسد الله یکی از پسرانش فقط به تملک همانها قناعت ورزید و بقیه اموال حجة الاسلام را برای ورثه دیگر گذاشت[1034].»
سید در امر شرع نیز بسیار قاطع و سختگیر بود و با این عقیدت حدود
ص: 653
قیام را با دقت تمام اجرا میکرد: «کسانیکه به حکم شرع مقدس اسلامی در دست خود او و یا به حکم او کشته شدهاند هشتاد یا نود یا صد و بیست تن ...[1035]» بودهاند.
از حجة الاسلام سید محمد باقر شفتی آثار چندی به جای مانده است چون:
آداب الصلوة اللیل و فضلها، الاجازات، الاستقبال فی شرح مبحث القبله من التحفه، اصحاب الاجماع، اصحاب العدة للکلینی، تحفه الابرار، تمییز مشترکات الرجال، الزهره البارقه فی احوال المجاز و الحقیقه، السئوال و الجواب، قضا و شهادات استدلالی، رسالههائی در تحقیق احوال رجال حدیث امامی، وجوب و اقامه حدود در زمان غیبت بر فقها و مجتهدین، مطالع الانوار فی شرح کتاب شرایع که کتاب اخیر الذکر از همه مصنفات آن حضرت مشهورتر است.
درگذشت او به سال 1260 اتفاق افتاد و در مسجد سید در بیدآباد به خاک سپرده شد.
شمس الدین محمد لاهیجی
قاضی شمس الدین محمد لاهیجی، یکی از اعاظم و بزرگان دار العلم لاهیجان در دوران حکومت کیائیان ملاطی بود که بعد از پناهندگی اسماعیل میرزا به گیلان وظیفه تعلیمش را به عهده گرفت. قاضی با عشق و علاقهای مفرط به انجام وظیفه پرداخت و از هیچگونه خدمت دریغ نورزید و بدانگاه که اسماعیل جوان نهضت صفوی را آغاز نمود قاضی هم به همراه او به معارک و میدانهای ستیز و نبرد روی آورد و چون خدمات چشمگیری به ظهور رسانید به پاداش آن در سال 906 هجری قمری بعد از اعلام سلطنت به مقام صدارت شاه اسماعیل صفوی[1036] ارتقاء یافت.
قاضی شمس الدین محمد ذاتا مردی اصلاحطلب و منظم بود، بیدرنگ بعد از وزارت، سلسله اصلاحاتی را آغاز نهاد[1037] و بدینسان در استحکام پایه سلسله نو، گامی سریع و محکم برداشت.
چندی بعد قاضی شمس الدین از مناصب دیوانی کناره گرفت، اگرچه انگیزه این کنارهجویی در تواریخ مجهول است و چرا به ناگهانی چنان مردی چنین گوشهگیری میکند بهیچ عنوان معلوم نیست. ولی او همچنان در دربار از عزت و احترام فراوان برخوردار و عهدهدار آموزش شاهزادگان صفوی بود[1038] و به همینسبب به لقب افتخارآمیز معلم مفتخر گردید.
قاضی چون از کار کناره گرفت به طاعات و عبادات روی آورد و به تزکیه نفس و تصفیه وجود پرداخت و تا پایان عمر نود و اندسالهاش[1039] از راه حق انحراف نجست.
تولد او را با احتساب اتمام تحفه سامی میتوانیم بین سالهای 865 یا 868 هجری قمری بدانیم. این مرد سختکوش طبع شعری هم داشت اما نه به عنوان یک شاعر و این اشتباه است اگر تخلص معلم را برای مقام سخنوری او قایل شویم. سام میرزا این بیت شعر را از او نقل کرده است:
جوانی رفت در راه تو، پیر روزگارم منگرفتار بلا و درد و داغ بیشمارم من[1040]
شهودی
شهودی سرایندهای لاهیجانی و از شعرای اواخر دوران ترکان آققویونلو است و شاید در دربار سلطان یعقوب هم بوده است.[1041] زندگی او در افسانه زیبا و عارفانه زیر نهان گردیده است:
شهودی عاشق پاکباز و دلباخته بینیاز جوانی زیبا و پرغرور و ناز، از خویشاوندان قاضی یحیی شد، شوروشیدایی به پردهدری عشق آمد و راز نهان بر خردوکلان عیان ساخت. کوتهبینان کوردل از او به قاضی شکایت برده و از حفظ سلامت جامعه حکایت آغاز، و دفع این عشق به خیال خود ممنوع را تمنی کردند.
سودایی شوریدهدل به نزد قاضی فراخوانده شد، در محضر فضل و عدل به پای ایستاد؛ به پرسشها پاسخ گفت و جرم نظربازی را با افتخار و شهامت پذیرفت. قاضی بیاشفت و به بانگ بلند گفت: «خون عاشق هدر است و قصاص ندارد!»[1042]، در این دم که میباید خونی پاک و جوشان بر نطع چرکین و آلوده جلاد فروریزد و انوار هستی به سیهپرده نیستی پیچیده گردد، معشوق خرامان به دادگاه وارد گردید. پرتو عشق فضای دادگاه را روشن ساخت و شهودی سودایی از آن تجلی جانبخش و هوشربا، از پا درافتاده نقش زمین شد. سیطره عشق با عظمت و شکوه، مجلسیان کینهتوز را به حقیقتی بزرگ رهنمون گشت؛ قاضی به راستی دریافت که در هرعشقی خون عاشق هدر نیست. ازینروی دستور داد معشوق جوان با عطر محبت و گلاب خوشعاطفه و عنایت شهودی را به هوش آورد و «او را به نوازشات معشوقانه» دریابد! «قاضی ازین حالت بر عشق صادق وی پیبرده از سر قتلش درگذشت»[1043] عظمت روحی و پاکی نهاد شهودی در این حقیقت افسانهگون جلوه خاصی دارد و به خوبی درمییابیم که عارفی ملامتی چگونه وصال معبود را جسته و از ظاهر به باطن ره میبرده است.
نام شهودی را محمد هاشم نوشتهاند و وفات او به سال 927 اتفاق افتاد[1044]، چهاردانه زیر از اوست:
ص: 654
بر برگ سمن سنبل تر ریختهایاز آب حیات، آتش انگیختهای
زنهار، مده به باد آن زلف سیاهکز هرتارش، دلی درآویختهای
صبوری رشتی
بین سالهای 1263 و 1267 هجری قمری[1045] در جیر کوچه رشت، در خانواده آقا سید محمد رشتی، فرزندی پا به جهان هستی نهاد که باقر نامیده شد.
خانواده سید محمد از اصالت و نجابتی شایسته برخوردار بود و باقر نورسیده در چنین محیط خانوادگی پرورش یافت و چون به سنین رشد رسید به استاد سپرده شد. آموزش مقدماتی را در رشت به پایان آورد.[1046] خانواده دانش دوست او به منظور ادامه تحصیل، فرزندشان را روانه تهران نمودند. باقر خان جوان باهمت و پشتکار به آموختن حکمت و کلام در محضر درس فیلسوف عالیقدر میرزا ابو الحسن جلوه پرداخت و با شوق وافرش به طب و طبابت از افادات دکتر محمد خان کرمانشاهی معروف به کفری[1047] هم بهره برگرفت، ولی آموختهها روح تشنه کمال او را اقناع ننمود، رنج سفر و درد دوری وطن و خویشاوندان را به جان پذیرفت. به مصر و لبنان و آنگاه به فرانسه رفت و چهاردهسالی را که در دیار بیگانه میزیست از فراگرفتن فارغ نبود. اوقات را به بطالت صرف نکرد و با کولهباری گران از دانش و معرفت به ایران بازگشت.
میرزا باقر خان حکیم به ایران بازگشت و با سمت ریاست اداره حفظ الصحه گیلان خدمات ارزنده خود را آغاز نمود. «اولین داروخانه را نیز به طرز جدید که با دستگاه حبسازی و تهیه کپسول مجهز بود، او در رشت دایر نمود.»[1048] در این دوران بیماری مهلک وبا در گیلان شیوع یافت و در آن وانفسای مرگومیر او صادقانه وظیفه پزشکی خویش را انجام داد و حسام السلطنه حاکم گیلان به عنوان قدردانی از پزشکی مجرب و معتقد به سوگندی که خورده بود از دولت درخواست اعطای لقب مدیر الاطبایی برای او نمود:
«جناب فضایل مآب معارف آداب، میرزا سید باقر که حکیمی مهذب و طبیبی مجرب و از سادات عالینسب، دانای زبان فرانسه و عرب و دارای فنون ذوقیه و ادب است سالهای دراز با مراقبتی فوق الغایه و مواظبتی مالانهایه، در حفظ صحت اهالی، همت مصرف داشته و تمامی اوقات خود را در استعلاج و زحمات ابناء وطن گماشته، سیّما در وقوع مرض معروف سال گذشته، که همه اطبا فرار را بر قرار اختیار نموده بودند، طبیب مذکور با کمال غیرت و قوت قلب، گاه در شهر و گاه در انزلی و بالجمله در نقاطی که این مرض شیوع داشته حاضر شده، اهتمامات لازمه و اقدامات کافیه به عمل آورده، حق و انصاف آن است که طبیب مشار الیه از طرف اولیای دولت جاوید آیت، مستحق و شایسته همه قسم توجه و مرحمت است. استدعای عاجزانه آن که مشار الیه را ملقب و مفتخر به لقب مدیر الاطبایی نموده و از بذل این موهبت، خانهزاد را قرین افتخار و مباهات دارند.»[1049]
به درخواست حاکم سریعا ترتیب اثر داده شد، ولی اهمیت موضوع و واقعیت انکارناپذیر در روحیه خاص خدمتگزاری و انجام وظیفه است نه در لقب مدیر الاطبایی آنهم برای مردی ادیب و شاعر و فاضلی صاحبدل که مورد احترام قلبی مردم بود.
حکیم صبوری به اقتضای روح حساس در فن موسیقی صاحبنظر و استاد شناخته میشد. مردی باایمان و معتقد به تمام اصول و دستورات مذهبی بود. در شعر از مکتب سهل و ممتنع افصح المتکلمین سعدی شیرازی پیروی میکرد. ترجیعبند زیبا و نغزی دارد که پهلوبهپهلوی ترجیعبند معروف هاتف میزند و جانی به جانها میبخشد.
در شعر متخلص به صبوری بود و آنچه از او به جای مانده اگرچه اندک است ولی بدون تردید جزو بهترین آثار ادبی ایران میباشد. دریغا که عمرش بسیار کوتاه و زودگذر گذشت، به هنگامیکه دعوت دوستش فتح اللّه خان بیگلربیگی را اجابت میکرد و با درشکه به باغ او میرفت، معلوم نشد به چه علتی اسبها رمیده و سرکشی آغاز نمودند؛ مهار از دست سورچی خارج شد، تکانهای شدید درشکه حکیم مدیر الاطبا میرزا سید باقر خان صبوری را که هیکلی فربه داشت به بیرون پرتاب کرد و ازین سقوط او در سال 1313 هجری قمری چشم از جهان فروبست. این غزل او را به یادگار میآوریم:
جگر سوخته و چشم پرآبی دارمچشم بد دور، شرابی و کبابی دارم
تا میان من و زاهد که شود اهل نجاتاو به کف سبحه و من جام شرابی دارم
خیز و در محفل ما آی، که از اشک دو چشمبهر تشریف قدوم تو گلابی دارم
گر تو زلف سیه و چشم خماری داریمن هم آشفته دل و حال خرابی دارم
سر نپیچد دلم از حکم، که بر گردن جاناز کمند سر زلف تو طنابی دارم
دیده دریا و دل آتشکده، بازآ و ببینبه هم آمیخته، خوش، آتش و آبی دارم
تا خیال تو مرا خواب و غذا خون دل استکافر عشقم اگر من، خوروخوابی دارم
بند بردار صبوری، بگشا بال که منمانده در دامم و نه دانه، نه آبی دارم
ص: 655
ضیاء لاهیجی
محمد یوسف لاهیجی متخلص به ضیاء[1050] شاعری هنرمند و کندهکاری چیرهدست بود. وی بدون تردید تا سال 1011 هجری قمری زمان درگذشت خواجه محمد شفیع خراسانی معروف به میرزای عالمیان وزیر گیلانات زنده بود زیرا برای این دوست و همنشین خویش ماده تاریخ گفته است[1051] و بعد از آن هم خبری از او به دست نیست. چهار دانه زیر او راست:
پیش از تو، محبت تو، ای غیرت حورجا در دل من نمود و کردش معمور
در خانه تاریک، چراغی که برندآری، ز چراغ پیشتر، آید نور[1052]
طالب گیلانی
یحیی جان، فرزند مولانا احمد طبیب گیلانی است که در دستگاه کیاییان ملاطی مقام و منصبی داشت. او نیز راه پدر پیش گرفت و به علم الابدان پرداخت و پزشکی بینا و به علت العلل بیماریها آشنا و دانا گردید. حذاقت وی چنان بود که در یک مداوای شگفتی برانگیز از شاه اسماعیل «یک خروار زر به رسم حق العلاج در یک مجلس گرفته» است.[1053]
یحیی جان تنها به طب و طبابت نپرداخت، به ادبیات و سیاست نیز توجه خاصی معطوف داشت. در ادب آنسان صاحب نظر شد که رسالهای در فن شعر نوشت.[1054] وی مدتی در خدمت احمد خان گیلانی بود.[1055]
او در شعر طالب تخلص میکرد و دیوانی هم داشت که امروزه در دسترس نیست. در سال 967 هجری قمری از سوی احمد خان به رسالتی نزد شاه طهماسب صفوی به قزوین رفت و در این شهر بیمار گردید و در همانجا درگذشت.[1056] دوبیتی زیر از اوست:
روی در راه فقر کن طالبخاک این راه جز به دیده مکش
روزی از آفریدگار طالبمنت هیچ آفریده مکش
عبد الرزاق گیلانی
مولانا عبد الرزاق از دانشمندان بنام گیلان بود و در دستگاه فرمانروایان کیایی ملاطی مقامی والا داشت. صدارت احمد خان و سمت رایزنی او را عهدهدار بود. فرزندانش حکیم ابو الفتح معروف به دوانی، حکیم همام، حکیم نور الدین متخلص به قراری چون خود او از افاضل و مردان کاردان عصر بودهاند.
در سال 974 هجری قمری که بیهپیش مورد تهاجم نیروی عظیم قزلباش قرار گرفت، مولانا عبد الرزاق و ملا شکر شربتدار و استاد زیتون چارتاری[1057] و تنی چند از زعمای دربار خان برای اظهار اطاعت و انقیاد و عذرخواهی به قزوین اعزام گردیدند. شاه طهماسب رعایت احترام فرستادگان را ننمود، دستور داد همه را دستگیر و زندانی نمایند. گویا به هنگام دستگیری، نامههایی از خان پیرامون نبرد و تدابیر لازمه در حمله و دفاع نزد او یافته شد. نامهها به نظر شاه طهماسب رسید و دستور داد در رجب سال 974 هجری قمری مولانای مذکور را «که در دار السلطنه قزوین مقید بود به قلعه خرسک فرستادند و بعد از مدتی که در آنجا بود، چون فلونیایی[1058] بود، به مفارقت فلونیا جان تسلیم نمود ...»[1059] و این نوشته به نظر درست نمیرسد و واقعیت باید آن باشد که مولانا در قلعه الموت به سبب نامردمیها و شکنجه جان سپرد.
مولانا عبد الرزاق از مراتب علمی و فضلی برخوردار و در الهیات و شناخت پروردگار زبانزد مردم زمان خود بود. شعر خوب میسرود و چهاردانه زیر او راست:
هر شب می عشق خویشتن نوش کنمچون مجمری از آتش دل جوش کنم
با خاموشی سخن نگویم دیگربا تنهایی، دست در آغوش کنم
عبد الغفور بیک گیلانی
عبد الغفور بیک گیلانی از مردان صاحبذوق و هنرمند بیهپیش بود که اگرچه به امر سپاهیگری اشتغال داشت ولی روح لطیف او آن خشونت خاص را در وجودش کشته بود. با خلق خوش و نرم در دلها جای گرفت. شاید این لطافت روحی عبد الغفور بیک را موسیقی باعث شده باشد؛ چون این جنگاور دلیر در فن موسیقی نیز استادی داشت و صاحب تصنیفاتی در این فن بود.[1060]
هنگامیکه صادقی کتابدار قهرآلود و معترض از دربار صفوی به گیلان پناه جست، مهمان و مشمول عواطف و مراحم و احترام فراوان سپهسالار عبد الغفور بیک لاهیجانی گردید.[1061]
عبد الغفور بیک در فترت گیلان و به سرآمدن روزگار کیاییان ملاطی، به خدمت علی خان تولمی پیوست و در این زمان نیز فرهاد خان قرامانلو با لشکری عظیم در گیلان بود و میخواست به اصطلاح فتنهها، ولی در حقیقت فریادهای آزادیخواهانه مردم را خاموش سازد. به انگیزه چند دستگیهای پدید آمده توفیق هم یافت؛ چون انسجام موجود در میان مردم از میان رفت و بالطبع قدرت ایستادگی و رویارویی به زوال گرایید و علی خان تولمی نتوانست در پیش روی نیروی فرهاد خان بایستد، پس متواری شد و سپاهیانش به سرداری عبد الغفور بیک به جنگل سمامکوه (سمارکوه) پناه جستند. بر آن بودند در زی اختفا متفرق شوند که به سربازان میر عباس سلطان چپک برخوردند.
عبد الغفور بیک دستگیر دشمن دوستنما شد و در رمضان 1005 هجری
ص: 656
قمری سرش را از تن جدا ساخته و به اردوی فرهاد خان بردند[1062] و بدینگونه به زندگی او پایان دادند.
عبد الغفور بیک شاعری بااحساس و خوشذوق نیز بود و صادقی کتابدار این ابیات را از او نقل کرده است:[1063]
گرچه شد نوبت هجر تو مبدل به وصالاگر از شادی دیدار نمیرم عجب است
*
قربان دل شوم، که جز اندیشه ترادر سینه شکسته خود، جا نمیدهد
عبد الفتاح فومنی
عبد الفتاح در فومن متولد شد و در همانجا درگذشت. از دوران جوانی و مدرسه و معلمان و کسب مقدمات علمی او اطلاعی به دست نیامد.[1064] وی دور از هیاهوی سیاست و پیآمدهای قهر و لطف امیران به کشاورزی روی آورد و گوشهای گرفت و این انزوا اگر مطلوب خاطرش نبود، گیلان و گیلکان را متضمن فایدتی عظیم بود وی را به تحقیق و تفکر پیرامون پنجاهساله گیلان، که اکثر اینرویدادها را خود از نزدیک گواه بود، واداشت و بر آن شد همه را از زوایای ذهن به صفحه کاغذ آورد و به یادگار نهد. چون گیلان به دست شاه عباس افتاد، عاملان او به یغما و چپاول مردم گیلان پرداختند و حتی از درآمد دولتی و درباری هم چشم نپوشیدند. به ناچار شاه عباس رقم عزل بهزاد بیک و تمام افرادی را که در رأس امور محاسباتی گماشته بود صادر نمود و: «از فرحآباد جنتبنیاد رقم صدور یافته بود که تنقیح محاسبات چهاردهساله بیه- پس را به عهده خواجه حسین، کلانتر رشت و ملا خواجه علی رشتی و ملا عبد الفتاح فومنی کردهایم و ارقام را از مازندران به جهت لطیف خان بیک فرستاده مومی الیه رقم را که به اسم مؤلف این مؤلف گذشته بود به آدم خود داده و به فومن جهت فقیر فرستاده، حسب الفرمان بنده را به لاهیجان احضار کردند.[1065]»
با توجه به مفاد دستخط، اگرچه عبد الفتاح تمام عمر را در فومن گذرانیده و به کار کشاورزی خود سرگرم بود، ولی باید نام و آوازهای داشته و شناخته شده باشد که شاه به نام او فرمان صادر نماید و به مهمی مأمورش کند. بههر حال از سال 1022 هجری قمری که «عبد الفتاح اهل و عیال و متعلقان را برداشته به طرف عراق متوجه»[1066] گردید دیگر از سرگذشت او آگاهی به دست نیست.
از عبد الفتاح تاریخ گیلان به یادگار مانده که گرهگشای بسیاری از عقدههای حلنشده تاریخ صفوی و روشنگر پنجاه سال رویدادهای گیلان میباشد.
عبد القادر گیلانی
عارف بلندپایه، صوفی صافینهاد، قطب ربانی و غوث صمدانی حضرت ابو محمد محیی الدین عبد القادر بن ابو صالح گیلانی در آغاز ماه رمضان 471 هجری قمری در دهکده پشتیر صومعهسرا دیده به جهان گشود. پدرش مرد وارسته ابو صالح گیلانی[1067] و مادرش ام الخیر بیبی فاطمه دختر عارف بلندپایه شیخ ابو عبد الله صومعی بود. شیخ عبد القادر علوم مقدماتی را نزد ابو زکریای تبریزی فراگرفت. به سال 488 موطن خود را به قصد بغداد ترک کرد. وی در یکی از رسائل خود آورده است که در عنفوان شباب روزی در جذبه الهام خدمت مادر میرود و میگوید: آیا اجازه دارم که عمر خود را در عبادت الهی صرف کنم، میخواهم به جهت تحصیل علم به بغداد سفر کنم.
سپس داستان را چنین ادامه میدهد: مادرم ناگهان گریست سپس هشتاد دینار بیرون آورده گفت نصف این مبلغ از میراث برادرم به من رسیده و چون آن را به من داد به قید سوگند از من خواست که هرگز دروغ نگویم. پس از آن به من گفت ای فرزند تو را به خدا میسپارم دیدار ما به قیامت افتاد. من به راه افتادم چون نزدیک همدان رسیدم شصت سوار به قافله حمله کرده و قافله را یغما نمودند. یکی از دزدان از من پرسید چه داری؟ گفتم چهل دینار در زیر جامه دوخته دارم! آن مرد چنان دانست که مزاح میکنم، به خنده درآمد. دیگری همان سئوال کرد و همان جواب شنید. وقتیکه اموال را تقسیم میکردند مرا نزد امیر خود بردند او از من پرسید چه داری؟ من گفتم که دو نفر شما از من پرسیدند و به ایشان گفتم که چهل دینار در زیر جامه دوخته دارم. حکم کرد که بیرون آرم. چون به وی نمودم تعجب کرد و پرسید چگونه مال مخفی خود را بروز دادی؟ گفتم بدینسبب که به مادرم وعده کردم هرگز دروغ نگویم! امیر دزدان گفت: ای پسر تو در این سن حق مادر را مراعات میکنی و من حق خدا را فراموش کردهام. پس دست دراز کرده گفت دست خود را به من ده تا در دست تو توبه کنم. من چنان کردم و او از کرده خود اظهار ندامت نمود. پیروان وی وقتی چنان دیدند متابعت کردند؛ همگی بر دست من استغفار و توبه نمودند.
پس امیر حکم کرد تا اموال قافله را که به یغما برده بودند رد کنند.[1068]
عبد القادر در شهر بغداد نزد اساتید مسلم از جمله ابو بکر محمد بن احمد و ابو طالب بن یوسف علوم زمان را فراگرفت و سپس به حلقه شاگردان علی بن ابی سعد مخزومی عارف بزرگ پیوست و به تکمیل معلومات پرداخت. در برخی از تذکرهها آمده است که شیخ عبد القادر هنگام جوانی سالها در تجرد و تنهائی به ریاضت مشغول شده است.
بر طبق روایت مؤلفان «قاموس الاعلام» و «طبقات شعرانی» عبد القادر پس از چندی در بغداد به وعظ و تدریس پرداخته، مجلس وعظ او محل ازدحام خاصوعام بوده و آوازه شهرتش عالمگیر شده است. در تمام مدت تحصیل از دسترنج خود امرار معاش کرده سپس بنای تجرید و تفرد گذاشته و با زهد و عبادت روزگار گذرانیده است. آنگاه از شیخ احمد دباس کسب فنون طریقت نموده و به عرفان و تصوف روی کرده است.
ص: 657
به روایت مؤلف کتاب «کارنامه بزرگان ایران» عبد القادر «نزد علی بن ابی سعد مخزومی فقه آموخت و در یاد داشتن علم و دانش کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و مجاهده و ریاضت و تفکر در تنهائی شد.»[1069]
گیلانی پاکنهاد در مدرسه مخزومی جانشین استاد گردید و به وعظ و ارشاد پرداخت. او به دست مخزومی خرقه پوشید و به دستگیری عاشقان طریقت مشغول شد. دیری نگذشت که آوازه زهد و تقوای او به همهجا رسید.
مردم از همه نقاط به زیارتش میشتافتند و نصایحش را به جان و دل میپذیرفتند. سراسر وجود این عارف پاکنهاد سرشار از اعتقاد به وحدت وجود، عشق و شور و مستی و بینیازی و رهائی از علائق مادی بود. نامدارانی همچون شیخ شهاب الدین سهروردی، محمد الاوانی، عبد القادر ابو الساودین الشبل و صدها تن دیگر از محضر او کسب فیض میکردند و به شاگردی وی مباهات مینمودند.
در علو مقام عرفان کمتر عارفی به حدّ مرتبت او میرسید، در صلابت عزم و شجاعت طبع بیهمتا بود، ایستادگی وی در ریاضت تن و خوار داشتن نفس به استواری کوه طعنه میزد. روزه چهلروزه میگرفت و سالها تن به بستر نمیسپرد و راه خواب بر چشم میبست. مریدانش میگویند: شیخ ما پیر گیلان، خورشید آسمان عرفان، اعتراف میکند که تا بیست و پنج سال در بیابانها به قدوم تجرید و تفرید ریاضت نمودم و تا چهل سال به وضوی عشاء نماز بامداد گزاردم! ... شبی نفس من آرزوی خواب کرد، گفته او را نشنیدم و در آن حال زهد و ریاضت روزه چهلروزه میداشتم و بعد از چهل روز افطار به برگ درختان کردم.
شیخ عبد القادر طریقهای را در تصوف بنیاد نهاد که به نام خود او یعنی قادریه معروف شد. این طریقه در نقاط مختلف ایران و برخی از ممالک دیگر از جمله هندوستان و ترکیه و برخی از کشورهای عربی رواج یافت و هنوز هم گروههائی از عرفا به طریقه مزبور تعلق دارند.
تعلیمات و نظرات مؤثر و دلنشین انسان وارسته غوث الاعظم حضرت محیی الدین عبد القادر گیلانی مخصوصا مردم هندوستان را مجذوب ساخت.
مؤلف کتاب «پیر گیلان» در این زمینه مینویسد:
«احترامی که حضرت غوث در هندوستان کسب کرد موجب شد که گرایش طبقات مردم برای معرفت زندگی به این سلسله بیشتر شود. در آن سامان بیشتر کسانیکه خود را پاسداران گنجینه عرفان میدانستند با بهرهگیری از موقعیت خویش متوجه شدند که تعلیمات سلوکی گیلانی سهل و آسان و با طبایع مردم هماهنگی دارد؛ بدینجهت با فروتنی و خاکساری این طریقت را استقبال کردند. اسناد منتشر شده و موجود نشان میدهد که سلسله قادریه در اواخر قرن نهم و قرن دهم در هندوستان میلیونها تن را به سوی خود همچون آهنربائی جلب و جذب کرده بود.» شاهزاده داراشکوه که فرزند شاه جهان پادشاه هند و یکی از ادبا و عرفا و محققان بنام بود در کتاب «سفینة الاولیاء» راجع به سلسله قادریه مینویسد:
«بحمد الله که مقامات و بزرگی این طایفه متبرکه بر من ظاهر و هویداست و در باب ایشان هیچ شک و خطری در دل من نمانده و ایشان را از همهچیز دوستتر دارم و خدمت ایشان را سعادت کونین دانم و این معنی بر من هویدا گشته که همه طوایف عالم جز این طایفه علیّه آفت دارند و بر آفتهای خود مطلع نیستند.»[1070]
اعتقاد به کرامات شیخ عبد القادر بین مردم چنان محکم و عمیق است که مقبره مادر وی نیز در صومعهسرا مورد توجه فراوان زنان و دختران نیازمند و دردمند گیلان است.
پیر گیلان علاوهبر مقام شامخی که در تصوف و عرفان داشت شاعری توانا و حکیم و فیلسوف و متفکری دانشمند بود و آثار متعددی به زبانهای فارسی و عربی از خود به یادگار گذاشت.
ردیف الفبائی آثار شیخ عبد القادر گیلانی که در مآخذ مختلف ملاحظه گردیده از اینقرار است: 1- آداب السلوک و التوسل الی منازل الملوک 2- الاسماء العظیمه 3- اوراد القادریه 4- بشائر الخیرات فی الباطن و الظاهر 5- جلاء الخاطر 6- جواهر الرحمان 7- جوهرة الکمال 8- خواص الفاتحه 9- درر المعانی 10- دلائل القادریه 11- دیوان اشعار عربی 12- دیوان اشعار فارسی 13- رسالة فی طرق الله 14- رسالة الغوث 15- رسالة الصلوات 16- سرّ الاسرار و مظهر الانوار فی ما یحتاج الیه الابرار 17- الغنیه الطالبی طریق الحق عز و جل 18- الفتح البصائر 19- الفتح الربانی و الفیض الرحمانی 20- فتوح الغیب 21- الفیوضات الربانیة فی الاوراد القادریه 22- الکبریت الاحمر 23- المختصر فی الدین 24- مکاتیب 25- ملفوظات قادریه 26- ملفوظات گیلانی 27- المواهب الرحمانیه و الفتوح الربانیة فی مراتب اخلاق السّنیه و المقامات العرفانیه 28- یواقیت الحکم.
شیخ در شب شنبه هشتم ربیع الاول 561 هجری قمری خرقه تهی فرمود و در مدرسهاش واقع در محله باب الشیخ بغداد به خاک سپرده شد؛ آرامگاهش زیارتگاه صاحبدلان است. او در شعر محیی تخلص میکرد، او راست:
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنمخود را به هیچ، بهرچه بیآبرو کنم
چندین هزار جان گرامی، شود به بادگر من حدیث طره او، موبهمو کنم
چون دست من به جام مرصع نمیرسدقلاشوار دُردی از او آرزو کنم
خود را به دار برکشم از دست جور اواز آه جانگداز، رسن در گلو کنم
محیی، اگر به کعبه کنم، روی در نمازشرمم شود که روی دگر سوی او کنم[1071]
*
هرچه از سنگیندلان بر جان ما آید خوش استگر وفا آید خوش است وگر جفا آید خوش است
بشنوم تا چند بوی گل ز باد صبحدمبوی او گر همره باد صبا آید خوش است
راضیم از هرچه پیش آید به درد عشق توگر همه بر جان من درد و بلا آید خوش است[1072]
ص: 658
عبد الوحید سالکدهی
عبد الوحید فرزند عبد الجلیل سالکدهی- از توابع لاهیجان- دانشوری همزمان شاه عباس بود که در گیلان میزیست و شاید هم بزرگی از مقامداران دستگاه وزارت میرزای عالمیان محمد شفیع خراسانی وزیر سراسر گیلان بوده است.
از عبد الوحید اثری منثور در «شرح دعاء صباح» بهجای مانده که زندهیاد بهاء الدین املشی آن را شناسائی و خریداری نمود و این نسخه شریف به جای راه یافتن به کتابخانه ملی رشت به شادروان عباس اقبال بخشیده شد و بدین جهت از سرنوشت آن خبری در دست نیست[1073]. خدا کند تأثر و تأسف نویسنده در پایان رساله به شرح: «صد حیف ازین قسم کلام عالیمقام که مانند درّ شهیق از دریای عمیق با هزاران صفا و لطف بیرون آمده، خرمهرهشناسان بازار نادانی به خزف ریزهاش برابر کنند.» مصداق نیافته باشد.
عبد الوحید در شعر و شاعری همدستی داشته و چهاردانه زیر او راست:
ای دیدن دیدار تو عید همهکسدر وصف رُخت، گفتوشنید همهکس
ببریده طمع ز غیر، سویت نگراندر حشر بود، چشم امید همهکس[1074]
عضد الدوله دیلمی
ابو شجاع فنا خسرو دومین پادشاه از سلسله آل بویه در فارس به سال 324 هجری قمری در اصفهان متولد شد و در سال 372 وفات یافت.
وی پسر رکن الدوله دیلمی بود و بعد از مرگ عماد الدوله جانشین او در فارس شد. فنا خسرو در سال 351 هجری قمری از خلیفه عباسی لقب عضد الدوله گرفت.[1075] 4 سال بعد سپاهی به یاری معز الدوله دیلمی به عمان فرستاد. پس از وفات معز الدوله در سال 356 هجری قمری عمان جزو متصرفات عضد الدوله درآمد.
عضد الدوله در سال 364 هجری قمری عز الدوله را در بغداد فروگرفت، اما به فرمان پدر او را آزاد ساخت و خود به شیراز بازگشت. عضد الدوله پس از مرگ پدر دگربار به جانب عراق لشکر کشید و عز الدوله را در اهواز در سال 366 هجری قمری شکست داد و عز الدوله دستگیر و کشته شد.
عضد الدوله در سال 368 به بغداد بازگشت و در اینهنگام، نهتنها عراق، بلکه دیار ربیعه، دیار بکر در تصرف او بود، و شهرت قدرت او سراسر سرزمینهای اسلامی را گرفت.[1076]
از این مرد نستوه و بزرگزاده دیلمی و کارهایش به خوبی و به تفصیل یاد شده و نیازی به توضیحات کاملتری نیست و این اندکاشارهای به فضل و ادب و هنر عضد الدوله است که خط را به زیبائی تمام مینوشت و اگرچه استادش در این هنر، حسن فصیح برادر ابن مقله بود ولی شاگرد مستعد به زودی در هنر خطنویسی بر استاد پیشی گرفت. در شعر و ادب نیز از روش خاصی پیروی میکرد، درگذشتش در شوال سال 372 هجری قمری اتفاق افتاد، علت این مرگ، صرع شدید بود، بنا به وصیت، وی را کنار حرم مطهر و زیر پای علی بن ابیطالب (ع) به خاک سپردند.
با تعصبی که در تشیع داشت، همه ادیان را محترم شمرده و نسبت به پیروان آنها جنبه انساندوستی را دقیقا رعایت میکرد، اشعار فارسی او در دست نیست، این دو بیت تازی به نام او در کتابها نقل شده است:
لیس شرب الراح الا فی المطرو عناء من جواری فی السحر
غانیات سالبات للنهیناعمات فی تضاعیف الوتر
عمید دیلمی
از مشخصات خانوادگی و حتی گذران عمر و دوران تحصیلات این شاعر گرانقدر و ادیب سخنپرداز آگاهی نداریم، لقب او را هم به دوگونه فخر الدوله و فخر الملک ضبط کردهاند اما در تخلص وی تردید نیست، او مردی فاضل و دانشور از دیلمان است که ترک یارودیار گفته و به هندوستان رفت و در دستگاه سلطان محمد یمین، صاحب پایگاهی بود و به عزت میزیست.
زایش وی 738 هجری قمری و درگذشت او 792 هجری قمری ثبت شده است ولی دانسته نیست که گورش در کجا است و مرگش در چه محلی اتفاق افتاد فقط باید پذیرفت که شاعر به عمر کوتاه پنجاه و چهارسالهاش توانست قدرت سخنوری و احساس عالی و شناخت درست خود را نشان دهد، ترانه زیر از اوست:
روی تو، پیرایه صحن چمنموی تو، سرمایه مشک ختن
بسته گیسوی تو صد دین و دلخسته بادام تو صد جان و تن
طره طرار تو عاشق فریبغمزه خونخوار تو لشکرشکن
فتنه رفتار تو کبک دریواله بالای تو سرو چمن
درگه خنده، لب لعلت شکسترونق بیجا ده و درّ عدن
زلف تو، بر روی تو، گویی که هستسنبل تر، خم زده بر نسترن
نرگس جادوی تو هنگام نازآفت جان و دل مجروح من
بنده خاک در تو شد عمیدآتش غم، در دل و جانش مزن
عندلیب
میرزا علی اشرف لاهیجی متخلص به «عندلیب» در سال 1270 هجری
ص: 659
قمری در لاهیجان متولد شد. وی از مردان خردمند و شاعران گیلان در قرن 13 و 14 هجری بود. وی در سال 1300 هجری قمری به اتهام بابیگری و به سعایت شیخ محمود شریعتمدار به زندان افتاد و پس از 19 ماه آزاد گردید و در ذمّ او که مردی کممایه در علم بود اشعاری ساخت که بسیار منسجم و استادانه سروده شده است. عندلیب مدتی به سیروسفر در شهرهای ایران پرداخت و ادوارد براون در یزد به دیدار او رفت. یکی از مؤلفان گیلانی که در سال 1319 هجری قمری او را در قزوین دیده، نوشته است: «متجاوز از هفتاد سال داشت؛ پیرمرد زندهدلی بود و با [صنعت] قلمدانسازی امرار معاش مینمود، ریش و موی سر داشت.»
عندلیب در سال 1335 هجری قمری در شیراز درگذشت. غزل زیر از اوست:
مرا یار شیرینسخن میپسنددچو مرغ سحر نغمهزن میپسندد
عزیزم چو یعقوب و یوسف همیشهبه زندان و بیت الحزن میپسندد
پسندیده آزادگی بهر اغیارولی بند بر پای من میپسندد
ز آوازه عشق آواره دایمبهر سوز شهر و وطن میپسندد
مرا در بساط نشاط حریفانمغنی به صورت حسن میپسندد
مرا در قفس یار شیرینزبانمچو طوطی شکرشکن میپسندد
مرا چون شهیدان میدان عشقشپس از مرگ گلگونبدن میپسندد
که تا در میان هیچ حایل نباشدپس از کشتنم بیکفن میپسندد
عجب باغبان عندلیب وفا رابه سجن و زغن در چمن میپسندد
عین الزمان
شیخ جمال الدین گیلانی ملقب و مشتهر به عین الزمان از بزرگان صوفیه و از عرفای نامور و صاحب نفس و صافیضمیر و روشنروان بوده است؛ معروف است که شیخ نجم الدین کبری در مدت عمر دوازده کس به مریدی قبول فرموده و هریک از ایشان ولی کامل است، و از جمله ایشان یک هم شیخ جمال الدین گیل[1077] بود. وفات حضرت شیخ به سال 651 هجری قمری در قزوین اتفاق افتاد؛ در تاریخ این سوک بزرگ قطعه زیر معروف است:
جمال ملت و دین، قطب اولیاء خداکه آستانه او بود قبله ابدال
به سال ششصد و پنجاه و یک به حضرت رفتشب دوشنبه به روز چهارم شوال
وی را از مشایخ کبار و یگانه جهان و مقتدای زمان[1078] توصیف کردهاند. در فقر مقامی بزرگ داشت و چون اندرون را از هرچه جز دوست پرداخته بود، دید باطن و نفوذ کلمهای بینظیر یافت، به زمان امارت علاء الدین محمد بن جلال الدین حسن نومسلمان در قزوین به ارشاد خلایق اشتغال داشت ...[1079].
قزوین همواره مورد تاختوتاز اسماعیلیان بود و هیچوقت از حمله و هجوم سپاه جنگاور و از جانگذشته فدائیان آسودگی نمییافت، ولی اقامت عین الزمان جمال الدین گیلانی در آنجا و برکت وجود فیاض او امنیت شهر و مردم را تضمین نمود. چون علاء الدین محمد را به شیخ ارادتی خاص میبود و این اخلاص اجازه تاختوتاز به مسکن مراد را به وی نمیداد، همیشه بر مردم قزوین منت نهاده میگفت: «اگر حضرت شیخ در آن بلده نبودی، من خاک قزوین را در توبره کرده به الموت میبردم[1080] ...».
شیخ وجوهی را که از دولتمردان و امرا و پادشاهان و صاحبان کرم میرسید بذل نیازمندان و مردم میفرمود ولی پانصد دینار زر سرخی را که همه ساله علاء الدین محمد به خدمت میفرستاد صرف خود مینمود و از آن چیزی به کسی نمیبخشید. ازین جهت بعضی از اهل حسد زبان سرزنش بر شیخ گشاده گفتند، ادرارات پادشاه فارس را به مردم میدهد و مال ملاحده را میخورد و شیخ این سخن شنید و گفت: ائمه دین چون مال این جماعت را به عنف میگیرند حلال میدانند و بر این تقدیر ایشان هرچه به ارادت خود به کسی میدهند حلّیت آن به طریق اولی لازم میآید[1081] ...
این پاسخ متقن، عظمت درک و وسعت تشخیص و سلطه روحی حضرتش را نشان میدهد و ثابت مینماید او نهتنها بر مریدان و پیروان و همکیشان خود تسلط داشته، بلکه نفوذ معنوی او بر کفار و ملاحده نیز ساری بوده است.
اسماعیلیان با پیروان تشیع و تسنن دشمنی خاص داشته و برای رجحان عقیدت خود، در نفی عقاید فرق مختلف مسلمین میکوشیدند، اما امیر و فرمانروای ملاحده در مقابل شیخ از خویش سلب شخصیت و اظهار بندگی و خلوص مینمود: «روزی در وقت مستی، شخصی مکتوب شیخ به دست او داد، علاء الدین در غضب رفته فرمود تا آنکس را صد چوب زدند و گفت: ای شقی جاهل در زمان مستی رقعه شیخ را به من میدهی؟ صبر میبایست کرد تا من هشیار شده به حمام بروم و غسل بجا آورده بیرون آیم ...[1082]» و این کار نه از روی خودنمایی و ظاهرسازی و تزویر میبود، بلکه ایمان وی را به چنین احترامی وا میداشت.
همچنین نوشتهاند: «یکی از سادات قزوین را عزیمت شیراز شد، از شیخ التماس سفارش پادشاه شیراز، که به شیخ ارادت تمام داشت، نمود، شیخ کاغذ پارهای طلبید بر آنجا نوشت: عسل و رازیانه! به وی داد، چون سیّد به شیراز رسید و قصد ملازمت پادشاه کرد، گفتند: که وی درد شکم دارد و در حمام است، به حمام رفت؛ دید که پادشاه در جامهکن نشسته و از درد شکم تشویش عظیم دارد. پیش رفت و سلام کرد، به وی گفت،: از کجا میآیی؟ گفت: از قزوین. از وی احوال شیخ پرسید؛ کاغذ را به وی داد؛ بگشاد؛ دید در وی نوشته: عسل و رازیانه، گفت: شیخ به نور فراست و کرامت علاج ما نوشته فرستاده است؛ فرمود تا آن را حاضر کردند؛ بخورد و فی الحال شفا یافت[1083] ...»
معروف است که شیخ جمال الدین گیلی از جمیع دانشها و علوم عقلی و نقلی، مجموعهای ترتیب داد که بسیار باارزش بود ولی بر اثر رؤیای شگفت،
ص: 660
آن مجموعه بینظیر را به آب جیحون درافکند و با اعتقادی راسخ و ایمانی کامل به نزد شیخ نجم الدین کبری شتافت؛ حلقه ارادت آن بزرگوار را به گوش درکشید و مریدش گردید. پیر گوهرشناس با آغوش باز این جویای حق و راستی را پذیرفت و در چله نشانید و ملقب به عین الزمان نمود و به راستی هم او چشم بیدار زمان و چشمه حیات و نجات خلق الله بوده است. در فضل و دانش مرتبهای بلند داشت: «منشآت نظم و نثر دارد، و در نظم عربی و فارسی دستی قوی داشته است ...» اشعار فارسی او را ندیدهام، این دو بیت تازی از آن بزرگوار در تذکرهها ثبت است:
نظر الصباح الی صفا جبینهفتعلقت بمزاجه الصفراء
و اللیل فکّر فی سواد فروعهفتشبثت بمزاجه السوداء
عین الملک دوایی
حکیم عین الملک کحالی مجرب و شاعری توانا و چیرهدست بود، به الهیات توجه کامل داشت. وجودش لبریز از ایمان و جانش شعلهور در آتش وصل جانان بود و این شوق دیدار وی را به زیارت خانه خدا رهنمون شد[1084]. در آن مقام مقدس با همه وجود تمنای خیر و برکت و تصفیه و تزکیه نفس نمود. هم در این سال زین خان اعظم کوکلتاش اکبر شاه بابری به زیارت مکه رفته بود[1085].
میان او و حکیم دیداری روی داد. خان از وی خواست تا از بازگشت به وطن درگذرد و عنان بجانب هند کشد؛ عین الملک دعوت زین خان اعظم را پذیرفت و به همراه او به دیار هند رفته در سلک حکمای اکبر شاه بابری منسلک گردید.
عین الملک که ادیبی گرانقدر بود و از سیاست حکومتی و اصول کشور داری آگاهی کافی داشت خیلی زود به مناصب عالی رسید و در دربار پادشاه هند ارزش وجودی خویش را نمودار ساخت. وی به رسالت نزد راجه علی خان به برهانپور رفت و چون بر وفق مراد، رسالت را به انجام رسانید از اکبر شاه اجازه گرفت تا به گوشهگیری و انزوا روی آورد و مس وجود را با اکسیر عبادت و طاعت زر ناب گرداند. او در هنپدیه، کنار دریا مسکن و مأوائی فراهم ساخت؛ به امور شرعی و مسایل دینی و اخروی توجه نمود و در این راه سخت کوشید و در خویشتن خویش خوشید. پیکر سردش را به سال 1003 هجری قمری به خاک هند سپردند او راست:
هیچ ویرانی نشد پیدا، که تعمیری نداشتدرد بیدرمان عشق است این، که تدبیری نداشت
فاتح گیلانی
سید محمد رضی، مشهور به شاه فاتح در رشت[1086] متولد شد. وی شاعری وارسته و آزادهای دست از تعلقات ظاهری شسته و به وادی سیروسلوک پیوسته بود. سفری از زادگاهش به اصفهان نمود؛ چندی را در آنجا به تزکیه نفس پرداخت؛ ریاضت کشید؛ انزوا گزید و در عالم تصوف به فتوحاتی دست یافت، در لباس فقر بر مسند معنی به شاهی نشست و به شاه فاتح ملقب گردید[1087].
شاه فاتح پس از چندی به سیر و سفر پرداخت، به هندوستان رفت و در دهلی مقیم شد. به سال 1145 هجری قمری عشق زیارت خانه خدا او را به خود کشید؛ مشتاقانه به راه افتاد، تا در آن خانه، وجود را از نور تجلی معبود انباشته سازد. هنوز از هند بیرون نرفته در گجرات به اسارت دزدان درآمد. به گمان داشتن اندوخته نهفتهای او را به قتل رساندند.
قسمت نگر، که کشته شمشیر عشق یافتمرگی که زندگان، به دعا آرزو کنند
شاه فاتح شاعری توانا با دید وسیع عارفانه بود، دیوانی مشتمل بر چهار هزار بیت داشته است. او راست:
از روز ازل، رضا به تقدیر شدیمصد جا، سگ نفس را، گلوگیر شدیم
بر خوان کسی، چشم طمع نگشودیمخوردیم ز بس گرسنگی، سیر شدیم
فارغ رشتی
اشاره
بااینکه از دوران مشروطیت و انقلاب ایران و جنبش رهاییبخش گیلان دیرزمانی نگذشته، یکی از شعرای میهنخواه و آزاده گیلان، فارغ رشتی به شگفتگونهای در پس پرده فراموشی، از یادها نهان گشته و جز چند شعر چاپ شده از او در روزنامه نسیم شمال آنهم فقط در دوران انتشارش در رشت اثر دیگری به دست نیست.
فارغ برخلاف بسیاری از مدعیان آزادی و آزادگی که فقط دلبسته هیاهوی تبلیغاتی هستند و یا دیده به دهان شناختهشدگان ناموری دوختهاند، آزادی را به درستی میفهمید و از آزادگان فقط تعریف و مدح نمیگفت؛ معایب و اشتباهات آنها را بیپروا بیان میداشت احساس میکرد ایرانی نمایانی که در قفقازیه به نام آزادی به ملت ایران توهین روا میدارند منظورشان دلسوزی و همدردی نیست، بلکه میخواهند بهگونهای ایران را به آغوش بیگانه سوق دهند و ازین
ص: 661
رو نمیتوانست از پاسخگویی به ژاژخایی افرادی که متأسفانه هنوز هم عدهای مجذوب دارند خودداری ورزد. شدیدا به مقابله میایستاد و با بیانات مستدل پارهای حقایق را بازگو میکرد که به مذاق بعضیها خوش نمینشست. این گونه اشعار در دوره روزنامه نسیم شمال چاپ رشت نشر مییافت و شعر «فضولی موقوف» او میتواند نمونه کوچکی از واقعبینی و حقگویی و مبارزه با یقهدرانهای دروغین باشد.[1088]
شعر مورد بحث در کتاب «باغ بهشت» به نام اشرف الدین حسینی آمده ولی در ستون ادبیات روزنامه نسیم شمال، در «جواب اشعار ملا نصر الدین تفلیسی» به نام فارغ ثبت گردیده و روزنامه تصریحا مینویسد: «دو روز قبل نمره چهل یک ملا نصر الدین خوانده شد که نوشته بود: در حقیقت پیس ایمش قانلاری ایرانلی لارن یعنی خون تمام ایرانیها در حقیقت بد و فاسد است، این حرف بر طبع فارغ گیلانی گران آمد، قلم در دست گرفت، این اشعار را در جواب ملا نصر الدین انشاء نمود»[1089]
فضولی موقوف
طعنه بر ملت ایران مزن ای ملا عمونقب در خانه ویران مزن ای ملا عمو
میندانی که در این خاک چو شیران بودندکافیان، کارکنان، صافضمیران بودند
تاجبخشان و شجاعان و دلیران بودندپنجه در پنجه شیران، مزن ای ملا عمو
دست بر خنجر بران مزن ای ملا عمو
فارغ نیش کشنده افعی را در زهر قلم ملا نصر الدینهای قفقاز احساس مینمود و مانند بسیاری از آزادگان صدر مشروطه مجذوب و مفتون بدون تعقل اشتراکیون قفقاز نبود و تحمل شنیدن ناسزاها را هم نداشت و گذشت زمان ثابت کرد عقیده و اظهار نظرهای ملا نصر الدینیها، هم با آزادگی ملتها سازگاری ندارد و هم از این دلسوزیها قصد و نظر و مرام و هدف خاصی را دنبال میکردهاند و فارغ رشتی در زمان خود قضاوت فرداها را با ژرفنگری در بیان خویش اعلام نمود. فارغ مردی مصلح، واقعبین، مردمدوست و ایرانخواه است؛ آزادی را چون جان گرامی میداشت و برای آن مردم ایران را به اتحاد و اتفاق دعوت میکرد. در اشعار او روح پاک و شرف ملی و عقاید انساندوستی و مردمخواهی مواج است، شعر زیبای «اتفاق کنید»[1090] او فریاد صداقت است، در این مخمس او به جنگ اردبیل و اعزام مجاهدین به فرماندهی سردار گیلان معز السلطان اشاره نموده و پرده از روی کارشکنی مدعیان آزادی که با نشر شبنامههای موهن و مقالات سراسر کذب و افترای روزنامه برق و ایران علیه آزادگان گیلک مقدمات دلسردی و بیرون راندنشان را از صحنه سیاست روز تدارک میدیدند برمیگیرد و از گوشه سخت تاریک و ناراحتکننده تاریخ معاصر که هنوز گذشت زمان هم نتوانسته روشنش نماید، سخن میگوید و فریاد برمیکشد:
ای کسانیکه اهل این وطنیدهمه عضو لطیف یک بدنید
همه گلهای سرخ یک چمنیددست در دامن صفا بزنید
ایها الناس اتفاق کنید
متأسفانه از این آزادهمرد گیلان جز اشعاری که در شمارههای مختلف نسیم شمال به چاپ رسیده هیچگونه اثر و خبری نداریم و این ناشناخته ماندن به راستی غمانگیز است، اما به استناد همین اندکمانده به مردمی بودن و پیروی از حقایق و خواستاری اعتلای جامعه و میهن او پی میبریم؛ او کیست، چه میکرد، از چه خانوادهای بود، اسمش چیست، کی زاد و کی درگذشت؟ همه نهفته است اما چه غم که ارزش وجودیش را شعر زیر فریادگری راستین است:
دست مزن، چشم! ببستم دو دستراه مرو، چشم! دو پایم شکست
گوش مده، چشم! گرفتم دو گوشحرف مزن، چشم! نشستم خموش
هیچ نفهم این سخن عنوان مکنخواهش بیفهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوملیک محال است که من، خر شوم[1091]
فدائی لاهیجی
احمد ملقب به محی الدین، مشهور به شیخزاده لاهیجانی و متخلص به فدایی از فضلا و دانشمندان دوران شاه اسماعیل صفوی است که از جانب او به خطاب «علّامی، محیی مراسم الاسلام، عمدة ارباب العلم و العرفان، اسوه اصحاب الکشف و العرفان، لازال کاسمه احمد فی الفاتحه و الخاتمة»[1092] مفتخر و مباهی بود.
محی الدین احمد را زایش در شیراز بود و از خردسالی در محضر استادان فاضل زمان به کسب دانش و علوم معموله دوران خود پرداخت و با کوشش فراوان، از اکثر علوم متداول روز بهره گرفت و در مرحله ادبی سیاست به پایهای رسید که بزرگان عصر با شوق و رضا به مصاحبت و معاشرت با وی میپرداختند و او خود با دولتمردانی چون شیخ نجم ثانی همنشین بود.
شیخزاده در جوانی، بدون توجه به مرتبه فضل و اشتهار خود و مقام والای پدرش شیخ شمس الدین محمد اسیری، دل در گرو خم و خمخانه داشت و «از غایت شرب مدام، فرق میانه صبح و شام نمیکرد»[1093]
مقام شیخ در دربار شاه اسماعیل بسیار والا و توأم با عزت و احترام وافر بود. شاه جوان صفوی میدانست او با شخصیت ذاتی و سطح بالای دانش و استدراک و استدلال میتواند به نمایندگی ملتی بزرگ در دربارهای قدرتمند کشورهای همجوار برگزیده شود و سربلندی و افتخار برای میهنش به ارمغان آورد و با چنین یقینی وی را به سفارت میفرستاد و در مباحثه با نمایندگان اعزامی دولتهای دیگر شرکت میداد.
بدانگاه که محمد خان شیبانی، مشهور به شاهی بیک خان اوزبک به غرور و نخوت هوس خام تسخیر ایران در سر میپخت و راه نفاق و شقاق در پیش
ص: 662
گرفته بود، شاه اسماعیل، شیخزاده احمد لاهیجی را به رسالت نزد او فرستاد و گویا در این رسالت، جانوفا، فرزند شاهی بیک خان را که به هنگام تجاسر و تهاجم به گوشهای از خاک ایران اسیر گشته بود، به دست او سپرد تا به عنوان حسن نیت ایران و هدیهای گرانقدر به هرات تحویل دهد و او بیدرنگ بعد از رهایی، پدر را از مقام علمی و فضل سفیر ایران بیاگاهانید ولی شیبک خان نهتنها در حق او احترامات لازمه را بجا نیاورد، حتی به بیانات مستدل وی پیرامون رفع دشمنی و عداوت و حفظ دوستی، بیتوجهی نشان داد و مهمتر از همه آنکه نامه شاه اسماعیل را به تمسخر پذیرفت؛ از موقعیت مناسب پیشآمده استفاده نکرد و خطاب به محی الدین احمد فدایی گفت: «برو و به اسماعیل داروغه بگو، چون مدام نامه به ضعیفنالی مینویسی و مکرر ترا اعلام مینمایم که پلهای شکسته را تعمیر کن که اقامه و ساوری مهیا ساز که امسال عازم بیت اللهایم[1094] ...»
شیخزاده با بزرگ منشی و شکیبایی ژاژخائیها را گوش کرد و پاسخ داد:
مرا چه حد آنکه در پیشگاه شاه اسماعیل بهادر خان چنین اندیشه را به خاطر راه دهم تا چه رسد که بر زبان رانم، خان اگر پیام خود را بنویسد و مصحوب قاصدی بفرستد، بسی نیکوتر و سزاوار شأن خانی خواهد بود.
این واقعیت تاریخی حکایت از عظمت روحی و تسلط معنوی فدایی دارد، اندیشمندی و تجربه وی را نمودار میسازد و این خصیصه نهادی در مباحثهاش با قاضی چلبی نماینده بایزید سلطان نیز کاملا به چشم میخورد.
شیخزاده که در اختلافات مذهبی دربار ایران و عثمانی جوابگوی مسائل مطروحه از سوی دربار عثمانی بود، آنچنان استادانه و با ادله و براهین منطقی با حریف روبرو میشود که قاضی چلبی با وسعت اطلاعات و دانش، شرمگین و سرافکنده به اسلامبول بازمیگردد[1095]. بدیهی است چنین کسی مورد مرحمت میباید قرار گیرد و: «شهریار به شکار دره و لالهزار ...» او را با خویش همراه و همگام مینماید.
شیخزاده لاهیجی به سخاوت و دستودلبازی شهرت داشت، در ادب و شعر توانا بود، طبعی شکوفا داشت. پایان عمر را در شیراز میزیست و هم در آنجا زندگیش پایان گرفت و به جاودانهها پیوست! درگذشتش را به تفاوت نوشتهاند: «احمد بن محمد لاهیجی سنه احدی و عشرین تسع مائه 921»[1096] و 927[1097] و در 977 هجری قمری ولی بدیهی است که تاریخ نخستین چون حک شده بر سنگ گور است درستتر میباشد، چهاردانه زیر را از او میآوریم:
عاشق من و دیوانه من و شیدا منشهره من و افسانه من و رسوا من
کافر من و بتپرست من، ترسا مناینها من و، صد بار بتر زینها من
فغفور گیلانی
میر محمد حسین از شاعران و علمای معروف سده 10 و 11 هجری قمری است. در تذکرهها او را تنها به تخلص همراه با عنوان علمی و سیادتش نامیدهاند مثل میر فغفور و حکیم فغفور.[1098] وی در لاهیجان پای به عرصه وجود نهاد و پدرش سید احمد از مقربان خان احمد خان گیلانی بوده است. محمد حسین در آغاز جوانی در ایران رسمی[1099] تخلص مینمود و چون از وجود شاعری یزدی که تخلص رسمی را برگزیده بود آگاهی یافت فغفور را به جای آن برگزید و گهگاه با تخلص میر شعر میسرود.[1100]
فغفور دوران جوانی را در گیلان به کسب دانش و ادب به ویژه پزشکی گذراند و علم طب را نزد حکیم تاج الدین حسین پزشک میر سلطان مراد خان از امرای مازندران آموخت.[1101]
حکیم میر محمد حسین به موازات علم طب از پرورش ذوق نیز بازنایستاد و پیرامون شعر و ادبیات به مطالعه پرداخت. در جوانی به شعر و شاعری روی آورد و شهرت زیادی بهم زد و از عناوین مطنطن، نه به ناروا و تعارفات معموله عصر، بلکه به حق و استحقاق برخوردار گردید و شاهد صادق این واقعیت نگرشی گذرا به آثار دلنشین اوست.
هنر خوشنویسی هم حکیم را به خود جذب نمود؛ از فراگرفتن این هنر بازنایستاد و تحت تعلیم استادان شایسته و صاحب صلاحیت نقش قلمش در زیبایی شهره گردید. هنر موسیقی نیز با الهامبخشی ویژهاش او را به خود خواند، محمد حسین در این راه هم از کوشش فرونماند؛ به گونهای کمنظیر زیر و بم نوازندگی و آهنگسازی را بیاموخت و در این فن صاحبنظری پرآوازه شد. در سرزمین پهناور ایران و همسایگان شهرتی کسب کرد.
آهنگهائی ساخت که با پسند عامه و موفقیت روبرو گردید.
حکیم میر محمد حسین، با مایه و بضاعت سرشار علمی و ادبی و هنری وارد دستگاه خان گیلان گردید، ولی در سال 1000 ه. ق گیلان دستخوش دگرگونی خونباری شد. شاه عباس با سپاهی گران، گیلان را به خون نشاند، خان احمد خان شکست خورده و متواری گردید؛ خاندان ملاطی به آغوش تاریخ سپرده شد! حکیم با ظاهری نژند و افسرده گیلان را پشت سر نهاد و به سیروسفر پرداخت. در حین آوارگی از حضور خان در گنجه آگاه شد؛ عازم آن دیار گردید تا به خان پیوندد ولی منظورش در معیت نمایندگان خواندگار روم به دربار عثمانی رفته بود. چون حکیم میر محمد حسین به گرجستان رسید به دعوت و معرفی حکمای آن دیار که اغلب نیز گیلانی بودهاند به دربار الکساندر خان گرجی راه یافت. امیر گرجستان از مصاحبت و منادمت حکیم برخوردار گردید. ولی حکیم را اقامت در آن دیار پسند خاطر نیفتاد؛ دوباره به گیلان بازگشت و بعد از دیدار خویشاوندان و دوستان راهی اصفهان شد و به دربار شاه عباس پذیرفته گردید.
در اصفهان میان او و دیگر شعرا و بزرگان مباحثات و مطایباتی
ص: 663
درمیگرفت؛ از جمله حکیم شفایی در نخستین دیدار با حکیم، «به این عبارت بیکموبیش پرسید که: میر من! تو کجایی؟ فغفور جواب داد که: گیلک، آن هزّال بیعدیل فی الحال بدو گفت که: گیلک و کودن به حساب جمل در عدد با هم مطابقند! فغفور بیاندیشه و تأمل گفت: آری همچنان که شفایی و صاحب جهل مرکب، به همان حساب با هم موافق و برابرند! صفاهانی از بدیههگویی گیلانی حساب تمامی گرفت و دیگر با او از روی هزل سخن نگفت.»[1102] حضور ذهن و حاضر جوابی و وسعت اطلاعات حکیم، شاه عباس را چنان خوش آمد که وی را مورد تفقد قرار داد و تا هنگامیکه او در دربار صفوی میبود احترام و عزت فراوان داشت. حکیم بعد از اندکمدتی از اصفهان به عزم خراسان بیرون آمد، علی قلی خان شاملو دیوان بیگی و ایشک آقاسی شاه عباس مقدمش را گرامی داشت و در سلک ارادتمندانش درآمد: «میل تمام به صحبت ایشان پیدا کرد و مجالس و محافل خود را به وجود ایشان مزین میساخت و به ان مباهات مینمود ...» محبتهای علی قلی خان هم نتوانست این آزاد مرغ آشیان گم کرده را به دام علائق پایبند سازد و بدون تردید سرّ آزادگی وی را باید در بینیازیش جست. او به نزد هیچ شاه و امیری از سر نیاز راه نبرد؛ به عظمت روحی خود برای کسب زر و مال لطمه و شکست وارد نساخت؛ به آنچه داشت و از راه طب فراهم مینمود قناعت میکرد و به خوشی و خرمی میزیست و سفر مینمود و سفره طرب میگسترانید. عازم دیار هندوستان گردید و با رفاه و شهرتی که داشت اشتباه محض است اگر هجرتش را «برای نشوونمای تمام عیار و تحصیل مال بیشمار ...» بدانیم.
حکیم چون به قندهار رسید میرزا غازی ترخان حاکم وقت مقدمش را گرامی داشت. بدبختانه ادبای جمع آمده به دور حاکم از محبت فراوان غازی ترخان به تازه رسیده ناراحت شدند؛ وجود ادیبی فاضل و نکتهپرداز چون او را تحمل نتوانستند؛ هنوز خاک راه نتکانیده دربارهاش به سعایت پرداخته و برای بدنام ساختنش تصرفاتی ناشیانه در اشعار نغز وی نمودند. حکیم را اینهمه نامردمی رنجه داشت. بدون ایجاد هیاهوی بیشتر در سال 1012 ه. ق قندهار را پشت سر گذاشت.[1103] هنوز سه روز از مهاجرت نهانی حکیم نگذشته بود که دولتمردان، غازی ترخان را از حقیقت ماجرا آگاه ساختند. حاکم قندهار از این همه بدطینتی اطرافیان خود درباره مهمان عالیقدرش خشمگین و آزردهخاطر شد. شخصا در عذر سلوک ناپسند اطرافیان به حکیم نامهای نوشته و درخواست بازگشت نمود و حتی مولانا اسد قصه خان و مرشد بروجردی را، که عاملان اصلی این پیشآمد بودند، مأمور رساندن نامه به حکیم و عذرخواهی از وی و بازگردانیدنش نمود.
دو حسود تنگنظر نامه حاکم را در لاهور به او رسانیدند و تمنای بازگشت وی کردند. حکیم در پاسخ غازی ترخان نوشت:
آن جیفه، که در دست دو کرکس باشدحیف است که لوث دامن کس باشد
خر را طلب شاخ، زیادتطلبی استبا یک سر خر، دو گوش خر بس باشد
فغفور اقامتی کوتاه در لاهور داشت، از آنجا به آگره رفت و در سرای حکیم علی گیلانی خاک راه تکانید و شاید محمد حسین میخواست از تقرب حکیم علی در دربار نور الدین محمد جهانگیر بهرهور شده و به شهریار مغولی معرفی گردد ولی حکیم علی در انجام مقصود شاعر چیرهدست و حساس و همکار صمیمی و حاذق خویش تعلل میورزید، شاید این تعلل انگیزهای داشت ولی هرچه که بود به رنجیدگی خاطر حکیم منجر شد و رشته محبت پاره کرد و به نزد عبد الرحیم خان خانان درآمد و او نیز با گوهرشناسی و دانشپروری که داشت قدرش بشناخت و او را به مصاحبت شاهزاده پرویز بن جهانگیر، برگزید.
حکیم در «برهان پورخاندیس علم دانشوری و سخنوری افراشته و کوس یکتائی و بیمثلی ...» فروکوفت. و بعد از سالها خانه بدوشی مأوا پذیرفته در سکوت و آرامشی موافق طبع زندگی میکرد. در این ایام جهانگیر دستور بازگشت شاهزاده را به اللهآباد صادر نمود. حکیم نیز به همراه وی به اللهآباد رفت و «همنوا با عندلیبان بهشت 1029»[1104] در آن شهر و دیار با جهان و جهانیان بدرود گفت و به ابدیت پیوست.
حکیم محمد حسین لاهیجانی در ایران «رسمی» تخلص داشت و چون از وجود شاعری یزدی که تخلص رسمی را برگزیده بود آگاهی یافت فغفور را به جای رسمی انتخاب کرد و گهگاه نیز با تخلص امیر شعر میسرود. او مردی حساس، زودرنج، دایم السفر، بلندطبع، صاحب همت، راستگوی و شیرین سخن بود. با شعرایی چون ملا نادم و محمد قلی سلیم مشاعره و تبادل شعری داشت. دیوانی در حدود چهار یا پنج هزار بیت داشته است و رساله در حساب اصابع[1105] را هم به نام او ثبت کردهاند. ترانه زیر از اوست:
خسم که جلوه برقی کند شکار مرابدام شعله کشد، دانه شرار مرا
به وعده گر دهدم عمر خضر، طی گردددر اولین قدم راه انتظار مرا
بیا که تا تو گرفتی، کنار آغوشمگرفته حسرت آغوش در کنار مرا
خیال قد تو، دایم به چشم تر دارمجز این نهال نروید ز جویبار مرا[1106]
فیاض لاهیجی
ملا عبد الرزاق، پسر علی، پسر حسین لاهیجی قمی متخلص به فیاض، فیلسوفی کامل و استادی فاضل، ادیبی اریب و شاعری لبیب، عارفی وارسته و درویشی به حقیقت پیوسته، زاهدی پاکباز و آزادهای بینیاز از دار العلم لاهیجان و به سبب سکونت در شهر قم، مشهور و معروف به قمی بود. زادروز و سال زایش او معلوم نیست و نوشتهاند که در شیخانور[1107] تولد یافته، ولی برای این ادعا سند و مدرکی ارائه نگردیده است.
ص: 664
عبد الرزاق از جوانی رهسپار قم شد و در محضر درس محمد بن ابراهیم ملا صدرا (صدر المتألهین) به تکمیل دانش پرداخت و نبوغ ذاتی او از همان دوران دانشاندوزی متجلی گردید و امتیاز چشمگیری به دیگر شاگردان داشت تا جاییکه به خواهش آنان شرحی ساده و قابل فهم و درک بر حاشیه محمد بن احمد خفری بر الهیات شرح تجرید نوشت.
جوهر ذاتی ملا عبد الرزاق لاهیجانی و ملا محمد محسن کاشانی، ملا صدرا را واداشت تا تخلص فیاض و فیض را به آن دو تن عطا فرماید و دختران خویش را به کابینشان درآورد. خواهران از لحاظ فضیلت همسران به هم تفاخر میفروختند. کهتر دختر بر آن بود که چون پدر، شویم را فیاض خوانده و این واژه هم صیغه مبالغه است گواه روشن برتری فضلی او بر شوی تو میباشد و مهتر دختر شکایت به پدر برد و این فخریه را به شکوه با وی بازگفت. معروف است که ملا صدرا فرمود، فیاض و فیض را فرق چون عدل و عادل است که لازم و ملزوم و کامل و مکمل هم میباشند و بدینسان اختلاف دو خواهر را از میان برد؛ ولی آن دو بزرگوار، فارغ از من و مایی صمیمانه به یکدیگر علاقمند بودند. دو نامه منظومی که از آنها بجا مانده شاهد این مدعا میتواند باشد.
ملا عبد الرزاق فیاض مردی خوشخوی و اهل نشستوبرخاست و دوستی و معاشرت بود. همه طبقات میتوانستند دوستی او را به خویش جلب نمایند، اما فیاض نسل جوان را به علت آماده بودن آنها برای فراگیری و درک بهتر و بیشتر دانش مورد توجه قرار میداد.[1108]
طبع عبد الرزاق فیاض یک دم از جوش نمیماند، احساسات شاعرانهاش را به گونه دیوانی به یادگار نهاده و خود مقدمه جالبی بر افکارش نوشته و ادعا میکند: «... اگرچه همواره خدمت سیاقت برهانم کار بود، اما بازگشتی به صناعت شعرم نیز ناگزیر میافتاد، چنانکه زباندانی عقل میآموختم، شیوه بیزبانی عشق نیز به یادگار میگرفتم ...». دیوانش را آذر بیگدلی[1109] سه چهار هزار بیت و نصرآبادی[1110] آن را دوازده هزار بیت برشمرده است. به جز دیوان شعر آثار فلسفی و مذهبی زیر نیز از او به یادگار مانده است: 1- حاشیه جواهر و اعراض شرح تجرید قوشچی 2- حاشیه بر حاشیه ملا عبد الله یزدی بر تهذیب المنطق 3- حاشیه بر حاشیه خفری بر الهیات شرح تجرید 4- حاشیه بر شرح اشارات خواجه نصیر الدین طوسی 5- شوارق الالهام فی شرح تجرید الکلام خواجه نصیر الدین طوسی 6- مشارق الالهام فی شرح تجرید الکلام خواجه نصیر الدین طوسی 7- الکلمات الطیبه در اصالت ماهیت وجود، 8- حدوث العالم 9- گوهر مراد، 10- سرمایه ایمان فی اثبات اصول العقاید بطریق البرهان 11- شرح الهیاکل فی حکمة الاشراق.[1111]
از دیوان فیاض نسختی در کتابخانه مرکزی دانشگاه و نسختی دیگر در کتابخانه مجلس شورا و نسخهای هم در کتابخانه آستان قدس رضوی موجود است. درگذشت فیاض به سال 1072 هجری قمری اتفاق افتاد. ترانه زیر از اوست:
چون بر ابرویش نظر انداختمتیغ او دیدم سپر انداختم
هرنظر کز دوست بر غیری فتادآن نظر را از نظر انداختم
تا به کام دل توان پرواز کردصد گره بر بال و پر انداختم
بهر آن بیخانه و در، عمرهاخویشتن را دربدر انداختم
مجلس فیاض دل را تیره داشتخویش را، جای دگر انداختم
قابوس زیاری
قابوس وشمگیر زیاری ملقب به شمس المعالی (درگذشت 403 هجری قمری) چهارمین امیر گرگان و قسمتی از طبرستان از سلسله آل زیار. پس از مرگ وشمگیر پسر ارشد وی بیستون که در طبرستان بود به جای پدر نشست، اما بزرگان اتباع او که همراه سپاه سامانیان بودند با قابوس که پسر کوچکتر وشمگیر بود، بیعت کردند.
پس از درگذشت بیستون در سال 366 هجری قمری، قابوس فرمانروای جرجان و قسمتی از طبرستان شد.
اگرچه این پناه دادن، قابوس را زیان داشت ولی بنا به نهاد گیلکی خویش زیان را پذیرا گشت و به درخواست بازپس دادن فخر الدوله پاسخ رد داد.
عضد الدوله به گرگان لشکر کشید، قابوس درگیر رزمی ناخواسته گردید و در 371 ه. ق از سپاهیان جنگاور بویهی نزدیک استرآباد شکست خورده و با فخر الدوله به خراسان گریخت تا از سامانیان کمک ستاند و تاجوتخت خویش را بازپس گیرد. نوح سامانی، حسام الدوله تاش حاکم خراسان را به کمک دادن قابوس فرمان داد و او با لشکری گران به فرماندهی امیر فایق، گرگان را به محاصره گرفت. کار، بر بویهیان تنگ شده بود که صاحب بن عباد وزیر مؤید الدوله، پنهانی خبرگیری را به میان لشکر قابوس فرستاد و با ارزیابی درست از وضع حریف امیر فایق را به زرومال بسیار بفریفت و بقراری که در نهان بسته بودند در یورشی سخت لشکر امیر فایق را تارومار ساخت،[1112] چون خبر به نوح رسید، شیخ ابو الحسن عتبی را به یاری فرستاد ولی او را هم در بین راه بکشتند و بدینگونه هیجده سال قابوس در خراسان به آوارگی بماند.
قابوس همتی بلند، دستی گشاده و پاشنده داشت و در طول هیجده سال دربدری نیز با همه سختیها، این خصلت ارزنده را حفظ نمود[1113]، و به سخا و کرم زبانزد کهومه گردید.
در این آوارگی او دخترش را هم به همسری فخر الدوله درآورد و شگفتا که چون برادران فخر الدوله درگذشتند و او برای بدست گرفتن زمام امور به ری فراخوانده شد، مهر بیش از اندازه قابوس را به ناسپاسی پاسخ گفت و ابو العباس حسام الدوله تاش را به صاحب اختیاری گرگان بفرستاد و از بازگردانیدن پدر زن و شوهر خالهاش به حکومت اجدادی استنکاف ورزید[1114].
انگیزه این ناسپاسی و امتناع را باید در اختلاف خانوادگی آندو یافت.
ص: 665
قابوس دگرباره به کمک سامانیان چشم دوخت و خیلی زود بر ناتوانی آنها آگاه شد. اینبار از دیلمیان آزاده و یاران پاکدل تپوری خود استمداد نمود و با همدستی اسپهبد شهریار بن شروین به آمل و مازندران و گرگان دست یافت و بویهیان را از قلمرو خویش براند، در این زمان خلیفه عباسی به وی لقب شمس المعالی داد و به نامش خطبه خوانده شد.
قابوس در شعبان 388 با شکوه فراوان به پایتخت خود بازگشت و اینبار تنها به مملکتداری نپرداخت، به توسعه قلمرو خویش نیز همت گماشت و دامنه فرمانروایی را از سوی مغرب توسعه بخشید و پسرش منوچهر را به فرمانفرمایی گیلان منصوب ساخته و با جلب دوستی محمود غزنوی، دوران آرام شهریاری را آغاز کرد.
قابوس با آنهمه فضل و علوّ نفس و بلندی همت، بسیار درشتخو و سختگیر و بیگذشت بود و به اندک رنجشی، کوچکترین خطا را مکافاتی سخت میداد، از نابودی خاطی چشم نمیپوشید و این خشونت فوق العاده، لشکریان و مردم را از وی رویگردان ساخت، علیه او به شورش برخاستند و گرگان را به اختیار گرفته منوچهر را از گیلان فراخواندند تا جای پدر بگیرد، منوچهر هم به خاطر حفظ دودمان و قلمرو خاندان زیاری جانب مردم گرفت و به سرعت خود را به گرگان رسانید. قابوس در بسطام به اندیشه و چارهجویی بازگشت به گرگان بود ولی منوچهر را مردم ناگزیر به تصمیم قاطع در امر پادشاهی کردند.[1115] منوچهر با سپاهی جنگاور به بسطام رفت. قابوس امر به احضارش داد. میان پدر و پسر دیداری درگرفت، در این دیدار، پسر جوان حرمت بسیاری برای پدر پیر و سردوگرمچشیده قائل شد و حتی گفت:
اجازت فرما علیه شورشیان برخیزم، اما قابوس مانع آمد و پاسخ داد: به هر گونه روزی تو باید بر قلمرو من حکومت کنی، چه بهتر در بودن من این شهریاری آغاز شود[1116] و با این تسلیم بلاشرط او را به قلعه جناشک بین جرجان و استرآباد بفرستادند تا بازمانده هستی را به پرهیز و زهد بگذراند.
شمس المعالی قابوس پسر وشمگیر در میان سربازان به سوی دژ رهسپار شد، گویند فرمانده سربازان یکی از پنج امیر شورشی بوده است، قابوس پرسید: شما که در شهریاری من از همه نعمتها برخوردار بودید چرا بر من شوریدید؟ گفتش: تو شهریار خونریزی بودی، بر کس نمیبخشودی و پاداش سختتر از خطا و گناه میدادی، ازینروی ما پنج کس با یکدیگر همآواز شده تو را بدینروز نشاندیم، این خونهای به ناحق ریخته شده است که دامنت بگرفت.
در پاسخ قابوس گفت: «این سخن غلط است، چه این بلیه بواسطه قلت خون ریختن روی نموده، مصدق آنکه اگر تو و آن پنج کس دیگر میکشتم هرگز بدین روز گرفتار نمیشدم.[1117]»
درگذشت این مرد بزرگ تاریخ را به دو گونه نوشتهاند و معتقدند عدهای به دژ رفته و او را بکشتند ولی عقیده دوم بر این است که به سبب سرمای زیاد در سال 403 ه. ق چشم بر جهان فروبست.[1118] مرگ او هنر را ضایعهای بود چون قابوس شاهی هنرمند بشمار میرفت؛ خط را بسیار زیبا مینوشت؛ معروف است حسن خط وی با پر زیبا و پرنقش و جذاب طاووس مقایسه میشد. در نثر تازی بلاغت را به منتهی درجه رسانیده[1119] و به استادی مسلم او در شعر پارسی و تازی تذکرهنویسان همآوایند؛ به دیلمی نیز شعر میسرود که متأسفانه نمونههایی از آن به دست نیست، آرامگاه شمس المعالی قابوس در زیر گنبدی است که بعد از هزار و اندی سال هنوز با عظمت تمام در شهرستان گنبد بر تپهای استوار است و تاریخ ایران را به نگاهبانی ایستاده و بازگوکننده مجد و عظمتی تمام از مردمی است که تاریخ را ساخته و استقلال را پاسداری کردهاند و آزادگی را با خون و هستی خویش تضمین نمودهاند.
این قطعه زیبا که از روحیه و افکار این مرد تاریخ حکایت میکند به نمونه آورده میشود:
کار جهان سراسر، آز است یا نیازمن پیش دل نیارم، آز و نیاز را
من بیست چیز را، ز جهان برگزیدهامتا هم بدان گذارم، عمر دراز را
شعر و سرود ورود و می خوشگوار راشطرنج و نرد و صیدگه و یوز و باز را
میدان و گوی و بارگه و رزم و بزم رااسب و سلاح و جود و دعا و نماز را
این چهاردانه زیبا نیز او راست:
گل شاه نشاط آمد و می میرطربزان روی بدین دو میکنم عیش طلب
خواهی که در این، بدانی ای ماه سببگل رنگ رخت دارد و می طعم دو لب
قراری
نور الدین محمد لاهیجی معروف به نورا و متخلص به قراری[1120] از کاتبان و خوشنویسان سده 11 هجری قمری است. وی فرزند ارشد مولانا عبد الرزاق وزیر دانشمند خان احمد خان و برادر دانشور حکیم همام الدین و حکیم ابو الفتح گیلانی است که با توجه به مرتبه فضلی و اجتماعی پدرش از تحصیلات کامل زمان برخوردار و دانشوری بلندآوازه، سیاستمداری عالیقدر و هنرمندی نامور شد، او نزد میر عماد قزوینی هنر خوشنویسی را بیاموخت و چنان به خط زیبای خود پختگی بخشید که بعد از قتل جانکاه
ص: 666
استادش، در سراسر ایران شهرت و آوازه یافت و به شهاب الخطاطین معروف گردید.
هنرمند باذوق و پرکار گیلانی از جوانی وارد دستگاه دانشپرور خان احمد خان گشت[1121] و توانست به سرعت ترقی یافته سررشته امور را به دست گیرد و به امر و نهی پردازد. در سال 974[1122] هجری قمری دگرگونیها و انقلابات گیلان، پدرش را که به دستور شاه طهماسب زندانی شده بود به آغوش مرگ کشانید؛ او خود و برادرانش را مخفیانه به قزوین رسانید و چندی را در گمنامی زیست، ولی چون شاه عباس به قدرت رسید وی را بخواست و به ملازمت برگزید.[1123]
در سال 1024 هجری قمری قتل جگرخراش استادش جراحتی دردناک بر صفحه خاطرش نهاد. وی پس از آن به قهر و رنجیدگی دربار شاه عباس را ترک گفته و به لاهیجان بازگشت، ولی شاه دو باره وی را فراخواند و به نوشتن قرآنی به خط خوش نستعلیق مأمور کرد، اینبار دیگر دلجوئیها نمیتوانست مؤثر افتد، حکیم با روحیه آرامشطلب نمیتوانست کینتوزیهای دربار را تحمل نماید؛ رخت سفر بربست و به مهاجران دیار هند پیوست. در آنجا مقدمش را گرامی داشتند. در دستگاه جلال الدین اکبر شاه بابری زندگی آرامی را آغاز کرد. اوقاتش صرف خطنویسی و شعر و ادب و حکمت میشد. در شعر قراری تخلص داشت؛ سرودههایش را شیرینی و پختگی و همواری ویژهای است. در هند دیر بزیست و در میان سالهای 1050 یا 1052 هجری قمری در بنگاله درگذشت. او راست:
ز مدعی، خبر از لذت تماشا پرسحلاوت ستم یار، از دل ما پرس
شفای خسته عشق از دم مسیحا نیستعلاج ما هم از آن چشم بیمدارا پرس
دلت ملول شد از پرسش قراری زارترا که گفت، کزان دردمند اینها پرس[1124]
قطب الدین لاهیجی
محمد بن علی بن عبد الوهاب شریف دیلمی لاهیجی اشکوری معروف به قطب الدین لاهیجی از علمای شیعه در قرن یازدهم هجری است. او از شاگردان میرداماد (متوفای 1042 هجری قمری) و مردی پرهیزگار و دانشمند و شاعر بود. زمان دقیق تولد و مرگش دانسته نیست، همینقدر میدانیم که کتابی توسط او به نام «ثمرة الفؤاد» حاوی مطالب دینی از جمله احکام عبادات و اعمال و معاملات در سال 1075 هجری قمری کتابت شده که در کتابخانه آستان قدس رضوی نگهداری میشود. قطب الدین لاهیجی آثاری دیگر نیز داشته است به نام «رسالهای در عالم مثال»، «محبوب القلوب» و «لطایف الحساب».
نسخهای از کتاب «لطایف الحساب» وی در کتابخانه آستان قدس رضوی موجود است. در این نسخه نام وی به صورت «قطب الدین محمد بن شیخعلی بن عبد الوهاب بن پیلهور شریف اشکوری دیلمی لاهیجی» آمده است. این اثر شامل مقدمهای است حاوی یادآوری برخی اعمال و دستورها و مفهومهای حساب. به دنبال مقدمه، دو مقاله آمده است که مقاله اول در بیان «خبایا و مضمرات» است یعنی به ترتیب تعیین تعداد اشیاء پنهان در دست کسی و تعیین عددی که کسی اندیشیده است. مقاله دوم «لطایف الحساب» درباره تعیین مجهولهای عددی به کمک مقادیر عددی معلوم و شامل 43 مسئله است. مسئله پنجم مقاله دوم مربوط است به ماجرائی درباره حسن صباح و نظام الملک بدینقرار: پادشاه وقت فرمان داد تا 500 من مرمر از حلب به اصفهان آورده شود. 2 شتربان یکی دارای 4 شتر و دیگری دارای 6 شتر اینبار مرمر را حمل کردند. هر شتربان 500 من بار شخصی نیز به همراه داشت. پادشاه هزار دینار برای مزد کار شتربانان تعیین کرد. خواجه نظام الملک با یک حساب ظاهری 400 دینار به صاحب 4 شتر و 600 دینار به صاحب 6 شتر داد. حسن صباح به پادشاه گفت که نظام الملک در این تقسیم حقی را ضایع کرده است زیرا مجموع بارها 1500 من بود که به هرشتر 150 من رسیده است. به 4 شتر 600 من میرسد که 500 من آن بار شخصی صاحب شتران بود، پس او فقط 100 من از بار مرمر پادشاه را حمل کرده است. به 6 شتر 900 من میرسد که 500 من آن بار شخصی شتربان است، پس او 400 من از مرمرهای پادشاه را حمل کرده است. بدینترتیب حق الزحمه باید به نسبت 5/ 1 و 5/ 1 بین آنها تقسیم شود، یعنی به صاحب 4 شتر 200 دینار و به صاحب 6 شتر 800 دینار داده شود. پادشاه گفته حسن صباح را پذیرفت و به آن عمل کرد.
در آغاز این نسخه میخوانیم: «بسمله، حمد بیحساب و عد عالم السرایری را سزاست که خبایای ضمایر اکوان را علم کامل او شامل ... هر چند کمترین داعیان صمیمی قطب الدین محمد بن شیخعلی الشریف اللاهیجی را دوری صوری ضروری و رجوع به غربت وطن از دار السلطنه اصفهان به لاهیجان که نمونه مفارقت جسم از جان است روی داده اما واقف السّر و الخفیات شاهد است که خلاصه اوقات صرف دعای بیریای عالیحضرت المستوفی بالاستیفاء الخاصه ... میرزا محمد رضی ... و به توقع آنکه در فردی از افراد ضمیر حقیقت تأثیر جای داشته باشد، رساله موسومه به لطائف الحساب در بیان استخراج خبایا و مضمرات و استعلام مجهولات عددیه از معلومات و استحصال مرموزات و ملغوزات که در ایام مباعدت جمع و تألیف یافته بود به معرض عرض رسانید ...» بدینترتیب معلوم میشود که وی این کتاب را هنگام اقامت در لاهیجان نوشته است.
کتاب «لطایف الحساب» به دنبال دو مقاله مذکور، یک خاتمه دارد شامل مسئلههای گوناگون حساب و معماهای لفظی که از جمله شامل مطالبی درباره حساب کردن به کمک انگشتان و رمزنویسی است. تاریخ تحریر که در پایان کتاب نوشته شده خوانا نیست و میتواند 1102، 1120 یا 1121 خوانده شود.
کامی
ملا علی کامی فرزند میرزا عبد الواسع منشی از فضلا و ناموران لاهیجان
ص: 667
بود که نخست منشی دربار احمد خان گیلانی بود و بعد از اضمحلال سلسله ملاطی وارد دستگاه بهزاد بیک وزیر لاهیجان شد. بهزاد بیک ارزش وجودی کامی را زود شناخت و به وی مقام و احترام فراوان بخشید. بعد از عزل بهزاد بیک، قائممقام میرزا مراد کلانتر گردید[1125]. و در این شغل با درایت ذاتی و کاردانی و روح آزادمنشی توانست جلب قلوب نموده و مردم را به حقوق ملی و دولتی وقت آشنا نماید و مورد محبت و عنایت میرزا عبد الله وزیر لاهیجان قرار گیرد.
در سال 1038 هجری قمری کالنجار سلطان پسر جمشید خان با لقب عادل شاه در گیلان خروج نمود، در سراسر گیلان شهرها یکی بعد از دیگری تسلیم او میشدند و به انگیزه زور و اجحاف و بیداد و خونریزیهای امرا و خدمتگزاران شاه عباس، صمیمانه به پشتیبانی عادل شاه، به براندازی مأمورین فاسد و خونخوار شاهی پرداختند. میرزا عبد الله وزیر و میر مراد کلانتر از مقابل سیل توفنده خشم گیلکان گریخته به قزوین رفتند و اختیارات کامل خود را به ملاعلی کامی سپردند.
عادل شاه در دوم رمضان همان سال از سفیدرود گذشت، مردم لاهیجان به استقبال او رفتند و ملا علی که نمیخواست و نمیتوانست با اراده مردم بستیزد به قصد اختفای خود و خانواده، لیلاکوه را درنظر گرفت. میر فرخ ریش سفید آنجا را طلبیده و از او خواست در حوادث احتمالی که برایش ممکن است پیش آید او را حفظ نموده و در پناه خود بگیرد.[1126] میر فرخ قول همهگونه یاری و همراهی را داد و ملا علی کامی با پدر و تمام افراد خانواده و همه اموال و دارایی به لیلا کوه رهسپار گردید، ولی چون ملا علی وارد لیلا کوه شد، در حالی که میر فرخ به استقبال او رفته بود مورد حمله و هجوم ایادی میر فرخ قرار گرفت و در یک مبارزه غافلگیرانه و پرخدعه و نیرنگ کشته شد و میر فرخ سرش را از تن جدا نموده و به همراه پدر پیرش روز دوشنبه 6 رمضان 1038 هجری قمری به عنوان نشانه خدمتگزاری به تنکابن نزد عادل شاه برد.[1127]
زندگی سوزناک ملا علی چنین پایان گرفت. او در تمام دوران زندگی با محبت و متانت به همنوع رفتار میکرد.[1128] مردی خوشذوق و شاعری حساس بود. او راست:
ای غمزه تو پردهدر راز محبتوی هرنگهت پرده برانداز محبت
بیخود شدم از باده عشق تو و ترسماظهار کنم پیش کسی راز محبت
مرغ دل جبریل بود صید حقیرشآنجا که هوا گیر شود باز محبت
کوچک جنگلی
میرزا کوچک جنگلی در سال 1298 هجری قمری (برابر 1259- 1260 خورشیدی) در کوی استادسرای رشت در خانواده میرزا بزرگ تولد یافت و یونس نام گرفت.
دوران کودکی یونس مثل اغلب کودکان آنزمان گذشت. در سال 1309 هجری قمری تحصیلات مقدماتی را در مدرسه حاج حسن واقع در کوی صالحآباد رشت به پایان رسانید، چندی را در مدرسه جامع رشت به آموختن علوم متداوله پرداخت و پس از 3 سال به منظور ادامه تحصیلات وارد مدرسه محمودیه تهران شد، فقه و اصول و صرف و نحو و منطق و بیان و معانی را آموخت و در سال 1324 هجری قمری به زادگاهش بازگشت. میرزا در این زمان ملائی صاحب فضل و زاهدی متقی بود.
در این موقع که نهضت مشروطیت آغاز شده بود وی به آزادیخواهان و مشروطهطلبان پیوست. او در فتح تهران نقش قابل توجهی داشت.
در 22 رمضان 1333 برای تشکیل جمعیت اتحاد اسلام در رشت به فعالیت پرداخت و در 7 شوال همین سال در جنگل همت تولم استقرار یافت و نهضت جنگل را بنیانگزاری و رهبری کرد.
این نهضت تا روز 11 آذرماه سال 1300 شمسی ادامه یافت. اما رهبر نهضت در راه خلخال دچار کولاک شد و در ستیغ گیلوان از پای درافتاد. او در راه آخرین تلاشهای خود برای نجات نهضت از خطر انهدام و از هم پاشیدگی جان سپرد.[1129]
میرزا مردی صاحب ذوق بود، شعر را خوب درک میکرد و خود نیز گاهگاهی خوب میسرود، اگر فعالیتهای سیاسی اجازه میداد شاید میتوانست در قلمرو شعر و ادب مردی صاحبنام گردد. غزل زیر رونویسی است از اسناد زندهیاد فاضل الحاج شیخ یوسف نجفی گیلانی که شهید بزرگوار کوچک جنگلی آن را به یاد دوران تحصیل در مدرسه حاج حسن تقدیم ایشان نموده بود:
گر هرکجی در عالم، بودی چو گیسوانشدیگر تو راستی را، یکسر نما نهانش
با آه آتشینم، از آب دیده نبودیا سوختی دو گیتی، یا غرق آب دانش
بین در کمان کین کرد، دل را به تیر مژگانار جان بود هزارم، بادا بدان نشانش
در زیر تیغ تیزش، شادم برد سرم راآزرم دارم آن دم، خونین شود بنانش
از دوری جمالش، تن را نگر چهسان شدچون کاه میکشاند، موری در آشیانش
میخواستم مثالش، اندر دو دیده بندملیکن نجست نقشی، و هم من از میانش
گمنام را نخستین بدنامی و نشانیهم چون تو نامور کرد، گمنامش و نشانش
گمنام تخلص شعری میرزا بود و به جز غزل فوق چند چهاردانه گیلکی هم به او منسوب است که یکی از آنها این است:
گِه سا، گِه سَه بوکودی جالستنه رهرِسهرِسه بوکودی و الستنه ره
ص: 668
میدیله کابه تار مویی دبستیبمیرم تی دبس وابستنه ره
کیا ملاطی، سید رضا
سید رضا کیا، فرزند ارشد سید علی کیا است که بعد از کشته شدن سید محمد کیا پاشیجانی در گسکر، به دستور سید هادی کیا به امارت پاشیجا رسید، در سال 789 هجری قمری با برادرش سید حسین کیا حاکم لاهیجان اختلاف پیدا کرد، آنگاه با لشکری گران عزم لاهیجان نمود و چون مردم به او علاقه و اعتماد فراوان داشتند، توانست بدون مشکل و دردسر قابل بحث وارد لاهیجان شود.
سید رضا کیا بعد از این پیروزی چشمگیر فرمانروایی را به خود اختصاص داد و با قدرت و شکوه تمام به استقلال فرمان راند و روز دوشنبه یکم جمادی الاول سال 829 هجری قمری در لاهیجان دعوت حق را لبیک گفت و در همانجا، محلی که امروز به چهارپادشاهان معروف است به خاک سپرده شد.
سید رضا مرد سیاست و رزم و ادب بود: «به جمیع علوم دینی و دنیوی آراسته و در تحقیقات هرفن در ایام خود نظیر نداشت و طبع وقادش دفاتر فصحای زمان را به آب بلاغت شسته، خاطر فیاضش، لوح ذکاء و فطنت را به نقوش فضل و هنر آراسته ...»[1130] او به فارسی و تازی شعر میسرود و رضا نیز تخلص میکرد، در شأن نزول ابیات تازی زیر از او نوشتهاند که:
مولوی حسن کرد، در دوران حکمروائی او به مسایل شرعیه مردم رسیدگی میکرد. شاید از جمله شاگردان مولوی مذکور کودکی جمیل و به غایت زیبا و دلپسند به نام فضل بود که مولوی بد و تعلق خاطر بیش از حدی داشت روزی را فضل با مولوی تنها در اتاق به تعلیموتعلم مشغول بودند و گویا مولوی به عجز و شوق از فضل جانب قبله را میپرسید در این زمان سید رضا به ناگاه به خانه و اتاق مولوی وارد گردید و این تعلق خاطر و تعشق باطن را مشاهده نمود و فی البداهه سرود:
فقلت لمولی الکرد لمّا رأیتهجنیت ثمار الفضل من دوحه الهوی
فاعرض عنّی ثمّ قال تبسّماو ذلک فضل الله یوتیه من یشاء
غزل زیبای زیر نیز او راست:
تا اسیر تو شدم، از غم دل آزادمشادمانم که به سودای غمت دل دادم
غرق آبم، چه بود گر بزنی بر نارمخاک را هم، چه بود گر بدهی بر بادم
تا شدم عاشقت ای خسرو خوبان جهانمیکشد آن لب شیرین تو چون فرهادم
پایمردیم کن اکنون که شد از دست دلمدست من گیر نگارا، که ز پا افتادم
چند بیداد کنی بر من بیدل آخرچه شود گر بدهی، ای شه خوبان دادم
تا کی از هندوی زلف تو پریشان باشمترک چشمت به جفا، چند کند بیدادم
تا گرفتار غم عشق توام، همچو رضااز غم سودوزیان دو جهان آزادم
کیا، سید علی
در دوره امیر تیمور گورکان هنگامیکه امرای محلی بر گیلان فرمانروائی میکردند مردم گیلان نهضتی را علیه مالکان بزرگ و امرای محلی آغاز کردند.
قبلا نیز در مازندران سادات علوی قیام کرده و زمام امور آن سرزمین را در دست گرفته بودند.
قیام مردم گیلان نیز به راهنمائی و یاری سادات درویش گیلان آغاز شده بود. یکی از رهبرانی که در رأس قیام مردم قرار داشت سید علی کیا بود. وی پس از پیروزی قیام در 772 هجری قمری در رأس دولت سادات قرار گرفت و در مدتی کوتاه بر تمامی شرق گیلان تسلط یافت. سید علی کیا که مردی مقتدر و توانا بود در برابر امیر تیمور ایستادگی کرد و از پرداخت باجوخراج به وی خودداری نموده به نامه تهدیدآمیز تیمور با خشونت پاسخ داد. وی نهتنها دعوت تیمور را به صلح و مصالحه رد کرد بلکه زشتترین ناسزاها را نیز نثار بیرحمترین و سفاکترین جهانگشایان تاریخ نمود؛ اما تیمور نامه سید علی را بدون جواب گذاشت و تا زمانیکه وی در شرق گیلان فرمانروائی داشت از تجاوز و دستاندازی به این سرزمین خودداری کرد. سید علی به سال 799 در وقت نماز جمعه به شهادت رسید و فرزندش سید رضا به جانشینی او منصوب شد.[1131]
کیا فریدون
کیا فریدون اشکوری سپهسالار رانکوه و اشکور در دوره حکومت میرزا علی و برادرش سلطان حسن از امیران کیائی، مردی شجاع و سیاستمدار بود.
و روی این اصل تمامی امور لشکری و کشوری حکومت میرزا علی به دست این امیر اشکوری اداره میگردید و بر این اساس دائما از سوی دو رقیب اصلی خویش یعنی سدید شفتی و کیاکلجار که آنان هم داعیه سپهسالاری دستگاه حکومتی سادات کیائی را داشتند مورد سعایت قرار میگرفت. تااین که اختلاف دو برادر کیائی یعنی میرزا علی و سلطان حسن بر سر کسب قدرت و به دست آوردن حکومت لاهیجان در اواخر حکومت میرزا علی به کشمکش و نزاع کشیده شد، چون میرزا علی در سنین کهولت و پیری بود و فرزندی نداشت میل داشت که برادرش سلطان هاشم که حاکم تنکابن بود به امیری کل ولایت بیهپیش انتخاب گردد.
سلطان حسن با توجه به شناختی که از کیا فریدون اشکوری و قدرت رای و نفوذ او در میرزا علی کیائی داشت دائما در فکر دفع و قتل فریدون اشکوری
ص: 669
بود و همچنین از نظر کیای مذکور مبنی بر تمایل او به سلطان هاشم به عنوان جانشین میرزا علی بااطلاع بود.
اساسا سلطان حسن وجود کیا فریدون اشکوری را مانعی بر سر راه رسیدن به فرمانروائی کل ولایت بیهپیش میدانست. لذا با طرح نقشهای از پیش طراحی شده و حسب توصیه سدید شفتی و کیاکلجار، کیا فریدون را به دیلمان دعوت نمود و علت انتخاب دیلمان به جای اشکور نیز به این دلیل بود که کیا فریدون اشکوری در کل منطقه اشکور صاحب نفوذ میباشد، هنگامیکه کیا فریدون به عنوان میهمان وارد محل اقامت سلطان حسن گردید پس از مدت زمان اندکی بحث و گفتگو پیرامون مسائل حکومتی، حسب دستور و اشاره سلطان حسن، غلامان حاضر در مجلس از پشت و بیخبر به کیا فریدون حمله نموده و با طناب کیای مذکور را در همان مجلس خفه نموده و به قتل میرسانند. این قتل در سال 909 هجری رخ داد و چندی بعد از آن واقعه عملا میرزا علی توسط برادر کوچکترش یعنی سلطان حسن از حکومت لاهیجان خلع میگردد. کیا فریدون خواهر سپهسالار کیا محمد را در حباله نکاح خویش داشت و دخترش را نیز به عقد و ازدواج «مولانا نعمت نفیس[1132]» که از علمای وقت بوده درآورده بود.
کیا محمد بن ملک شاه اشکوری
کیا محمد فرزند شاه ملک اشکوری حاکم اشکور در قرن نهم هجری میزیست. وی سپهسالار لشکر اشکور و معاصر ناصر کیا از فرمانروایان زیدی ولایت بیهپیش بود.
در جنگ ناصر کیا حاکم لاهیجان با برادرش سید احمد کیا حاکم رانکوه به سال 845 هجری قمری سپهسالاری کل لشکر ناصر کیا به عهده این امیر اشکوری بود که با تمامی لشکر اشکور به رانکوه حمله برد. پس از کشته شدن بسیاری از سپاهیان رانکوه، سید احمد کیا از رانکوه به رودسر فرار نمود و چون رودسر را هم ناامن دید به ناچار از بیراهههای اشکور گذشته خود را به لمسر رسانید. کیا محمد در تعقیب او از اشکور به لمسر رفت و قلعه لمسر را محاصره کرده، کوتوال قلعه را که «کیا محمد بن حسین» نام داشت مجبور به تسلیم کرد.
کیا محمد پس از این واقعه به «قلعه طارم» که در دست «میر حسین طارمی» بود حمله کرد. میر حسین طارمی بنای مخالفت با کارکیا ناصر کیا را گذاشته و از اطاعت وی استنکاف میورزید. بدینجهت کیا محمد با لشکر اشکور و رانکوه به همراه «کیا پاشا فلک الدین ناظر سجیرانی» سپهسالار لمسر به قلعه طارم حمله برده و توانست قلعه مذکور را به تصرف خویش درآورد.
کیا محمد بن شاه ملک اشکوری همچنین در قضیه اختلاف «ملک کاووس» با ملوک کلارستاق که منجر به قتل «شهراکیم[1133]» گردیده بود به اتفاق سید ظهیر الدین مرعشی به قلعه کجور حمله برده قلعه مذکور را در سال 868 هجری به تصرف درآورد. سال مرگ این امیر اشکوری روشن نیست.
کیا ملک هزاراسبی اشکوری
کیا ملک هزاراسبی اشکوری از مقتدرترین امرای سلسله هزاراسبی اشکوری، امیری شجاع و جنگآور بود. کیا ملک با سید علی کیا از سادات کیائی که در لاهیجان و ولایات بیهپیش حکومت داشت همعصر بود. او هیچگاه از حکومت سادات زیدیمذهب کیائی اطاعت نکرد و علیرغم همه تهدیدها از سوی سید علی کیا که از امرای بسیار پرنفوذ آن دوره بود نرفت.
سید علی کیا که تاب نافرمانی و گردنکشی کیا ملک هزاراسب اشکوری را نداشت، پیکی به نزد وی فرستاده و در نامهای خطاب به او نوشت: اجداد شما مردمانی متشرّع بودند و صواب آن است که دست به دامان سادات زده و به اطاعت ما درآئید. کیا ملک به محض دریافت این پیام، برآشفته شد و از شوکت و شأن خود و تبارش صحبت به میان آورده به سید علی کیا پیغام درشت فرستاد.
سید علی کیا، پس از شنیدن پیام کیا ملک در سال 776 هجری قمری سپاهی را به فرماندهی برادرش سید مهدی کیا و خداوند محمد معروف به «خداوند محمد ملحد» نبیره علاء الدین محمد اسماعیلی (از امرای اسماعیلی الموت)[1134] که از مذهب اسماعیلی به مذهب زیدیه برگشته بود برای جنگ و تصرف اشکور و الموت و لمسر بدان صوب اعزام داشت. کیا ملک علیرغم پایداری زیاد در این جنگ که در محل «سجیران» اشکور رخ داد، تاب مقاومت نیاورده و به «لوسن» و از آنجا به «چاکان» اشکور مقر حکومت خویش و از آنجا به الموت که هنوز در تصرف کیا ملک هزاراسبی اشکوری بود رفت. سید علی کیا با خداوند محمد عهد و پیمان بست که اگر اشکور را به تصرف درآورد، حکومت آنجا را به وی خواهد سپرد اما به قول خویش عمل ننموده و حکومت اشکور را به برادرش سید مهدی کیا واگذار نمود. خداوند محمد چون این رفتار ناپسند را از سید علی کیا مشاهده نمود، فرار نموده نزد کیا ملک به الموت گریخت.
کیا ملک پس از جمعآوری لشکر اشکور، الموت و لمسر به اتفاق خداوند محمد به سید مهدی کیا که در محل «آفتابه رود لوسن» اشکور بود حمله برده و پس از شکست دادن سید مهدی کیا او را اسیر و تحت الحفظ به همراه نامهای نزد سلطان اویس میرزا به تبریز فرستاد و اشکور دو باره به تصرف کیاملک درآمد و کیا ملک اشکوری به قول خویش وفا نموده و حکومت الموت را به خداوند محمد واگذار نمود.
سید مهدی کیا، پس از رهائی از زندان تبریز مجددا به رانکوه نزد برادرش سید علی کیا رفت و اینبار با تمامی لشکر رانکوه، لاهیجان و دیگر ولایات بیهپیش به اشکور حمله برده کیا ملک را شکست داد و او را به اتفاق خداوند محمد در قلعه الموت دستگیر کرد.
امیر تیمور کیا ملک هزاراسبی اشکوری را در منطقهای بین ساوه و تفرش و خداوند محمد را در سلطانیه تبعید نمود.
پس از چهارده سال که کیا ملک در تبعید به سر برد، به محض شنیدن خبر قتل سید علی کیا در سال 789 هجری قمری، مجددا به اشکور عزیمت کرد و توانست تمامی نواحی اشکور، الموت و لمسر را بار دیگر از سادات زیدی
ص: 670
مذهب کیا بازپس گیرد.
کیا ملک سه سال بعد یعنی در سال 791 هجری قمری توسط نوهاش کیا جلال الدین هزاراسبی اشکوری به قتل رسید[1135].
کیا هزاراسب اشکوری[1136]
کتاب گیلان ؛ ج2 ؛ ص670
از کشته شدن کیا جلال الدین هزاراسبی اشکوری در سال 812 هجری به دست «مهدی کیا کامیاروند» در سراوان گیلان، اهالی اشکور علیه سادات زیدی مذهب کیائی سر به شورش برداشته، آنها را مجبور به موافقت با حکومت فرد دیگری از سلسله هزاراسبی اشکور به نام کیا هزاراسب نمودند.
اساسا اهالی اشکور زیر بار فرمان سادات کیائی آن دوره یعنی سید محمد کیا و سید رضا کیا نرفتند و به داشتن امیری اشکوری متمایل بودند. سادات کیائی علیرغم میل باطنی خویش مجبور به پذیرش حکومت کیا هزاراسب در اشکور گردیدند.[1137]
سید رضا کیا در سال 813 هجری با طرح نقشه از قبل طراحیشده کمر به قتل عام اشکوریان بست. او به این بهانه که عازم تسخیر کوچصفهان است و لازم میداند کیا هزاراسب به منظور اعلام حسن نیت با تمامی لشکر اشکور در جنگ علیه دشمن شرکت کنند. بدینترتیب لشکریان اشکور به اتفاق امیر خود به گیلان عزیمت کردند. سید رضا کیا طی دستور محرمانه قبلا به لشکریان گیلان فرمان داده بود پس از آرایش کامل جنگی بهطوریکه هراشکوری در کنار یک گیلی قرار گیرد و اشکوریان را بیخبر توسط خنجر به قتل رسانند و چنین هم شد و در یک لحظه در کنار «سپیدرود» حدود 3000 نفر سپاه اشکوری در خون خود غلطیدند و بقیه لشکر اشکور به اتفاق کیا هزاراسب اشکوری فرار اختیار کردند. کیا هزار اسب پس از جمعآوری لشکر بار دیگر به سال 819 هجری در محل «کاشکوه» رحیمآباد به جنگ سادات زیدی مذهب کیائی اقدام نمود، لکن دچار شکست شده به قتل رسید. در این جنگ برادر کیا هزار اسب به نام «کیا محمد» نیز به قتل رسید و اشکور به دست سادات کیائی افتاد.[1138]
کیکاووس زیاری
امیر عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیاری متولد حدود 412 هجری قمری از پادشاهان دانشمند و آرامشطلب دودمان زیار است که به سال 441 بعد از درگذشت امیر باکالنجار در استراباد زمام امور را به دست گرفت و خلیفه عباسی وی را عنصر المعالی لقب داد.
دربار امیر کیکاووس کانون فضلا و دانشوران عصر بوده است، کتاب ارزشمند «قابوسنامه» که از منشآت ارزنده و حتی بینظیر قرن پنجم هجری و شاهکاری در علم اخلاق و آیین زندگی است اثر او و معرف آگاهی و پایه دانش و شناخت او به امور میباشد و از لحاظ نثرنویسی نمونه به شمار میرود.[1139]
امیر کیکاووس به سال 399 هجری قمری گام به عالم هستی نهاد، هشت سال یعنی در سالهای 432- 440 هجری قمری از دوران جوانی را در دربار غزنویان و به ندیمی مودود بن مسعود غزنوی گذرانید[1140]، در سالهای آخر عمر به نبرد امرای شیروانات رفت. در 462 هجری قمری و به قول برخی از پژوهندگان به سال 482 هجری قمری درگذشت. تاریخ وفات عنصر المعالی به روشنی معلوم نیست، اما آنچه از زندگی او برمیآید او تا سال 475 هجری یعنی سال نگارش «قابوسنامه» حیات داشته است. او گذشته از نثر، به روانی و دلنشینی شعر میسرود. چهاردانه زیر او راست:
گفتم که درِ سرات زنجیری کنبا من بنشین و با دلم شیری کن
گفتا که سپیدهات را قیری کنمردی چه کنی، پیر شدی پیری کن
گوشیار گیلانی
گوشیار گیلانی (حدود 330- حدود 405 ه. ق.) ریاضیدان و اخترشناس برجسته و نامدار ایران است. نام کامل او کیا ابو الحسن گوشیار بن لبّان با- شهری گیلی است. در کتابهای عربی نام وی را به صورت معرّب آن جیلی نوشتهاند و همین تلفظ به آثار پژوهشگران غربی هم راه یافته است. دکتر معین[1141] صورت اصلی نام وی را «گوشیار» دانسته است که جزء اول آن «گوش» در آئین زرتشتی نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند و نیز نام چهاردهمین روز از هرماه سیروزی ایرانی در گاهشماری زرتشتی است.[1142] به روایتی دیگر، گوش یا گئوش به معنای جهان، زندگی و هستی است. پسوند «یار» همان است که در نامهائی چون هرمزدیار، مهریار و بهمنیار میآید. واژه گوشیار بطور کلی به معنی نیکبخت بوده است. سوتر[1143] دانشمند آلمانی که کتابی درباره اخترشناسان و ریاضیدانان عربینویس نوشته است دوره زندگانی گوشیار را بین سالهای 360 تا 420 هجری قمری ذکر کرده و سایر پژوهشگران غربی نیز به پیروی از او همین زمان را درست دانستهاند ولی شواهد برگرفته از آثار گوشیار دقیق نبودن این زمان را نشان میدهد. در آثار عربی و فارسی نیز اشتباهات زیادی درباره ضبط نام گوشیار و زمان زندگانی او دیده میشود. در مورد کلمه لبّان که نام پدر گوشیار بوده، آن را به معنی شیر (جنگل) در زبان دیلمی[1144] ذکر کردهاند.
همچنین به علت شباهت این نام به نامهای سامی، اشارهای به یهودی[1145] بودن وی شده است که البته درست نیست. زندهیاد جهانگیر سرتیپپور[1146] جزء اول نام گوشیار را به همان صورت «کوش» درستتر دانسته و آن را به معنی بزرگی و
ص: 671
عظمت به شمار آورده است.
درباره زندگانی گوشیار اطلاعات قابل توجهی به جا نمانده است. بیهقی در تتمه صوان الحکمه[1147] نوشته است که گفتهاند علی بن احمد نسوی (ریاضیدان و اخترشناس ایرانی، قرن پنجم هجری، ملقب به استاد مختص) شاگرد گوشیار گیلانی بوده است که در صحت آن جای تردید است. بیهقی همچنین محل زندگی وی را بغداد دانسته که این نظر هم از سوی مورخان رد شده است، زیرا در اینصورت ابن ندیم صاحب کتاب معروف الفهرست که معاصر وی بود و در بغداد میزیست، باید در اثر خود نامی از گوشیار نیز میبرد که نبرده است.[1148] بعلاوه گوشیار در باب دوم از مقاله اول زیج جامع هنگام بیان تغییر موضع «خمسه مسترقه» در گاهشماری ایرانی، به اشاره چنین گفته است: «... در دیار ما که ری و گرگان و طبرستان باشد، خمسه مسترقه را در آخر آبان آورند ...»[1149].
در همین مقاله از زیج جامع جدولی برای مطالع بروج در عرض جغرافیایی 38 درجه وجود دارد که طبق جدول دیگری از این زیج عرض جغرافیایی دیلم است.
در برخی منابع گوشیار را استاد ابن سینا دانستهاند که این گفته نیز درست نیست. دکتر معین در توضیحات برهان قاطع در اینمورد مینویسد که نویسندگان فوق در اینباره، هم از نظر لفظ و هم از نظر معنی دچار اشتباه شدهاند زیرا ابن سینا استادی به نام گوشیار نداشت بلکه شاگردی داشت به نام بهمنیار که خود دانشمند مشهوری است.[1150] گاه آوردهاند که گوشیار رصدخانهای بنا کرد که به نام خود او مشهور بود. در صحت این مطلب نیز جای تردید است زیرا در هیچیک از منابع قدیمی اشارهای به وجود این رصدخانه نشده و حتی برخی از پژوهشگران معتقدند که احتمال دارد گوشیار شخصا رصدی انجام نداده و از نتایج عددی به دست آمده به توسط محمّد بن جابر سنّان بتّانی (ریاضیدان و اخترشناس قرن سوم و چهارم هجری، اهل بین النهرین، مؤلف زیج صابی) استفاده کرده باشد.[1151] ایام زندگانی گوشیار همزمان بود با سلطنت آل باوند در طبرستان و حکومت وهسودان و پسرانش در بخشی از آذربایجان و گیلان. آل باوند حافظ سنتهای ایرانی بودند و چنانکه نظامی عروضی مؤلف چهارمقاله در شرح احوال فردوسی پس از یأس از سلطان محمود مینویسد:
«... و شاهنامه برگرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار، که از آل باوند، در طبرستان پادشاه او بود ...».
در همان زمان ری و گرگان و بخشهای دیگری از ایران تحت فرمانروایی دیلمیان یعنی آل زیار و آل بویه بود که مردمی متمدن و فرهنگدوست و پشتیبان اهل علم بودند. گوشیار منجم وشمگیر و قابوس بن وشمگیر بود که دومین و چهارمین امیران آل زیار به شمار میآیند.
نام گوشیار در بسیاری از کتابها و آثار فارسی و عربی در زمینه ادبیات، تاریخ، ریاضیات و نجوم آورده شده و میتوان گفت که زمانی گوشیار در میان ادیبان و دانشمندان از شهرتی درخور مقام علمی خود برخوردار بوده است.
سعدی در باب چهارم بوستان او را «دانای گردنفراز» خوانده و پند گرانبهای خود را درباره ضرورت فروتنی از زبان گوشیار چنین بیان میکند:[1152]
یکی در نجوم اندکی دست داشتولی از تکبر سری مست داشت
بر کوشیار آمد از راه دوردلی بیارادت، سری پرغرور
خردمند ازو دیده بر دوختییکی حرف در وی نیاموختی
چو بیبهره عزم سفر کرد بازبدو گفت دانای گردنفراز
تو خود را گمان بردهای پرخردانائی که پر شد دگر چون برد
ز دعوی پری، زان تهی میرویتهی آی تا پرمعانی شوی
ز هستی در آفاق سعدی صفتتهی گرد و باز آی پرمعرفت
عروضی سمرقندی در مقاله سوم از چهارمقاله، از گوشیار در ردیف ابو معشر بلخی و ابو ریحان بیرونی نام برده است.[1153]
در کتاب ذخیره خوارزمشاهی نوشته سید اسماعیل جرجانی از گوشیار چنین یاد شده است: «... مردی بودست به شهر گرگان، از ولایت گیلان، منجم و فاضل او را کیا گوشیار گفتندی و به روزگار امیر قابوس که شمس المعالی معروف بودست و این کیا گوشیار در خدمت او بودست و به نزدیک او عزیز بوده است و امروز فرزندان او در نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزند، و بنده ایشان را به شهر قم دیده است و اندر دست ایشان کتابها دید به خط این کیا گوشیار و خطی سخت عجب از خوبی و پاکیزگی و همواری، بنده تعجب کرد. ایشان چون چنین دیدند که بنده تعجب میکند گفتند: ما را حکایت کردهاند از وی که عادت او چنان بودست که در وقت ملولی و مشغولی هیچ دفتر و قلم بر دست نگرفتی و آنروز که نشاط چیزی نبشتن داشتی قلمهای بسیار سر ببریدی و پیش خویش بنهادی و به هرقلمی خطی چند نبشتی، چون دانستی که سر قلم بخواهد شکست، آن قلم بنهادی و دیگر برداشتی، چون ملول شدی یا سخنی بایستی گفت، دفتر از دست بنهادی. پس کسی او را گفت تا تو دفتری را تمام کنی روزگار بسیار باید، وی گفت: بلی روزگار بسیار باید لکن هرکه از پس من دفتر مرا بیند نگوید دیر نبشت لکن گوید درست و خوب و پاکیزه نبشته است ...».[1154]
در کتاب تاریخ مازندران تألیف ملا شیخعلی گیلانی، داستانی درباره گوشیار و وشمگیر آمده است، به این قرار: «... چون مرداویج به قتل رسید، عماد الدوله علی بن بویه برادر خود رکن الدوله را به ری فرستاد. وشمگیر گریخته بود؛ در جرجان رفت و به حکومت نشست. گوشیار منجم گیلانی که در نجوم ثانی ابو معشر بلخی است با او میبود. در محرم سنه سبع و خمسین و ثلثمائه (357 ه. ق) به وشمگیر گفت امروز سوار مشو که اگر سوار شوی باعث هلاک تو خواهد بود. فرمودند که کسی اسب زین نکند. وشمگیر تا پیشین آن روز صبر کرد و وقت ظهر در طویله به تماشای اسبان رفت. ناگاه از بیرون آواز برآمد که گراز رفت. پرسید که چه آواز است؟ گفتند خوک بزرگی پیدا شده در پویه سرعت مینماید که بهدر رود. گفت اسبی بیارید. گفتند هیچ کدام زین ندارند. گفت هرقسم که هست بیارید. اسبی با جل و پیراهنش پیش آوردند؛ سوار گشته به خوک نزدیک شد و بانگ زد که گراز مرو که رسیدم.
گراز بازگشته در زیر شکم اسب درآمد و کله در شکم اسب فروبرد. آن باره تیز خرام راست شده، وشمگیر از او جدا گشت و سرش بر زمین خورده، علی الفور به شکارگاه عدم رفت ...»[1155] این داستان را ابن اسفندیار در کتاب «تاریخ طبرستان»[1156] و میر ظهیر الدین مرعشی در کتاب «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران»[1157] کموبیش به همین صورت و در همان سال ذکر کردهاند ولی نام منجم را نیاوردهاند. «در مرزباننامه» تالیف مرزبان بن رستم در حکایت پادشاه
ص: 672
با منجم، نام گوشیار در ردیف ابو ریحان بیرونی و نسوی و ابو معشر یاد شده و آمده است که: «... در حل مشکلات مجسطی، بو ریحان به تفهیم او محتاج بود ...»[1158].
ابو الحسن بیهقی در «تتمه صوان الحکمه» از گوشیار چنین یاد میکند: «...
در فن هندسه صاحبقران جهان بود و کتاب چند که تصنیف کرده است مثل زیج بالغ و زیج جامع و مجمل در نجوم و کلمه در معرفت اسطرلاب، در تعریف و بیان تفرد او در فن خود هریک از آن گواهی عدل است و از سخنان حکمتآمیز اوست: هرگاه که دو شخص طالب یک چیز باشند از ایشان بر هریک عیب آن مطلوب پوشیده باشد بیشفقتی او بر نفس خود پیش خرد پوشیده نماند ...».[1159]
در کتاب «اختیارات علائیه فی حرکات السماویه» نوشته امام فخر رازی و «تاریخ الحکماء» قفطی و «ریحانة الادب» محمد علی تبریزی و «انساب» سمعانی و «معجم البلدان» یاقوت حموی و «محبوب القلوب» اشکوری و «تاریخ بغداد» خطیب بغدادی و «الذریعه» آقابزرگ تهرانی و «کشف الظنون» حاجی خلیفه و «هدیة العارفین» اسماعیل پاشا بغدادی نیز از گوشیار و آثارش یاد شده است.
ابو ریحان بیرونی هنگام اقامتش در ری با گوشیار ملاقات کرده و در کتابهای «تحدید نهایات الاماکن» و «مقالید علم الهیئت» و «افراد المقال فی امر الظلال» چند بار به مناسبتهائی از گوشیار نام برده است.
ناصر خسرو علوی در بیتی چنین گفته است:
قول شرع آموز و باقی رنجه دان قول حکیمکان خط بو معشر است و آن کتاب گوشیار
فلکی شروانی نیز در بیتی آورده است:
رسد به درگه تو هرزمان گروهی نوبه سان بو علی و گوشیار و کارآسی
که ظاهرا کارآسی نام حکیمی بوده که نزد سلطان محمود افسانهسرایی میکرده و گفتهاند که مؤلف هزار و یکشب بوده است.
فعالیت علمی پربار و ارزنده گوشیار گیلانی در قرن چهارم هجری بود که این دوره از لحاظ اهمیتش در رونق علمی نهتنها در ایران بلکه در تاریخ تمدن بشری کمنظیر و افتخارآفرین بوده است. دانشمندان قلمرو اسلامی بویژه ایرانیان در قرنهای سوم تا پنجم هجری بسیاری از آثار علمی مکتب یونان و ایران و هند را به عربی ترجمه کردند و علاوهبر نقش ارزندهای که در حفظ این میراثهای علمی داشتند خود نیز بسیار بدانها افزودند. گوشیار گیلانی در چنین محیطی که آماده رشد علم و فرهنگ بود و آزاداندیشی و آزادگی ارج و منزلتی داشت آثار علمی خود را پدید آورد. کتاب اصول حساب هندی گوشیار در پیشرفت علم حساب نقش سازندهای داشته است. گوشیار علم مثلثات را که توسط ابو الوفا و بتانی پایهریزی شده بود گسترش داد و جدولهای مثلثاتی آنان را تکمیل کرد. وی از نخستین کسانی بود که تابع ظل (تانژانت) را به کار برد.
نام «شکل مغنی» را طبق گفته بیرونی، گوشیار برای قضیه سینوسها ابداع کرده است و برخی ابداع خود این قضیه را نیز به گوشیار نسبت دادهاند.[1160]
در فروردین سال 1367 مراسم بزرگداشت هزاره گوشیار گیلانی در دانشگاه گیلان برگزار شد و طی آن زندگی و آثار علمی گوشیار در چند سخنرانی مورد بحث واقع شد. متن مقالهها و سخنرانیهای عرضه شده در این مراسم به صورت کتابی از سوی دانشگاه گیلان منتشر شده است. اکنون به معرفی آثار علمی گوشیار میپردازیم.
اثر مهم گوشیار در ریاضیات کتابی است به نام «اصول حساب هندی» که مانند سایر آثار او به زبان عربی یعنی زبان علمی آن زمان نوشته شده است.
منظور از حساب هندی همین شیوه عددنویسی کنونی رایج در ایران و سایر کشورها و نحوه انجام اعمال اصلی حساب با آنهاست. این نوع عددنویسی و محاسبه در قرنهای اولیه بعد از ظهور اسلام از هند به ایران راه یافت و از طریق دانشمندان قلمرو اسلامی به اروپا رفت. به همین علت اروپائیان ارقامی را که در عددنویسی به کار میبرند ارقام عربی مینامند و در آثار دوره اسلامی این رقمها، ارقام هندی نام داشت. کتاب اصول حساب هندی گوشیار یکی از قدیمیترین کتابهائی است که در این زمینه به جا مانده است. این کتاب، هم از لحاظ نقش تاریخی که در گسترش حساب هندی داشته و هم به خاطر تأثیر آن در پیدایش و جاافتادن اصطلاحهای ریاضی، در تاریخ ریاضیات اهمیت چشمگیری دارد. از متن اصلی عربی کتاب اصول حساب هندی تاکنون سه نسخه خطی شناخته شده است: یکی در کتابخانه ایاصوفیای استانبول در کشور ترکیه؛ یکی دیگر در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران که این نسخه با نسخه ایاصوفیا از لحاظ فصلبندی و ترتیب بیان مطالب تفاوتهایی دارد و اسمش هم «عیون الاصول فی الحساب» نوشته شده است، اما بررسی عبارتها و مطالب آن نشان میدهد که تحریر دیگری از همان کتاب اصول حساب هندی است. نسخه سوم هم در یکی از کتابخانههای بمبئی در هند نگهداری میشود.
نسخه هند از این لحاظ مهم است که شامل جدولهای ضربستینی یا شصتگانی است که در دو نسخه دیگر وجود ندارد. این جدولها مشابه جدول ضرب معمولی است ولی برای انجام محاسبات در پایه 60 به جای پایه 10 به کار میرود. حدود 6 قرن پیش، این کتاب به زبان عبری ترجمه و شرح شد که نسخه خطی این ترجمه اکنون در انگلستان موجود است. ترجمه انگلیسی این کتاب گوشیار در سال 1965 میلادی در دانشگاه ویسکانسین آمریکا و ترجمه فرانسوی آن در سال 1975 در دانشگاه نیس فرانسه منتشر شد. متن عربی نسخه ایاصوفیا در سال 1378 هجری قمری در مجله «معهد المخطوطات» قاهره چاپ شده است. ترجمه فارسی این کتاب همراه با متن عربی و مقدمه و توضیحات در سال 1367 هجری خورشیدی به وسیله شرکت انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شده است.
در بعضی منابع اثری به نام «تجرید اصول ترکیب الجیوب» یعنی نحوه تنظیم جدولهای سینوس به گوشیار نسبت داده شده است که انتساب درستی نیست زیرا این رساله به وسیله بتّانی تألیف شده است. در مقدمه ترجمه انگلیسی کتاب حساب گوشیار اشارهای شده است به رسالهای از گوشیار درباره معادلات سیاله، ولی از آنجا که در هیچ منبع دیگری به نامونشان چنین رسالهای برنمیخوریم، احتمالا رساله شخص دیگری از آن گوشیار دانسته شده است.
مهمترین کتاب گوشیار گیلانی در زمینه نجوم «زیج جامع» اوست. واژه
ص: 673
«زیج» نامی عمومی است برای کتابهایی که در زمینه نجوم نوشته میشد و شامل جدولهای نجومی و توضیحهای مربوط به این جدولها بود. در زمان خسرو انوشیروان ساسانی کتابی به نام «زیج شهریار» تألیف شده بود که اکنون نسخهای از آن باقی نمانده است. در نجوم دوره اسلامی هم همین عنوان فارسی زیج مورد استفاده قرار گرفت و طی هشت قرن اول بعد از ظهور اسلام بیش از صد کتاب زیج به دست دانشمندان مسلمان تألیف شد. زیج جامع گوشیار یکی از آثار مهم نجوم دوره اسلامی است که خوشبختانه نسخههای متعددی از آن باقی مانده است و در کتابخانههای ترکیه، مصر، آلمان، هلند و در کتابخانه عمومی لنین در مسکو نگهداری میشود. خلاصههائی از مطالب این زیج به زبانهای آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و مطالب علمی آن مورد بررسی قرار گرفته است. در سال 1367 به مناسبت هزاره گوشیار گیلانی، چکیده زیج جامع به فارسی نیز انتشار یافت. این زیج در چهار مقاله تدوین شده است.
مقاله اول را حدود یک قرن پس از گوشیار، شخصی به نام محمد بن منجم تبریزی به فارسی ترجمه کرده است. گوشیار در مقدمه زیج جامع، انگیزه تألیف این اثر را چنین بیان کرده است: «... چون نگاه کردیم در زیجهائی که تألیف کردهاند در صناعت نجوم و تأمل کردیم در آنجا بعضی فساد یافتیم که به صلاح محتاج بود و در بعضی ناقصی یافتیم که به تمامی محتاج بود و در بعضی درازی و دوری دیدیم که به کوتاهی و نزدیکی محتاج بود ... پس خواستیم که زیجی کنیم و علم و عمل را در اینجا جمع کنیم و فساد را به صلاح آوریم و دور را نزدیک گردانیم و ناقص را تمام کنیم و پیدا کنیم معنی هرلفظی و شرح دهیم و برهان ظاهر کنیم و چون تفاوتی یابیم میان این زیج و دیگر زیجها آن باشد که فساد را صلاح آمده باشد و دور نزدیکتر شده و ناقصی تمام شده و در پیش افکندیم عمل سهل تا مبتدیان را آسان باشد و به زودی فایده یابند و چهار مقالت کردیم: مقالت نخستین در حساب بابها و مقالت دوم در جدول و مقالت سوم در شرح هیئت و مقالت چهارم در برهان و چون عزم درست شد و نیت من مؤکد گشت در این از خدای تعالی توفیق کفایت و هدایت خواستم انه هو المعین ...»[1161].
محتوای زیج جامع کموبیش مثل مطالبی است که در اغلب زیجها یافت میشود. در این زیج مطالب و جدولهائی در مورد تقویمهای هجری، یزدگردی و سلوکی و تبدیل آنها به یکدیگر وجود دارد. هندیها و اعراب پیش از اسلام برای نگهداشتن حساب ماه قمری از 28 گروه اختران یا ستارههای درخشان نزدیک به دایرة البروج استفاده میکردند که آنها را منازل قمر مینامیدند. زیج جامع جدولی برای منازل قمر دارد. همچنین جدولهایی برای تابعهای مثلثاتی سینوس، تانژانت و کتانژانت دارد و جدولهای دیگری برای تابعهای نجومی، تعدیل زمان، حرکت سیارات، خسوف و کسوف و رؤیت هلال ماه. جدولهای دیگر زیج جامع مربوط میشود به مختصات شهرها شامل طول و عرض جغرافیایی شهرهای مختلف و جدولی برای بیان موقعیت ستارهها در آسمان.
اثر دیگر نجومی گوشیار «زیج بالغ» اوست. پژوهشگران غربی زیج جامع و زیج بالغ را یک اثر واحد دانسته و از آن با عنوان «الزیج الجامع و البالغ» نام بردهاند. تقیزاده این دو زیج را مستقل از هم دانسته همچنان که بیهقی و دیگران دو زیج به گوشیار نسبت دادهاند. در هرصورت، اشاره خود گوشیار در باب اول از مقاله اول کتاب مجمل الاصول (که بعدا به آن میپردازیم) موضوع را یکسره روشن میکند: «... راه به دانستن احکام نجوم به دو چیز میباشد، به دانش فلکهای ستارگان و حرکتشان و شمار تقویم ایشان و حال ایشان از فلکها ... و هرکه بدین علم دانا باشد او شریفتر و راستتر دانشی دانسته بود و اندرین معنی دو کتاب کردیم یکی را زیج جامع خوانیم و یکی را زیج بالغ ...» متأسفانه تاکنون وجود هیچ نسخهای از این زیج گزارش نشده است. تنها در یک مجموعه خطی در کتابخانهای از شهر بمبئی، بخشی در صفحه تحت عنوان «فی استعمال ادوار الکواکب علی مذهب الهند من زیج البالغ لکوشیار» وجود دارد که درباره مفهوم دور ستارگان و سیارات در آئین هندوان میباشد.
بنا به اعتقاد هندوان مدتزمان این نوبت از آفرینش که در آن هستیم 000، 000، 320، 4 سال است و در آغاز این دوران، همه سیارات در ابتدای برج حمل بودند و از آنجا شروع به چرخش کردهاند و در پایان عالم دو باره همه در آخر برج حوت جمع میشوند و طی اینمدت تعداد چرخشهایشان به گرد زمین عددهای صحیحی است که دور هریک از آنها خوانده میشود. این مفهوم به صورتهای دیگری نزد بابلیان، ایرانیان باستان و فیلسوفان فیثاغورسی و رواقیون نیز وجود داشته است.
کتاب مهم گوشیار در احکام نجوم «مجمل الاصول فی احکام النجوم» است که به نام «المدخل فی صناعة احکام النجوم» یا «اربع مقالات» نیز خوانده شده است. احکام نجوم یعنی استخراج احکامی درباره حوادث عالم یا سرنوشت اشخاص براساس موقعیت اجرام آسمانی. بنابراین در کتابهای احکام نجوم بناگزیر مباحثی از علم نجوم نیز مطرح میشود. کتاب مجمل الاصول گوشیار که در تدوین آن از کتاب احکام نجوم بطلمیوس به نام تترابیبلوس (به معنی چهارمقاله) استفاده فراوان شده، درواقع آمیزهای است از احکام نجوم یونانی، ایرانی و هندی. این کتاب نزد دانشمندان پیشین از شهرت و اهمیت زیادی برخوردار بوده است و در حال حاضر در بسیاری از کتابخانههای دنیا (از جمله در ایران) نسخههایی از آن یافت میشود.
مجمل الاصول به فارسی ترجمه شده و نسخههای خطی ترجمه فارسی آن در ایران و کشورهای دیگر وجود دارد. این کتاب گوشیار به زبان ترکی نیز ترجمه شده است که نسخه خطی آن موجود است. در سال 1383 میلادی یعنی بیش از 6 قرن پیش، مجمل الاصول به دست گروهی از دانشمندان مسلمان و چینی به زبان چینی ترجمه شده است. این ترجمه چینی دست کم دو بار به چاپ رسیده است. یک پژوهشگر ژاپنی از دانشگاه کیوتوی ژاپن که روی این ترجمه چینی و نیز روی متن عربی مجمل الاصول کار کرده است معتقد است که به احتمال زیاد ترجمه چینی این اثر براساس یک ترجمه فارسی آن فراهم شده است.
عنوان مقالات چهارگانه مجمل الاصول چنین است: مقاله اول در مدخل و اصول، مقاله دوم در حکم کردن به امور عالم، مقاله سوم در حکم کردن بر موالید، مقاله چهارم در جمل اختیارات. در آغاز قرن هشتم هجری، سیف منجم شرحی به فارسی بر مجمل الاصول نوشته است که نسخههای خطی آن موجود است. با توجه به شهرت و اهمیتی که مجمل الاصول داشته است، در موارد زیادی دستنوشتههای دیگری از آثار نجومی گوشیار یا دیگران در فهرستها به عنوان کتاب احکام نجوم گوشیار ثبت شده است.
ص: 674
از گوشیار رساله دیگری به نام «کتاب الاسطرلاب و کیفیة عمله و اعتباره علی التمام و الکمال» درباره اسطرلاب باقی مانده است که دستنوشتههای عربی متعددی از آن در کتابخانههای ایران، ترکیه، مصر، افغانستان، فرانسه و هند موجود است. در بعضی نوشتههای معاصران، نسخه خطی موجود در کتابخانه مجلس با عنوان «ارشاد الاسطرلاب» ترجمه فارسی این اثر دانسته شده که نادرست است و ربطی به رساله اسطرلاب گوشیار ندارد.
رسالهای نجومی از گوشیار به نام «رساله فی الابعاد و الاجرام» در یک مجموعه خطی از کتابخانهای در شهر پاتنای هند وجود دارد که گوشیار در آن ابعاد زمین و ماه و خورشید و ستارگان و سیارات و فاصله آنها از زمین را بر اساس مشاهده و محاسبه بیان کرده و روش کار خود را نیز تشریح نموده است.
متن عربی این رساله کوتاه در سال 1362 هجری قمری در حیدرآباد دکن (هند) ضمن مجموعهای با عنوان «رسائل متفرقه در هیئت از متقدمان و معاصران بیرونی» چاپ شده است. محتوای این رساله گوشیار در ششمین کنفرانس فیزیک ایران (دانشگاه تهران، شهریور 1368) ضمن مقالهای تشریح شده است. ترجمه فارسی رساله ابعاد و اجرام گوشیار در «مجموعه مقالات و سخنرانیهای هزاره گوشیار گیلانی» از انتشارات دانشگاه گیلان چاپ شده است. موضوع بخشهای این رساله چنین است: 1- اندازه زمین 2- فاصله ماه از زمین 3- مقایسه ابعاد خورشید و ماه و زمین 4- اندازه طول سایه زمین 5- نسبت حجم ماه به حجم زمین 6- نسبت قطر خورشید به قطر ماه 7- نسبت حجم خورشید به حجم زمین 8- طول سهم مخروط سایه ماه 9- قطر عطارد و فاصلهاش از زمین 10- قطر زهره و فاصلهاش از زمین 11- قطر مریخ و فاصلهاش از زمین 12- قطر مشتری و فاصلهاش از زمین 13- قطر زحل و فاصلهاش از زمین 14- قطر ستارگان قدر اول تا ششم و فاصله آنها از زمین.
گوشیار در مقدمه این رساله چنین آورده است: «بیشتر کسان را دیدهام که سخن اخترشناسان را میشنوند که اختری در فلان برج و فلان درجه است و اینکه کسوف در فلان وقت رخ میدهد و با این حرفها خو گرفتهاند بهطوری که آنها را میپذیرند و چون گفته شود فاصله زمین تا یکی از این اختران فلان قدر و حجم آن فلان قدر است سر و لب تکان میدهند و چنین چیزی را بکلی دستنیافتنی میدانند و به گمان آنها این کار تنها در صورت بالا رفتن به سوی آن اختر و نزدیک شدن به جسم آن و اندازه گرفتن آن با دست امکانپذیر است، همانطور که سایر اشیاء در زمین اندازهگیری میشود ...». گوشیار در این اثر قطر کره زمین را بسیار نزدیک به مقدار واقعی آن یافته است. در سایر موارد آنچه وی یافته با مقادیری که امروز میدانیم قابل مقایسه نیست. همین قدر میتوان گفت که وی اندازه عطارد و زهره را کوچکتر از زمین و اندازه مشتری و زحل را بزرگتر از زمین یافته که درست است ولی مریخ را اندکی بزرگتر از زمین یافته که درست نیست زیرا قطر مریخ تقریبا نصف کره زمین است.
رساله ابعاد و اجرام را گاه به نادرست بخشی از زیج جامع دانستهاند ولی مقایسه محتوای این رساله با بخشی به همین نام که در زیج جامع وجود دارد نشان میدهد که چنین نیست. همچنین به نادرست گفته شده که گوشیار این اثر را به بیرونی تقدیم کرده و منشأ این خطا آن است که شخص دیگری به نام «ابو علی حسن بن علی گیلی» رسالهای درباره صرف و نحو را به بیرونی تقدیم کرده است.
در برخی فهرستها رسالههایی به نام «اختیارات» و «احکام سهمیات» به گوشیار نسبت داده شده است که امکان دارد بخشهایی از مجمل الاصول باشند ولی اظهار نظر قطعی در اینمورد مستلزم بررسی بیشتر است.
نسخههایی از رساله اختیارات گوشیار در کتابخانه آستان قدس رضوی (مشهد) موجود است. از رساله «احکام سهمیات» نیز تنها نسخه گزارششده، زمانی جزو کتابهای فرهاد میرزا معتمد الدوله از شاهزادگان قاجار بوده است که اکنون از سرنوشت و محل نگهداری این نسخه خبری در دست نیست.
پژوهشهای اخیر درباره زندگی و آثار گوشیار گیلانی و برگزاری هزاره گوشیار در دانشگاه گیلان موجب احیای مجدد نام این ریاضیدان و اخترشناس برجسته ایرانی شده است و بعضی مؤسسات و مراکز فرهنگی این نام را برگزیدهاند.
گیلانی، حاجی محمد
ملا حاجی محمد فرزند محمد سعید گیلانی از معاصران شیخ محمد علی لاهیجی[1162] است که از افاضل زمان خود به شمار میآمد. با وجود پدری چون ملا محمد سعید باید فرزند را آموزشی به کمال نصیب گردد و حاج محمد نیز به همین منظور به محضر درس مجتهد دانشمند مولانا محمد باقر خراسانی[1163] به
ص: 675
کسب فیض پرداخت و به اندکزمان با کوشش وافر و استعداد ذاتی گوی سبقت از همگنان بربود، آنگاه در خدمت عارف بلندپایه ملا حسن گیلانی به آموختن شفا و اشارات مشغول گشت و در علوم متداوله عصر به رتبه اجتهاد رسید و استادی مسلم گردید.
حاج محمد گیلانی همگام دانشاندوزی به تزکیه نفس نیز پرداخت و معرفتی به سزا یافت. او مردی آزاده، مردمدوست و برخوردار از خلقی پسندیده گردید و اکثر تذکرهنویسان وی را به انسانیت و پاکبازی ستودهاند.
در دوران کدخدایی کوچسفهان برای مردم آسایش و آرامش و امنیت کامل فراهم آورد و با چنین خصلت پسندیده عمر هفتادساله را به سر آورد. او طبعی حساس و ذوقی خاص داشت، کم گوی و گزیده گوی و متخلص به حاجی بود، لطافت مضامین در اشعار نغزش موج میزند، او راست:
کند سنگ فلاخن اضطرابم خواب سنگین رااگر صد بار گردانم چو تار سبحه بالین را
به پیری منع دل، از خواهش دنیا بدان ماندکه بعد از گل کسی کوتاه سازد دست گلچین را
ندانستم دل کس در جهان چون جمع میگرددبه دامن تا نیاوردم فراهم اشک خونین را
***
از گداز شمع باشد، شعله را پایندگیمیکند از پهلوی مظلوم ظالم زندگی
ما و قمری خانهزاد سر و دلجوی توایممدتی شد در گلو داریم طوق بندگی
گیلانی، رضا
مجتهد بلندپایه مولانا محمد گیلانی در اصفهان صاحب فرزندی گردید که به رضا موسوم نمود. این پسر از کودکی ذوق و احساسی لطیف داشت که در محضر پدر پرورش اساسی یافت. متأسفانه کوتهی عمر اجازه نداد تا نهالی تناور و سایهگستر شود در جوانی به سال 1135 هجری قمری درگذشت، او را «در زمره علماء معدود» نوشتهاند که «رغبت تمام به انشاء و شعر داشت ...» چند بیت از غزلی را که وی سروده است در زیر میخوانید:
هرگز طبیب، فکر من مبتلا نداشتگویا برای درد دل من، دوا نداشت
خلوتطلب برای چه میگشت، هر زمانگر مدعی ز وصل تو، صد مدعا نداشت
محکم نگشت با تو اساس محبتماز بس که حرف سست تو هرگز بنا نداشت
خاموشیم نبود ز آسودگی رضااز بس که تنگ بود دلم ناله جا نداشت
گیلانی، ملا حسن
ملا حسن گیلانی، عالمی متدین و فیلسوفی صاحبنظر و عارفی واقف و آشنا به معارف الهی بود که زیر نظر پدری فاضل چون ملا عبد الرزاق فیاض لاهیجی پرورش یافت. تمام عمرش را در قم گذرانید و چون به سال 1121 هجری قمری درگذشت، در شیخان قم مدفون گردید. مزارش تا قبل از احداث جاده و خیابان زیارتگاه صاحبدلان مؤمن و فضلا بود. آثار زیر به نام او ثبت شده است: آیینه حکمت، اثبات الرجعة، اصول الدین، الفة الفرقه در کلام، بدایع الحکم، تألیف المحبة او تزکیة الصحبة ...، التقیّة، جمال الصالحین ...، حاشیه وافی ملا محسن فیض، روایع الکلام، زواهر الحکم، شمع الیقین، مصابیح الهدی[1164]. شعر خوب میسرود، چهاردانه زیر اوراست:
از کثرت داغ، توأم افلاکموز زور لگدکوب حوادث خاکم
باران نشاط اگر ببارد سنگمور آتش غم شعله کشد خاشاکم[1165]